در طول تاريخ، انسان در جدال بوده است تا سؤالات اساسي زندگي و جهان هستي را حل كند. با اينحال، هيچ كس نتوانسته است كه كه پاسخي رضايت بخش ارائه دهد، زيرا هيچ كس نقشه و طرح اصلي آفرينش انسان و عالم هستي را ندانسته است. علاوه بر اين يك سؤال اساسي باقي مانده است كه بايد جواب داده شود، سؤالي نه دربارة حقايق وجود، بلكه دربارة علت وجود. البته سؤالات دربارة زندگي و عالم هستي نميتواند بدون فهم طبيعت و ذات خدا حل شود. اصل آفرينش با اين سؤالات اساسي و بنيادي سر و كار دارد.
بخش 1
صفات مشخصة دوگانة خدا و دنياي آفرينش او
1. صفات مشخصة دوگانة خدا
چطور ميتوانيم صفات مشخصة خدا را كه يك موجود نامرئي است بشناسيم؟ ما ميتوانيم با مشاهدة دنياي آفرينش، آنها را بشناسيم. بهمين دليل پل گفت:
"زيرا كه چيزهاي ناديدة او يعني قوت سرمدي و الوهيتش از حين آفرينش عالم بوسيلة كارهاي او فهميده و ديده ميشود تا ايشان را عذري نباشد."[1]
درست همانطور كه اثر يك هنرمند، تجلي و بيان مرئي طبيعت دروني و نامرئي سازندة آن است ، هر مخلوقي به عنوان "مفعول واقعي" الهيت نامرئي خدا، آفريننده، است. طبيعت و ذات او در هر مخلوقي به نمايش گذاشته شده است. درست همانطور كه ما ميتوانيم شخصيت نويسنده را از لابلاي آثارش احساس كنيم، همانطور هم ميتوانيم الوهيت خدا را با مشاهدة آفرينش او درك كنيم.
براي اينكه طبيعت الوهيت خدا را بشناسيم، اجازه دهيد عوامل مشتركي را كه ميتوان در ميان تمامي مخلوقاتش دريافت، بررسي كنيم. يك مخلوق هر چه باشد نميتواند بوجود آيد مگر اينكه يك رابطة دو جانبه بين جنبة مثبت و جنبة منفي، نه تنها در وجود خودش، بلكه در رابطه با ديگر چيزها به جريان بيافتد. مثلاً ذرات كه اجزاء اصلي تمام موجودات هستند، داراي جنبة مثبت يا جنبة منفي، و يا جنبة خنثي دارند، كه وقتي عناصر مثبت و منفي همديگر را بي اثر ميكنند، حادث ميگردد. وقتي دو صفت مشخصه، يك رابطة دو جانبه با هم تشكيل ميدهند، ذرات يك اتم را بوجود ميآورند.
هر اتمي صفت مشخصة مثبت يا منفي را بعهده ميگيرد و همانطور كه صفات مشخصة دوگانه در درون هر اتم، به اتم اين توانائي را ميدهد كه رابطة دوجانبهاي با ديگر اتمها داشته باشد، آنها براي تشكيل مولكولهاي مادي پيش ميروند. ماده كه به اين ترتيب شكل ميگيرد -طبق يك رابطة دو جانبه بين اين دو صفات و اركان دوگانه- در زمان جذب از جانب حيوانات و گياهان، مواد غذائي آنها ميشود.
تمام گياهان از طريق رابطهاي كه بين پرچم و مادگي آن روي ميدهد وجود داشته و تكثير پيدا ميكنند، در حاليكه همين جريان عمل در دنياي حيوانات از طريق رابطة بين نر و ماده انجام ميشود.
همانطور براي انسان، خدا يك مرد (مذكر)، آدم را در آغاز آفريد، آنگاه با ديدن اينكه اگر تنها باشد خوب نيست[2]، يك زن (مؤنث)، حوا را بعنوان يك مفعول آفريد، و براي اولين بار خدا ديد كه مخلوق او "بسيار خوب" است.[3] درست مثل يك يون مثبت يا منفي كه حتي پس از تجزيه شدن، در آن پروتون (مثبت) و الكترون (منفي) يافت ميشود، پرچم يا مادگي يك گياه و يك عضو نر يا ماده حيوان فقط ازطريق يك رابطة دو جانبه بين اركان اصلي دوگانة مثبت و منفي آن ميتواند وجود داشته باشد. همينطور يك صفت مشخصة مؤنث در هر مرد و يك جوهر مذكر در هر زني وجود دارد. جنبههاي هر چيزي در آفرينش بر مبناي دو طرفه بودن وجود خود را آشكار ميكند، از قبيل: داخل و خارج، درون و بيرون، پس و پيش، راست و چپ، بالا و پائين، عالي و پست، قوي و ضعيف، دراز و كوتاه، پهن و باريك، خاور و باختر، شمال و جنوب. علت اين است كه تمام مخلوقات آفريده شدند تا از طريق يك رابطة دو جانبه بين صفات مشخصة دوگانه آنها وجود خود را نمايان سازند.
همانطور كه ديدهايم تمام مخلوقات از طريق يك رابطة دو طرفه بين اركان مشخصة ركن مثبت و ركن منفي خود به وجود آمدهاند. همينطور بايد از رابطة دو جانبه بين جفت ديگر اركان اصلي كه حتي از ركن مثبت و ركن منفي اساسيتر است، آگاه شويم. هر چيز در هستي خود هم شكل بيروني و هم شخصيت دروني دارد. شكل بيروني مرئي است و شخصيت دروني خود را كه نامرئي است منعكس ميكند. با وجود اينكه شخصيت دروني ديده نميشود، شكل معيني را قبول ميكند تا اينكه شكل بيروني، شبيه شخصيت دروني بماند و شكل مرئي آن بشود. "شخصيت دروني" و "شكل بيروني"، اشاره به دو شخصيت ميكنند كه دو جنبة نسبي يك هستي يا وجود ميباشند. در اين رابطه، شكل بيروني ميتواند "دومين شخصيت دروني" نيز خوانده شود. بطوريكه آن دو را "صفات مشخصة دوگانه" يا "اركان اصلي دوگانه" ميناميم.
ميتوانيم انسان را بعنوان مثال در نظر بگيريم. انسان از بدن يا شكل بيروني و روح يا شخصيت دروني شكل گرفته است. بدن مرئي شباهت به ذات نامرئي دارد. جسم شكلي را كه ذات طرحريزي كرده است، به خود ميپذيرد. به اين دليل است كه انسان ميتواند با مشاهدة ظاهر بيروني يك فرد چيزهائي را دربارة شخصيت دروني و سرنوشت او درك كند.
ما روح را شخصيت دروني و جسم را شكل بيروني ميناميم. همينطور، از آنجائي كه روح و جسم دو جنبة وابسته در يك انسان هستند، جسم را ميتوان كپي روح ناميد. ما اين دو را با هم (صفات مشخصة دوگانة انسان) ميناميم. اكنون ميتوان به اين حقيقت پي برد كه هر چيزي از طريق يك رابطة دو جانبه بين صفات مشخصة دوگانه (اركان اصلي دوگانه) شخصيت دروني و شكل بيروني، هستي خود را آشكار ميكند.
در اين صورت رابطة بين شخصيت دروني و شكل بيروني چيست؟ شخصيت دروني نامرئي، علت و در موقعيت فاعلي است، در حاليكه شكل بيروني مرئي، نتيجه قبلي و در مقابل آن در مقام مفعولي قرار ميگيرد. بر اين اساس، رابطة دوجانبة بين اين دو، رابطة دروني و بيروني، علت و معلول، فاعل و مفعول يا عمودي و افقي ميباشد.
اجازه دهيد تا دوباره انسان را بعنوان مثال در نظر بگيريم. از آنجائيكه روح و جسم مشابه شخصيت و شكل ميباشند، جسم يك نسخه از روح بوده و بايد كاملاً تحت فرمان روح باشد. انسان اينچنين ميتواند زندگيش را طبق اراده و هدف خود هدايت كند. روح و جسم همينطور يك رابطة دو جانبه دروني و بيروني، علت و معلول، فاعل و مفعول يا عمودي و افقي را بخود پذيرا ميشوند.
به همين شكل، تمامي مخلوقات در آفرينش، با وجود اينكه در ابعاد با هم تفاوت دارند، ليكن داراي شخصيت دروني نامرئي، شبيه روح، هستند، و چون اين (شخصيت) علت و فاعل است، شكل بيروني را كه به جسم انسان شباهت دارد، تحت تدبير خود در ميآورد. اين رابطة بين روح و جسم، هر مخلوق منفردي را قادر ميسازد به هستي خود به عنوان يك موجود با يك هدف معين دوام دهد. حيوانات جنبههائي دارند كه شباهت به روح انساني دارد، و از آنجايي كه اين (جنبه) فاعل و علتي است كه آنرا بسوي مقصود معيني هدايت ميكند، جسم حيوان قادر است بر طبق هدف فردي خودش زندگي كند. يك گياه نيز يك شخصيت دروني دارد كه آن را قادر ميسازد به وظيفة اندامهاي خود دوام دهد.
انسانها به علت اينكه روح عامل مشتركي در هر شخصي ميباشد ميتوانند متحد شوند. بطور مشابه، يونهاي مثبت و منفي براي تشكيل يك مادة معين با هم متحد ميشوند، زيرا در وجود هر يوني جنبههائي از شخصيت دروني و شكل بيروني وجود دارد كه تمايل به اتحاد داشته و بدينترتيب تشكيل يك مولكول را ميدهند. همينطور وقتي يك الكترون براي تشكيل اتم در مدار يك پروتون به گردش درميآيد، به اين علت است كه هر كدام از آنها شامل يك جنبه (شخصيت) هستند كه آنها را براي ساختن يك اتم هدايت ميكند.
علم جديد به ما ميگويد كه ذرات كه اتم را تشكيل ميدهند، همه از انرژي تركيب يافتهاند. ما ميدانيم كه در وجود خود انرژي هم بايد استنادي از شخصيت كه براي هدف ساخت يك اتم در تلاش است، وجود داشته باشد. حتي در وراي آن ما بايد در جستجوي يك هستي مطلق بعنوان علت غائي تمام عالم واقعيت باشيم. اين علت با شخصيت و شكل يگانه و غائي خود به تمامي انرژي حيات داده است. اين وجود غائي بايد اولين علت تمام موجودات، با شخصيت و شكل مطلق و فاعلي، باشد. ما اين اولين علت دنياي موجود را "خدا" ميناميم. ما شخصيت و شكل فاعلي خدا را "شخصيت اصلي" و "شكل اصلي" ميناميم. همانطور كه پل بيان داشته است، وقتي ما عواملي را كه تمام آفرينش را تحت نظم يكساني درآورده بررسي كنيم، سرانجام به اين نتيجه ميرسيم كه خدا اولين علت تمام دنياي آفرينش است و او بعنوان فاعل مطلق با داشتن هر دو جنبة شخصيت اصلي و شكل اصلي، وجود دارد.
ما قبلاً اين حقيقت را بيان داشتيم كه هر مخلوقي در آفرينش صرفاً بواسطة رابطة دوجانبه بين صفات مشخصة دوگانة مثبت و منفي خود وجود دارد. طبيعي است نتيجه گيري كنيم خدا كه نخستين علت تمام آفرينش است بايد با يك رابطة دو جانبه بين صفات مشخصة دوگانة خود، جنبة مثبت و منفي داشته باشد. پيدايش ميگويد: "پس خدا كه انسان را در پندار خويش آفريد، بصورت خدا آفريد، ايشان را نر و ماده آفريد."[4] اين نكته همينطور براي ما شرح ميدهد كه خدا فاعل مطلق است كه با صفات مشخصة دوگانة مثبت و منفي خود وجود دارد.
رابطة بين "صفات مشخصة دوگانة شخصيت و شكل" و "صفات مشخصة دوگانة مثبت و منفي چيست؟ اساساً شخصيت اصلي خدا و شكل اصلي او يك رابطة دوجانبه با جنبة مثبت اصلي و جنبة منفي اصلي بخود ميپذيرد. بنابراين جنبة مثبت اصلي خدا و جنبة منفي اصلي خدا استنادي بر شخصيت اصلي و شكل اصلي او هستند. پس رابطة بين جنبة مثبت و جنبة منفي شبيه رابطهاي است كه بين شخصيت و شكل وجود دارد.
بر اين اساس، جنبة مثبت و جنبة منفي نيز رابطة دو جانبهاي را كه بين علت و معلول، فاعل و مفعول، و عمودي وافقي وجود دارد را دارا ميباشند. به همين دليل است كه در كتاب مقدس نوشته شده كه خدا زن، حوا، را بعنوان يك مفعول از دندة مرد، آدم، كه فاعل بود آفريد.[5] در اينجا ما جنبة مثبت و جنبة منفي خدا را به ترتيب "مذكريت و مؤنثيت" ميناميم.
جهان هستي كه بوسيلة خدا بعنوان يك مركز آفريده شده به يك انسان كه با روحش بعنوان مركز خلق شد، شباهت دارد. جهان هستي يك اندام سازمان يافتة كامل است كه كاملاً طبق هدف خدا در آفرينش آفريده شده است. به همين دليل جهان هستي بعنوان يك اندام سازمان يافته داراي شخصيت دروني و شكل بيروني است، به همين دليل خدا گفت كه انسان كه مركز جهان هستي است در تصور و پندار او آفريده شد.[6] خدا قبل از آفرينش جهان هستي، بعنوان فاعل مذكر دروني وجود داشت و جهان هستي را بعنوان مفعول مؤنث بيروني خود آفريد. قرنتيان اول[7] ميگويد: "انسان پندار و عظمت و شكوه خدا است." كه براين تئوري شهادت ميدهد. از آنجائيكه خدا فاعل مذكر شخصيت دروني است ما او را "پدر ما" ميناميم كه تأكيد بر طبيعت و ذات مذكر اوست.
بطور خلاصه، ما ميدانيم كه خدا فاعلي است كه با صفات مشخصة دوگانة اصلي و شكل اصلي وجود خود را آشكار كرد. در عين حال، او فاعلي است كه داراي صفات مشخصة دوگانة مذكريت و مونثيت است كه اولي نمايندة شخصيت اصلي او و دومي نشان دهندة شكل اصلي او ميباشد. در رابطه با تمام آفرينش، خدا فاعل مذكر، نشان دهندة شخصيت دروني او است.
2. رابطة بين خدا و جهان هستي
تاكنون آموختيم كه هر مخلوقي مفعول واقعي خدا است كه تجلي شكل نامرئي اركان اصلي خدا است و هر مفعول واقعي بنام "تجسم منفرد حقيقت" ناميده ميشود. انسان بعنوان مفعول واقعي خدا، كه در پندار او آفريده شد، بنام "تجسم منفرد حقيقت" در پندار خوانده ميشود. از آنجائيكه تمامي آفرينش جز انسان، بعنوان مفعول سمبوليك خدا، در پندار غير مستقيم او آفريده شده، بنام "تجسم منفرد سمبوليك حقيقت" خوانده ميشود.
هر تجسم منفرد حقيقت، از آنجائيكه واقعي است و تجلي اركان اساسي دوگانة خدا ميباشد، دوباره ميتواند به دو عنصر منفي و مثبت تقسيم شود كه مثبت، شباهت به مذكريت بعنوان شخصيت اصلي خدا دارد و منفي شباهت به مؤنثيت بعنوان شكل اصلي خدا دارد. همينطور، هر تجسم منفرد حقيقت يك مفعول واقعي خدا ميباشد، بنابراين هر كدام نه تنها اركان اساسي دوگانه شخصيت و شكل خدا را در خود فرد منعكس ميكنند، بلكه هر كدام در وجود خود داراي اركان اصلي دوگانة مثبت و منفي ميباشند.
براي خلاصه كردن رابطة خدا و جهان هستي آنطور كه از نقطه نظر صفات مشخصة دوگانه ديده ميشود، جهان هستي مفعول واقعي خدا است كه شامل تجسمهاي منفرد حقيقت ميباشد. اينها تجلي صفات مشخصة دوگانة خدا در تصور و پندار و هم بطور سمبوليك بر طبق اصل آفرينش هستند. يعني، انسان مفعول واقعي خدا با صفات مشخصه دوگانة او بعنوان پندار يا تصور مستقيم تجلي يافته است در حاليكه تمام مخلوقات عالم هستي مفعولهاي واقعي خدا با صفات مشخصة دوگانه او بعنوان پندار يا تصور غيرمستقيم (سمبوليك) متجلي شده ميباشند. رابطة بين خدا و جهان هستي و رابطة بين شخصيت و شكل درست مثل رابطة عناصر دروني و بيروني، علت و معلول، فاعل و مفعول، عمودي و افقي است.
بيائيم تئوري بنيادي "كتاب تغييرات" (چينگ اول) را كه قانون فلسفة شرق دور است از نقطه نظر اصل آفرينش بررسي كنيم. اين كتاب تأكيد ميكند كه پاية جهان هستي تائهگوك (غايت) است و از يانگ و يين (مثبت و منفي) ناشي ميشود. از يانگ و يين "اوهينگ" (پنج عصر: فلز، چوب، آب، آتش، خاك) ميآيند. تمام مخلوقات از اوهينگ آفريده شدهاند. جنبة مثبت و جنبة منفي را با هم "تائو" ميگويند. تائو به معني راه يا كلام است. يعني تائهگوك كلام را بوجود ميآورد (اصل خلاقه) و كلام تمام مخلوقات را توليد ميكند. بنابراين، تائهگوك اولين و آخرين علت تمام هستي و هستة مركزي واحد هر دو جنبة مثبت و منفي است.
در مقايسه با كتاب مقدس[8] "كلام خدا بود ... و تمام مخلوقات از او آفريده شدند". ميتوانيم ببينيم كه تائهگوك، فاعل كه شامل جنبة مثبت و جنبة منفي ميشود، نشان دهندة خدا، فاعل است كه داراي اركان اصلي دوگانه ميباشد.
برطبق اصل آفرينش، كلام (كتاب مقدس) همينطور از اركان اصلي دوگانه تشكيل يافته است، همينطور جهان هستي كه با كلام آفريده شده است داراي اركان دوگانة اصلي ميباشد. در نتيجه در كتاب تغييرات كه "جنبة مثبت و جنبة منفي با هم كلام هستند" تائيد ميشود.
ولي در كتاب تغييرات كه جهان هستي را فقط از نقطه نظر جنبة مثبت و جنبة منفي مشاهده ميكند، اين حقيقت را تشريح نميكند كه تمام مخلوقات در وجود خودشان داراي شخصيت دروني و شكل بيروني هستند. بر طبق همين، فقط اين حقيقت تصديق شده است كه تائهگوك فاعلي است كه شامل جنبة مثبت و جنبة منفي ميباشد و تشريح نكرده است كه تائهگوك در اصل فاعلي است كه داراي صفات مشخصة دوگانه، شخصيت اصلي و شكل اصلي ميباشد. بدينجهت كتاب تغييرات مشخص نميكند كه تائهگوك يك خداي شخصيت است.
در اينجا ما آموختيم كه اساس فلسفة شرق دور در كتاب تغييرات در نهايت فقط ميتواند بر طبق اصل آفرينش تشريح شود.
بخش 2
انرژي اولية عالمگير،
عمل داد و گرفت و چهار پاية اساسي
1. انرژي اولية عالمگير
خدا آفرينندة همة مخلوقات است. او واقعيت مطلق خود وجود ابدي، و مافوق زمان و مكان است.[9] بنابراين، انرژي اساسي وجود او هم ميبايست مطلق و بطور جاودان خود وجود باشد. در عين حال، او منبع انرژي است كه تمام مخلوقات را قادر ميسازد تا به حيات خود دوام بخشند. ما اين انرژي را "انرژي اولية عالمگير" ميناميم.
2. عمل داد و گرفت
وقتي يك فاعل و يك مفعول در يك وجود عمل داد و گرفت را آغاز ميكنند، پس از برقراري يك رابطة دو جانبه بين خودشان از طريق انرژي اولية عالمگير، انرژي مورد نياز براي بقاي وجود آن هستي توليد ميشود. اين انرژي، نيرو براي حيات، تكثير و اعمال را فراهم ميكند. جريان عملي كه نيروي ضروري را توليد ميكند، "عمل داد و گرفت" ناميده ميشود. بنابراين انرژي اولية عالمگير و نيروي عمل داد و گرفت يك رابطة دو جانبة علت و معلول، دروني و بيروني، فاعل و مفعول را تشكيل ميدهند. در نتيجه انرژي اولية عالمگير يك نيروي عمودي است در حاليكه نيروي عمل داد و گرفت يك نيروي افقي ميباشد.
اجازه دهيد تا خدا و آفرينش او را از نقطه نظر انرژي اولية عالمگير و عمل داد و گرفت بيشتر بررسي كنيم.
خدا در وجودش، اركان اساسي دوگانهاي دارد كه ابدي است. از طريق انرژي اوليه عالمگير، اين دو يك رابطة دو جانبه يا دو طرفه تشكيل ميدهند كه به يك عمل داد و گرفت ابدي گسترش مييابد. انرژي كه از اين جريان عمل توليد ميشود نيروي عمل داد و گرفت ميباشد. از طريق اين نيرو، اركان اساسي دوگانة خدا يك پاية دو جانبه بنا ميكنند، كه نتيجة آن "اساس وجود" است كه براساس آن خود خدا براي ابديت وجود دارد.
تمامي مخلوقات با اركان اساسي دوگانة خود وارد يك عمل داد و گرفت ميشوند كه با تشكيل يك رابطة متقابل از طريق انرژي اولية عالمگير يك هستي منفرد را بوجود ميآورند. از طريق نيروي عمل داد و گرفت، اركان اصلي دوگانه يك زمينة متقابل توليد ميكند كه به نوبة خود اساس وجود هر هستي منفرد را بوجود ميآورد. آنگاه براساس اين پايه، يك هستي منفرد ميتواند بعنوان مفعول خدا قرار گرفته و تمام نيروهاي ضروري براي هستي خودش را دريافت نمايد.
مثلاً يك اتم از طريق عمل داد و گرفت بين يك پروتون و يك الكترون هستي خود را آشكار ميكند، اين عمل تركيب و ائتلاف است. يك مولكول از طريق عمل داد و گرفت بين يك يون مثبت و يك يون منفي كه باعث يك واكنش شيميائي ميشود شكل ميگيرد، همينطور الكتريسيته از طريق يك عمل داد و گرفت بين بارهاي الكتريكي مثبت و بارهاي الكتريكي منفي كه باعث اعمال الكتريكي ميشود، توليد ميگردد. تمام گياهان از طريق عمل داد و گرفت بين پرچم و مادگي توليد مثل و تكثير ميكنند.
حيوانات از طريق عمل داد و گرفت بين نر و ماده به هستي خود ادامه داده و تكثير مييابند. بين حوزة حيوانات و گياهان، همزيستي از طريق عمل داد و گرفت امكان يافته است. گياهان به حيوانات اكسيژن ميدهند و حيوانات در عوض اكسيد كربن به گياهان برميگردانند. گلها شيرة خود را به زنبور عسل تقديم مي كنند و زنبور عسل عمل تلقيح را در گلها انجام ميدهد.
وقتي ما اجرام سماوي را مورد مطالعه قرار دهيم، در مييابيم كه منظومة شمسي از طريق عمل داد و دريافت بين خورشيد و سيارات وجود دارد. زمين و ماه هم قادرند از طريق عمل داد و گرفت به حركت دوراني خود دوام بخشند.
بدن انسان از طريق داد و گرفت بين سرخرگها و سياهرگها، دم و بازدم، سلسله اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك به بقاي خود ادامه ميدهد. يك فرد قادر است از طريق عمل داد وگرفت بين روح و جسم خود به هدف هستي خود دست يابد.
بين يك زن و شوهر در خانواده، بين افراد در جامعه، بين حكومت و مردم در يك كشور، و بين حكومتها در دنيا، عمل داد و گرفت وجود دارد. عمل داد و گرفت بر تمام روابط دروني انسان و تمام روابط بين انسانها حكومت ميكند.
هر قدر هم كه انسان در طول اعصار و در تمامي مكانها پليده بوده، حداقل يك نيروي وجدان در درون خود دارد. اين وجدان هميشه در فعاليت است و او را براي يك زندگي پرهيزكارانه تحت تأثير قرار ميدهد. هيچ كس نميتواند از عمل اين نيرو در وجود خودش جلوگيري كند، و اين باعث ميشود كه در لحظة ارتكاب عمل پليد، وجدانش جريحهدار شود. اگر در انسان سقوط كرده وجدان وجود نميداشت، مشيت خدا در بازسازي غير ممكن ميشد. اين نيروي وجدان از كجا ناشي شده است؟ از آنجائي كه تمام نيروها از عمل داد و گرفت سرچشمه ميگيرند، وجدان هم از اين مورد مستثني نيست. وجدان بدين علت قادر است كار كند كه بعنوان يك مفعول در برابر يك فاعل معين قرار ميگيرد، بدينترتيب، در يك زمينة معين دو جانبه كه بين اين دو تشكيل ميشود، عمل داد و گرفت را اجرا مينمايند. ما ميدانيم كه خدا فاعل وجدان است.
سقوط بشر به اين مفهوم است كه از طريق اعمالي، رابطة داد و گرفت انسان با خدا قطع گرديده و در اتحاد با او شكست خورد. بجاي آن، انسان به رابطة داد و گرفت با شيطان تن در داد و با او يك زمينة دو جانبه را بوجود آورد. عيسي در اتحاد با خدا از طريق رابطة داد و گرفت، بعنوان پسر او به اين دنيا پا نهاد. بدينجهت، زمانيكه انسان سقوط كرده در يك رابطة داد و گرفت كامل با عيسي متحد شود، قادر خواهد بود ذات اصيل خودش را بازسازي نموده و و با خدا دوباره يك رابطة داد و دريافت بوجود آورده و با او وحدت حاصل كند. به اين علت براي انسان سقوط كرده عيسي بعنوان راه، حقيقت و زندگي، يك "ميانجي" ناميده ميشود. او با عشق و فداكاري، حتي با دادن زندگي خود به خدمت انسانها برخاست. "اگر ما با ايمان به سوي او برگرديم، محو نخواهيم شد بلكه زندگي جاودان خواهيم داشت."[10] مسيحيت راستين دين زندگي است و بشريت ميتواند با محبت و فداكاري از طريق رابطة داد و گرفت افقي بين بشريت، متمركز بر عيسي، رابطة عمودي داد و گرفت با خدا را بازسازي كند. تعليمات و اعمال عيسي همانطور كه در روايات مختلف به آن اشاره شده است، منحصر به اين مقصود است:
"حكم مكنيد تا بر شما حكم نشود. زيرا بدان طريقيكه حكم كنيد بر شما نيز حكم خواهد شد و بدان پيمانة كه بپيمائيد براي شما خواهند پيمود."[11]
"لهذا آنچه خواهيد كه مردم بشما كنند شما نيز بديشان همچنان كنيد زيرا اين است تورات و صحف انبياء."[12]
"پس هر كه مرا پيش مردم اقرار كند من نيز در حضور پدر خود كه در آسمان است او را اقرار خواهم كرد."[13]
"و آنكه نبي را به اسم نبي پزيرد اجرت نبي يابد و هر كه عادلي را به اسم عادل پذيرفت مزد عادل را خواهد يافت."[14]
"و هر كه يكي از اين صغار را كاسهاي از آب سرد را به محض نام شاگرد نوشاند هر آينه به شما ميگويم اجر خود را ضايع نخواهد ساخت."[15]
3. چهار پاية اساسي: هدف سه مفعولي از طريق
عمل منشاء، تقسيم، وحدت
1) عمل منشاء، تقسيم، وحدت
وقتي از طريق انرژي اولية عالمگير، اركان اصلي دوگانة خدا با ايجاد يك رابطة دوجانبه وارد يك عمل داد و گرفت ميشود، نيروي عمل داد و گرفت باعث تكثير ميشود. اين عمل باعث ميشود اركان اصلي دوگانه به دو مفعول واقعي متمركز بر خدا تقسيم شوند. آنگاه زوج واقعي فاعل و مفعول با تشكيل يك رابطة دو جانبه از طريق انرژي اوليه عالمگير وارد يك عمل داد و گرفت ديگري شده و با تشكيل يك واحد، يك مفعول خدا ميشوند. از اين راه، خدا در حكم منشاء به دو واقعيت ذاتي جداگانه تقسيم ميشود كه پس از آن اين دو دوباره با هم متحد شده و يك اندام واحد بوجود ميآورند. ما اين جريان عمل را عمل منشاء- تقسيم- وحدت ميناميم.
2) هدف سه مفعولي
وقتي بر طبق عمل منشاء- تقسيم- وحدت (عمل متو)، منشاء به دو واقعيت ذاتي جداگانة فاعل و مفعول تقسيم شد، و دوباره در يك اندام متحد شوند، چهار پايه شكل ميگيرد. يكي مقام فاعلي را بعهده ميگيرد در حالي كه سه تاي ديگر در مقام مفعول قرار ميگيرند، بدينترتيب، سه زمينة مفعولي را بوجود ميآورند. وقتي آنها در بين خودشان وارد يك عمل داد و گرفت ميشوند، يكي از اين چهار مقام نقش فاعل را پذيرا ميشود در حالي كه سه تاي ديگر هدفهاي مفعولي مربوط به خود را به انجام ميرسانند.
3) چهار پاية اساسي
وقتي برطبق عمل متو، منشاء به دو مفعول واقعي تقسيم ميشود، آنها نقش فاعل و مفعول مربوط به خود را پذيرا شده و سرانجام در يك بدن با هم متحد ميشوند، كه بدينسان سه حالت مفعولي به واقعيت درميآيد. چون اين سه مقام مفعولي متمركز بر منشاء هستند، مجموعاً چهار پاية مربوطه شكل ميگيرد، و اين "چهار پاية اساسي" را بوجود ميآورد.
اهميت عدد "چهار" از اين چهار پايه اساسي سرچشمه گرفته است و از آنجائي كه اين نتيجة انجام هدف سه مفعولي است، مفهوم يا سمبول عدد "سه" هم در اينجا آشكار ميشود. چهار پايه اساسي تجلي خدا، شوهر و زن و فرزند آنها ميباشد. خدا بعنوان منشاء، شوهر و زن بعنوان فاعل و مفعول متجلي شده، و فرزند آنها بعنوان نتيجة وحدت آنها، اينچنين ميتوانيم سه مرحلة مجزا را ببينيم. بدينترتيب، "چهار پاية اساسي" اساس و بنيان سه مرحله ميشود زيرا برطبق عمل متو در سه مرحله به انجام ميرسد. اين همينطور اساسي است بر مفهوم عدد "دوازده" زيرا هر يك از چهار پايه، سه مفعول در اختيار ميگيرد و بدين ترتيب، مجموعاً دوازده مفعول را بوجود ميآورند. چهار پاية اساسي، پايهاي براي انجام هدف خوبي خدا و هدف و مقصود غائي آفرينش اوست. اين اساسي است كه از طريق آن قدرت خدا به تمامي آفرينش، براي حيات آنها، جاري ميشود. ازاينرو تشكيل چهارپاية اساسي بطور غائي هدف و مقصود ابدي آفرينش خدا است.
4) حالت وجودي چهار پاية اساسي
هر وقت يك مخلوق با انجام هدف سه مفعولي خود از طريق عمل متو تشكيل چهار پاية اساسي بدهد، شروع به اجراي يك حركت دوراني كروي شكل ميكند، تا به هستي سه بعدي خود دوام بخشد. اجازه دهيد تا دليل اين امر را مورد بررسي قرار دهيم.
وقتي اركان اصلي دوگانة خدا تقسيم ميشود و در دو مفعول واقعي و ذاتي متجلي ميگردد، يكي با خدمت كردن بعنوان فاعل و ديگري بعنوان مفعول، رابطه برقرار كرده و زمينهاي دوجانبه بوجود ميآورند. مفعول با متمركز شدن بر فاعل از طريق نيروي گريز از مركز و نيروي مايل به مركز وارد يك عمل داد و گرفت ميشود. در نتيجه مفعول گردش بدور فاعل را آغاز نموده و بدينسان آنها يك وجود واحد را تشكيل ميدهند. بر طبق همين اصل، فاعل به نوبة خود يك مفعول خدا ميشود كه در اطراف او ميگردد و با او يك واحد تشكيل ميدهد. وقتي مفعول يك واحد با فاعل تشكيل ميدهد، با همديگر يك مفعول واقعي ذاتي در مقابل خدا ميشوند، چرا كه اركان اساسي دوگانة او را منعكس ميكنند. به اين دليل، هر مفعولي ابتدا قبل از اينكه بتواند بعنوان مفعول در مقابل خدا قرار بگيرد، بايد با فاعل خود متحد شود.
اين مفعول واقعي در برابر خدا در وجود خود داراي اركان اصلي دوگانة فاعل و مفعول است كه حركت دوراني مداوم مربوط به خود را در نتيجه عمل داد و گرفت بين اين دو اجراء ميكند. بدينجهت، اين حركت دوراني برطبق حركت معين فاعل و مفعول يك مدار مخصوص در سطح افقي تشكيل ميدهد. ولي از آنجائيكه زاويههاي اين حركت كه عموماً متمركز بر فاعل اجراء ميشود، در مدارهائي بطور مداوم تغيير ميكند. اين حركت دوراني طبعاً كروي شكل ميشود. بر اين اساس، تمام مخلوقاتي كه چهار پاية اساسي تشكيل دادهاند، با حركت دوراني يا كروي به گردش درآمده و حالت حيات سه بعدي را بوجود ميآورند.
اجازه دهيد تا بطور نمونه منظومة شمسي را مورد بررسي قرار دهيم. خورشيد بعنوان فاعل، و تمامي سيارات از طريق عمل داد و گرفت با تشكيل رابطة دوجانبه با خورشيد در مقام مفعول حركت ميكنند. هر سياره از طريق عمل نيروي مايل به مركز و نيروي گريز از مركز، به دور خورشيد ميگردد. در طي اين جريان عمل، خورشيد و سيارات يك وجود واحد شده و بدين ترتيب منظومة شمسي را بوجود ميآورند. زمين كه در وجود خودش يك اندام پيچيده از اركان اصلي دوگانه دارد، تنها عضوي نيست كه بر محور خودش يك حركت وضعي اجرا ميكند. خورشيد و سيارات اطراف آن، كه اندامها و اعضاي حركت پيچيدة اركان اساسي دوگانه در خودشان هستند، هم بر محور خودشان حركت وضعي دارند. حركت دوراني منظومة شمسي كه از عمل داد و گرفت بين خورشيد و سيارات نتيجه شده است، هميشه در يك سطح واحد روي نميدهد، بلكه زاوية مدار خود در اطراف خورشيد را تغيير ميدهد. بدينترتيب، منظومة شمسي با اجراي اين حركت دوراني سه بعدي ميشود. در اين وضعيت، تمام اجرام آسماني چه از طريق حركت دوراني و يا حركت كروي بصورت سه بعدي وجود دارند. سرتاسر جهان هستي مركب از تعداد بيشماري اجرام آسماني است كه از طريق عمل داد و گرفت بعنوان يك واحد وجود دارند و بصورت كروي تحت اين اصل حركت ميكند و بدينترتيب، بطور سه بعدي وجود دارند.
وقتي يك پروتون و يك الكترون با تشكيل يك زمينة دو جانبه، با پروتون بعنوان مركز وارد يك عمل داد و گرفت ميشوند، يك حركت دوراني شكل ميگيرد كه آن دو را بصورت يك وجود واحد ساخته و بدينترتيب يك اتم توليد ميگردد. پروتون و الكترون همينطور اركان اصلي دوگانهاي دارند كه در حركت مداوم فردي خود درگير هستند. بدين جهت حركت دوراني كه از عمل داد و گرفت بين پروتون و الكترون نتيجه ميشود، تنها در سطح افقي اجرا نميشود بلكه بطور مداوم زاوية حركت خود را تغيير ميدهد تا حركت، حركت كروي مانند شود. بدينترتيب اتم هم در سطح سه بعدي وجود دارد.
نيروي مغناطيسي كه بين قطبهاي مثبت و منفي روي ميدهد هم طبق همين اصل حركت كروي وجود دارد.
اجازه دهيد براي مثال به انسان نگاهي بياندازيم. جسم مفعولي است در مقابل روح كه فاعل است. وقتي جسم با روح يك رابطة دوجانبه تشكيل ميدهد، متمركز بر روح يك حركت دوراني اجرا ميكند، كه بدينترتيب تشكيل يك واحد ميدهند. اگر روح در مقابل خدا مفعول بشود و در اطراف او گردش كند، با او يك وجود واحد را تشكيل ميدهد، و جسم با روح متحد شده، آنگاه فرد از آنجائيكه اركان اساسي دوگانة خدا را منعكس ميكند، مفعول واقعي يا ذاتي خدا ميشود. از اين طريق انسان، انساني ميشود كه در او هدف آفرينش به انجام رسيده است. جسم و روح هر كدام يك جنبة اساسي دارند كه بطور منفرد به حركت ادامه ميدهند و در نتيجه حركت دوراني كه از طريق عمل داد و گرفت بين چنين جسم و روحي اجرا ميشود، سرانجام با گردش در اطراف خدا و تغيير مداوم زاويههايش حركت كروي ميشود. بديـنجهت، انساني كه در او هدف آفرينش به انجام رسيده است يك هستي سه بعدي است كه هميشه متمركز بر خدا در يك وجود كروي مانند زندگي ميكند. از اين طريق، او ميتواند حتي بر دنياي نامرئي روح هم تسلط داشته باشد.[16]
عين همين حالت، وقتي كه يك حركت دوراني بين فاعل و مفعول كه در سطح افقي اجرا ميشود از طريق مدار سه بعدي، حركت كروي داشته، شگفتيهاي آفرينش آشكار ميشوند. يعني اينكه، زيبائي مخلوقات آفرينش در تنوع بيكران است و اين بواسطة تنوع مدار، حالت، شكل، مسير، زاويه و سرعت عمل داد و گرفت فردي ميباشد.
هر وجودي شخصيت دروني و شكل بيروني مخصوص به خود دارد و طبعاً حركت كروي مانند آن هم همان جنبه از شخصيت و شكل را دارا ميباشد. بر طبق همين، هم كانون شخصيت و هم كانون شكل حتي در كانون حركت وجود دارد. كانون نهايي اين حركت كروي چه ميتواند باشد؟ انسان مركز تمام آفرينش است كه آفريده شد تا بطور سمبوليك مفعول واقعي اركان اصلي دوگانة خدا باشد. خدا مركز انسان است كه آفريده شد تا در پندار و تصور مفعول واقعي او باشد. بنابراين، كانون غائي حركت كروي تمامي جهان هستي، خدا است.
بيائيم اين موضوع را بيشتر مورد بررسي قرار دهيم. هر مفعول واقعي و ذاتي خدا در وجود خودش داراي فاعل و مفعول ميباشد و فاعل مركز روابط آنها است. در نتيجه مركز وجود متحد "فاعل-مفعول" همچنين فاعل ميباشد. مركز غائي فاعل خدا و مركز غائي وجود متحد نيز خدا است. وقتي سه مفعول خدا يك زمينة عمل متقابل مربوط به خود تشكيل دهند و سه مركز آنها (فاعلها) در يگانگي كامل با خدا، متمركز بر او وارد يك عمل داد و گرفت شده و هدف سه مفعولي خود را به انجام برسانند، براي اولين بار چهار پاية اساسي تكميل ميشود.
در نتيجه، كانون نهائي چهار پاية اساسي خدا است. هر مخلوق منفردي كه بدين ترتيب چهار پاية اساسي را تشكيل دهد، تجسم منفرد از حقيقت است، و همانطور كه قبلاً اشاره شد، به دو صورت وجود دارد: تجسم حقيقت در پندار (انسان) و تجسم حقيقت سمبوليك (تمام آفرينش به جز انسان).
جهان هستي از پائينترين درجه تا عاليترين آن، با انسان بعنوان عاليترين تجسم حقيقت، از تعداد بيشماري از چنين تجسمهاي منفرد از حقيقت كه متقابلاً در يك نظم خوب به هم وابسته هستند تركيب شده است. همينطور هر تجسم حقيقت منفرد، با تجسمهاي حقيقت منفرد پائينتر در مقام مفعولي تا عاليترين آنها، بطور كروي حركت ميكند. كانون حركت كروي اين مفعول تجسم حقيقت منفردي است كه در سطح عاليتري و در مقام فاعل قرار دارد. به همين صورت، كانونهاي اين واقعيتهاي منفرد حقيقت سمبوليك بيشمار، از پائينترين تا عاليترين آنها، با هم در ارتباط هستند. انسان، تجسم منفرد حقيقت در پندار، عاليترين و هستة مركزي آفرينش است.
اجازه دهيد تا اين مورد را با مثالي تشريح كنيم. علم امروز اظهار ميدارد كه اتمها از ذرات ابتدائي، كه انرژي متراكم ميباشد، ساخته شده است. با مشاهدة هدف وجود تجسم منفرد حقيقت در مراحل مختلف، ميفهميم كه انرژي براي تشكيل ذرات ابتدائي وجود دارد. ذرة ابتدائي به نوبة خود براي تشكيل يك اتم، اتم براي تشكيل يك مولكول، مولكول براي تشكيل انواع مختلف ماده، و تمامي انواع ماده براي تشكيل عالم هستي وجود دارند.
در اين صورت عالم هستي براي چه هدفي وجود دارد و كانون آن چيست؟ جواب چيزي بجز خود انسان نيست، براي همين است كه خدا، پس از آفرينش انسان، به او گفت كه زمين را در اختيار خود بگيرد.[17] اگر انساني وجود نميداشت كه جهان هستي را ديده و تحسين كند، آفرينش ميتوانست با موزهاي مقايسه شود كه هيچ بازديد كنندهاي ندارد. اشيائي كه در موزه به نمايش گذاشته ميشوند، فقط وقتي ارزش وجودي خود را آشكار ميكنند كه انساني باشد كه آنها را تحسين كرده، دوست داشته و احساس شعف و شادماني نمايد. انسان قادر است رابطهاي نزديك با آنها برقرار كرده و از اين راه آنها داراي ارزش ميشوند. اگر انساني وجود نميداشت كه آنها را تحسين نمايد، آيا وجود آنها مفهومي ميداشتند؟
همين حالت در مورد تمام جهان هستي با انسان بعنوان مركز آن صدق ميكند. فقط از طريق انسان آنها متقابلاً در يك هدف مشترك و متحد به هم وابسته هستند. رابطه وقتي ظاهر ميشود كه انسان سرچشمه و طبيعت ماديات را كه تمام آفرينش را تشكيل ميدهند توضيح داده و تشريح نمايد. تنها انسان است كه صفات حقيقي تمام گياهان و جانوران از جمله هر چيزي كه بر روي زمين و دريا است و همينطور صورتهاي فلكي تشكيل دهندة تمامي جهان هستي را مطالعه كرده و طبقهبندي مينمايد. انسان بعنوان مركز و فاعل آفرينش، مخلوقات آفرينش را قادر ميسازد تا يك رابطة متقابل سازمان يافته با هم داشته باشند. موادي كه بوسيله بدن انسان جذب ميشوند به عناصري تبديل ميگردند كه به اعمال سوخت و ساز بدن انسان دوام ميبخشند، در حاليكه تمام آفرينش مواد را براي او آماده ميكند تا محيط خوشآيند و لذت بخشي براي زندگي داشته باشد.
براساس شكل بيروني، اينها رابطة انسان در مقام مركز با عالم هستي ميباشد. اما هنوز يك رابطة ديگر بر اساس شخصيت دروني، با انسان بعنوان كانون آن وجود دارد. ما ميتوانيم اولي را "رابطه جسمي" و دومي را "رابطة روحي" بناميم.
عناصر مربوط به سوخت و ساز بدن انسان كه در موجودات وجود دارد، به هوش، انگيزه و خواست ذات او پاسخ مساعد ميدهد. اين دلالت بر اين دارد كه ماديات عناصر معيني دارند كه از طريق آنها ميتوانند به هوش، انگيزه و ارادة انسان پاسخ مساعد بدهند. چنين عناصري شخصيت دروني ماده را تشكيل ميدهند تا اينكه هر مخلوقي قادر باشد به هوش، انگيزه و ارادة بشر پاسخ مساعد دهد، اگر چه ممكن است درجة اين پاسخ فرق داشته باشد. علت اين است كه انسان مركز شخصيت دروني آفرينش است تا بتواند با زيبائي طبيعت و تجربه رمز وحدت و هماهنگي و اتحاد با آن سرمست واز خود بيخود شود. انسان بدين ترتيب آفريده شد تا مركز تمام آفرينش باشد و بنابراين نقطهاي كه خدا و انسان يك بدن متحد ميشوند، جائي است كه ما مركز جهان لايتناهي را مييابيم.
اجازه دهيد تا انسان را بعنوان مركز جهان لايتناهي، از يك جنبة ديگر بررسي كنيم. ما دو دنيا، دنياي مرئي و دنياي نامرئي را جهان لايتناهي ميناميم، كه انسان مركز واقعي اين مجموعة لايتناهي است. هر مخلوقي كه جهان را تشكيل ميدهد، به دو عنصر فاعل و مفعول تقسيم شده است.
در اينجا ما به اين نتيجه ميرسيم كه اگر آدم بعنوان اولين جد بشري، به كمال ميرسيد، تجسم ذاتي تمامي عناصر فاعلي در آفرينش ميشد، و اگر حوا به كمال ميرسيد، تجسم ذاتي تمامي عناصر مفعولي در آفرينش ميشد. اگر آدم و حوا با همديگر در تمامي جنبهها به مرحلة كمال ميرسيدند، يكي از آنها اشرف تمامي فاعلها و ديگري اشرف تمامي مفعولها در آفرينش شده و در پيوند به يكديگر بعنوان زن و شوهر، يك پيكر مركزي ميشدند كه بر تمام جهان هستي تسلط مييافت، چون خدا انسان را آفريد تا بر تمام آفرينش تسلط يابد.
انسان آفريده شد تا مركز هماهنگي تمام جهان لايتناهي باشد. بدين ترتيب، اگر آدم و حوا، پس از نيل به كمال زن و شوهر شده، و بعنوان مركز واقعي اركان اساسي دوگانة موجود در هر جانداري, در يك پيكر به هم ميپيوستند، جهان لايتناهي هم كه بعنوان يك هستي منفرد با اركان اساسي دوگانه آفريده شد، در هماهنگي با آدم و حوا، بعنوان هستة آن، حركت ميكرد. به همين شكل، نقطهاي كه در آن آدم و حوا در يك پيكر بعنوان شوهر و زن با هم وصلت ميكنند، همينطور نقطهاي است كه در آن خدا فاعل عشق و انسان مفعول زيبائي متحد شده و مركز خوبي را بنا ميكنند. در اينجا، براي اولين بار هدف آفرينش به انجام ميرسد. خدا، والدين ما قادر است كه در انسان كامل بعنوان فرزندان خود ساكن شده و با آرامش تا ابديت در آسايش باشد. در اين زمان، اين مركز مفعول ابدي عشق خدا ميشود و از اين طريق، خدا بطور ابدي با خوشحالي تحريك ميشد. در اينجا كلام خدا براي اولين بار در تاريخ بشري بطور جسمي به واقعيت درميآمد. بدينجهت، اين نقطه مركز مهم و حساس حقيقت و همينطور مركز ذات اصيل انسان ميشد كه بطور هميشگي خواسته است او را براي نيل به خوبي هدايت كند. در نتيجه، وقتي يك مرد و زن كامل متمركز بر خدا زن و شوهر شوند، سرتاسر جهان هستي با هدفي يكسان متمركز بر چهار پاية اساسي يك حركت كروي مانند اجرا خواهند كرد. ولي، جهان هستي با سقوط انسان، مركز خود را از دست داد، در نتيجه، تمام مخلوقات از درد و اندوه ناله كنان در انتظار فرزند خدا بودهاند -يعني انسانهائي با ذات اصيل آفرينش بازسازي شده- كه بعنوان مركز جهان لايتناهي مقام خود را به عهده بگيرد.[18]
4. حضور خدا در همه جا
بدينسان، فهم ما افزايش يافته، و ميدانيم كه چهار پاية اساسي كه از طريق عمل متو، هدف سه مفعولي را كامل كرده است، از طريق اين حركت كروي متمركز بر خدا با او در يك پيكر وحدت حاصل ميكند. اين حركت، پاية اساسي دو قدرت و نيرو را بوجود ميآورد، يكي در درون هر موجود زنده كه از طريق آن خدا كار كند و ديگري قدرتي كه به تمامي موجودات توانائي ميدهد تا به هستي خود دوام بخشند. به همين شكل، خدا در سراسر آفرينش حضور دارد.
5. تكثير بدنهاي جسمي (فيزيولوژيكي)
بدن جسمي براي ادامة حيات، ميبايد تكثير يابد و اين عمل از طريق عمل متو، بواسطة عمل داد و گرفت، روي ميدهد. براي مثال، دانههاي نباتات از طريق عمل داد و گرفت بين پرچم و مادگي توليد ميشوند. آنها دوباره با تكرار همين مسير خودشان را تكثير ميدهند. در دنياي حيوانات هم همينطور، نر و ماده رشد ميكنند تا با هم عمل داد و گرفت داشته و توليد مثل كنند. تقسيم سلولي گياهان و حيوانات هم از طريق عمل داد و گرفت روي ميدهد.
اگر جسم برطبق هدفي مشخص از ميل روح متابعت كند، با روح عمل داد و گرفت برقرار كرده و با هم شريك ميشوند. هر وقت دوستان بطور كامل بين خود عمل داد و گرفت اجرا نمايند، رابطة آنها افزايش خواهد يافت. از اين ديدگاه، جهان هستي تجلي واقعي خداي نامرئي است كه از طريق عمل داد و گرفت، بين شخصيت و شكل اصلي او (خدا)، متمركز بر هدف آفرينش، تكثير مييابد.
6. دليل اينكه چرا هر موجودي از اركان اصلي دوگانه تشكيل شده است.
هر موجودي براي اينكه وجود داشته باشد، به انرژي احتياج دارد كه از طريق عمل داد و گرفت حاصل ميشود. ولي هيچ موجودي نميتواند خودش (بتنهائي) عمل داد و گرفت را انجام دهد، بدينجهت، براي توليد و بقاء انرژي ميبايد يك فاعل و يك مفعول وجود داشته باشند كه بتوانند عمل داد و گرفت اجرا نمايند.
هر حركتي در يك خط مستقيم سرانجام به آخر خواهد رسيد و هيچ موجودي با اجراي چنين حركتي نميتواند تا ابد وجود داشته باشد. در نتيجه، براي حيات جاوداني، هر چيزي در يك حركت دوراني حركت ميكند. براي شكل گيري تحول، بين فاعل و مفعول بايد عمل داد و گرفت انجام شود. ازاينرو، خدا براي حيات ابدي، داراي اركان اساسي دوگانه است. اگر قرار است كه آفرينش خدا مفعول ابدي شود بايد اركان اساسي دوگانة او را منعكس سازد. از اين راه "زمان " از طريق گردش دورهاي به ابديت خود تدوام ميبخشد.
بخش 3
هدف آفرينش
1. هدف آفرينش جهان هستي
هر وقت خدا نوع تازهاي از آفرينش را بوجود آورد، ديد كه "خوب است."[19] اين دلالت بر اين دارد كه خدا ميخواست تمام موجودات آفرينش او مفعولهاي خوب شوند، زيرا ميخواست هر وقت كه به آفرينش خود نگاه ميكند، احساس خوشحالي نمايد.
در اينصورت، آفرينش براي دادن بالاترين خوشحالي به خدا چگونه بايد باشد؟ خدا پس از آفرينش جهان هستي، از طريق عامل بالقوة عظيمي در پيروي از الگوي شخصيت خود، سرانجام انسان را در پندار خود خلق كرد. در نظر گرفته شده بود كه انسان از مقام خود بعنوان يك مفعول در برابر خدا لذت برده و از آن قدرداني كند. به اين سبب، وقتي خدا آدم و حوا را آفريد، به آنها سه بركت بزرگ داد: "پربار باشند، تكثير كرده و زمين را پر كنند، و بر آنها فائق شده و حكمروائي كنند."[20] اگر انسان از كلام اين بركت پيروي كرده و در پادشاهي بهشتي خدا خوشحال شده بود، خدا هم احساس خوشحالي فراواني را بدست ميآورد.
چطور ميبايد سه بركت بزرگ خدا برآورده ميشد؟ اين تنها در صورتي امكان داشت كه چهار پاية اساسي، پاية بنياني آفرينش، به انجام رسيده بود. هدف خدا در خلق جهان هستي اين بود كه خوشحالي و لذت احساس كند، وقتي كه ميديد هدف خوبي در پادشاهي بهشتي بواقعيت درآمده است، چيزي كه تمامي آفرينش از جمله انسان ميتوانستند بعد از تكميل چهار پاية اساسي متمركز بر خدا و انجام سه بركت بزرگ او بنا كنند.
هدف حيات هستي متمركز بر انسان، برگرداندن لذت به خدا، آفريننده است. هر موجودي هدف دوگانه دارد. همانطور كه قبلاً تشريح شد، هر موجودي داراي شخصيت و شكل است، ازاينرو، هدف آن هم دو گانه است. يك هدف مربوط ميشود به شخصيت دروني و ديگري به شكل بيروني. رابطة بين اين دو نيز دقيقاً مثل رابطة بين شخصيت و شكل در هر موجود منفردي است. هدف مربوط به شخصيت دروني همگاني است، در حاليكه هدف مربوط به شكل بيروني انفرادي است. بعبارت ديگر، اولي و دومي مثل علت و معلول، دروني و بيروني، فاعل و مفعول، به هم وابسته هستند. بنابراين، هيچ هدف انفرادي جدا از هدف همگاني نميتواند وجود داشته باشد، يا هيچ هدف همگاني وجود ندارد كه شامل هدف انفرادي نشده باشد. تمام جانداران در سرتاسر جهان هستي با اين هدف دوگانه يك ارتباط پيچيده و عظيم را بوجود ميآورند.
2. مفعول خوبي براي لذت خدا
براي اينكه مسائل مربوط به هدف خدا از آفرينش را با موشكافي بيشتري بفهميم، اجازه دهيد نخست چگونگي شكل گيري لذت را بررسي كنيم. لذت بوسيلة يك فرد تنها بوجود نميآيد، بلكه زماني بوجود ميآيد كه ما يك مفعول، خواه مرئي و خواه نامرئي، داشته باشيم كه در آن شخصيت و شكل بيروني خودمان منعكس شده و توسعه يابد و بدين ترتيب ما را قادر ميسازد تا از طريق انگيزهاي كه از مفعول سرچشمه ميگيرد، شخصيت خودمان را احساس كنيم.
مثلاً، انسان بعنوان يك آفريننده فقط وقتي كه يك مفعول دارد احساس لذت ميكند، يعني وقتي محصول كارش را كه خواه يك تابلو نقاشي باشد يا يك مجسمه كه در آن طرحش به واقعيت ذاتي تبديل شده است را ميبيند. اين چنين او قادر است كه از طريق انگيزهاي كه از محصول كارش ناشي شده است، شخصيت خود را احساس كند. وقتي ايده يا طرح در حالت مفعولي باقي بماند، انگيزة ناشي شده از آن واقعي نيست، بدين جهت لذت نتيجه شده از آن هم نميتواند واقعي باشد. لذت خدا درست مثل حالت انسان شكل ميگيرد. بنابراين، خدا وقتي كه شخصيت و شكل اصلي خود را از طريق انگيزة ناشي شده از مفعول واقعياش بطور عيني احساس كند، احساس لذت ميكند.
تشريح شد كه وقتي پادشاهي بهشت از طريق انجام سه بركت بزرگ خدا بر اساس چهار پاية اساسي به واقعيت درآيد، مفعول كامل كه از طريق آن خدا ميتواند احساس لذت كند، شكل ميگيرد. اجازه دهيد تا در مورد چگونگي شكل گيري اين مفعول كامل براي لذت خدا، مطالعه كنيم.
اولين بركت خدا به انسان كمال فردي بود. براي اينكه انسان از لحاظ فردي خود را به كمال برساند، روح و جسم جدا شدة او از اركان اساسي دوگانة خدا، بايد از طريق عمل داد و گرفت بين آنها متحد شوند. بدينترتيب، آنها يك چهار پاية اساسي متمركز بر خدا بوجود ميآورند. انساني كه روح و جسمش چهار پاية اساسي طبيعت اصيل متمركز بر خدا را بوجود آورده باشد، معبد خدا شده[21] با او يك پيكر واحد را تشكيل ميدهد.[22] اين بدان معني است كه انسان به الوهيت دست مييابد. او با احساس كامل آنچه خدا احساس ميكند و آگاهي از خواست خدا، آنطور كه خدا ميخواهد، زندگي ميكند. يك انسان با وجودي كه بدينترتيب به كمال رسيده است، بين روح و جسمش يك داد و گرفت كامل اجرا ميكند. روح و جسم او در وحدت با يكديگر، يك مفعول واقعي در مقابل خدا تشكيل ميدهند. در اين حالت، خدا خوشحال ميشود، زيرا او ميتواند از طريق انگيزهاي كه از چنين مفعول واقعي پديد ميآيد، شخصيت و شكل خود را بطور عيني احساس كند. روح انسان بعنوان فاعل همين نوع احساس را در رابطه با جسم دارد. بنابراين، وقتي انسان اولين بركت خدا را به واقعيت درميآورد، يك مفعول خوب براي لذت خدا ميشود. يك انسان با كمال فردي، تمام آنچه را كه خدا احساس ميكند، درست مثل اينكه احساسات خدا، احساسات خود او هستند، احساس ميكند. در نتيجه، او نميتواند عملي انجام دهد كه باعث اندوه خدا ميشود. اين بدان معني است كه چنين انساني هرگز نميتوانست سقوط كند.
براي اينكه انسان دومين بركت خدا را به واقعيت درآورد، در اصل، آدم و حوا مفعولهاي واقعي تقسيم شدة خدا، پس از نيل به كمال شخصيت مربوط به خود و انعكاس كامل اركان اصلي دوگانة خدا، ميبايست زن و شوهر شده و يك وجود واحد را تشكيل ميدادند. آنها ميبايست با داشتن فرزندان تكثير يافته و چهار پاية اساسي را در سطح خانواده متمركز بر خدا بنا مينهادند. هر خانواده يا جامعهاي كه چنين چهار پاية اساسي متمركز بر خدا در آن تأسيس شده باشد، تجسم يك انسان با كمال فردي است. بدينترتيب، خانواده يا جامعه متمركز بر خدا مفعول واقعي انسان ميشود و انسان و مفعولش با هم مفعول واقعي خدا ميشوند. آنگاه خدا و انسان خوشحال ميشوند، زيرا احساس ميكنند كه اركان اصلي دوگانة آنها در چنين خانواده يا اجتماعي منعكس شده است. وقتي انسان دومين بركت را بواقعيت درآورد، آن هم يك لذت خوب براي خدا ميشود.
اكنون بيائيم بررسي كنيم كه چرا انسان با تحقق سومين بركت خدا، يك لذت خوب براي خدا ميشود. ابتدا بايد رابطة بين انسان و جهان هستي را از نقطه نظر شخصيت و شكل بررسي كنيم.
خدا قبل از آفرينش انسان، تمام مخلوقات را در پندار و تصور شخصيت و شكل انسان بوجود آورد. به اين جهت انسان وجود خلاصه شدة تمام مخلوقات است.
خدا آفرينش خود را با جانوران در سطح پائينتر شروع كرد، آنگاه حيواناتي را با دستگاههاي داخلي پيچيدهتر بوجود آورد و سرانجام انسان را با بالاترين نوع عملكرد آفريد. بنابراين، انسان ساختمان تركيبي عناصر اصلي و خصوصيات اصلي حيوانات را دارا است. مثلاً تارهاي صوتي انسان چنان پيشرفته هستند كه ميتوانند صداي هرگونه حيواني را تقليد كنند. خطوط و برجستگيهاي بدن انسان چنان ظريف و با عظمت هستند كه غالباً الگوي هنرجويان نقاش ميباشد.
انسانها و گياهان داراي ساختمان تركيبي و وظايف متفاوتي هستند، ولي از اين لحاظ شباهت دارند كه هر دو تركيبي از سلولها هستند. بدن انسان داراي تركيبات، عناصر و خصوصيات اصلي گياهان هم هست. مثلاً برگ يك گياه، از نقطه نظر طرز كار شبيه ريه در بدن انسان ميباشد. درست همانطور كه يك برگ، اكسيدكربن را از هوا جذب ميكند، رية انسان اكسيژن را جذب ميكند. تنه، ساقه يا شاخههاي يك گياه، شبيه قلب انسان در تأمين مواد غذائي براي تمامي بدن عمل ميكند، ريشة گياه شبيه مثل معده و رودهها در بدن انسان است كه مواد غذائي را جذب ميكنند. بعلاوه، فرم و طرز كار بافت گياهي شباهت به سرخرگ و سياهرگ انسان دارد.
انسان همينطور از خاك، آب و هوا تشكيل يافته است، در نتيجه، مواد معدني را نيز دارا ميباشد. چگونگي ساختار كرة زمين هم مانند بدن انسان است. پوستة سخت زمين از گياهان پوشيده شده است، زير زمين راههاي آبي در لايههاي مختلف و در زير آن مواد مذاب كه بوسيلة صخرههائي احاطه شده است، وجود دارد. اين، شباهت نزديكي با تركيب ساختمان بدن انسان دارد: پوست از مو پر شده است، مجراهاي خون در لابلاي عضلات وجود دارد و لايههاي عميقتر (مغز استخوان) در اسكلت قرار گرفته است.
سومين بركت خدا به انسان به مفهوم صلاحيت انسان در تسلط بر تمامي آفرينش است. براي اينكه انسان به اين بركت جامة عمل بپوشاند، ابتدا ميبايد با جهان هستي بعنوان مفعول، متمركز بر خدا، چهار پاية اساسي را بنا نهد. آنگاه، با انسان بعنوان مفعول مرئي در پندار خدا و جهان هستي بعنوان مفعول سمبوليك در پندار غير مستقيم او، عشق انسان و زيبائي آفرينش عمل داد و گرفت اجرا كرده تا يك پيكر متحد متمركز بر خدا تشكيل دهند.[23]
جهان هستي مفعولي است كه در آن شخصيت و شكل انسان بصورت واقعي تجلي شده است. بدين جهت، انسان با كانوني آميخته با خدا، وقتي كه از طريق تمام مخلوقات در مقام مفعولهاي واقعياش شخصيت و شكل خود را بطور عيني احساس كند، لذت بيپاياني بدست ميآورد. به همين شكل، خدا با احساس شخصيت و شكل اصلي خود از طريق دنياي آفرينش كه از انسان و تمام مخلوقات در يك يگانگي و وحدت هماهنگ تركيب يافته است، از بالاترين حد خوشحالي و شعف احساس لذت ميكند. وقتي انسان به اين ترتيب سومين بركت خدا را به واقعيت در آورد، اين هم يك مفعول خوبي براي خدا ميشود.
اگر هدف خدا از آفرينش بدين طريق به واقعيت درآمده بود، يك دنياي ايدهآل كه در آن هيچ اثري از گناه يافت نميشد، بر روي زمين تأسيس ميشد. ما اين دنيا را پادشاهي بهشت بر روي زمين ميناميم. انسان در اصل براي زندگي در پادشاهي بهشت بر روي زمين آفريده شد، در لحظة مرگ جسمي قرار بود كه خود به خود به دنياي روح، جائي كه از زندگي ابدي در پادشاهي بهشت روحي لذت ميبرد، عروج كند.
از تمام حقايقي كه تاكنون تشريح شده است، ميفهميم كه پادشاهي بهشت، دنيائي است كه به يك انسان كه وجود فردياش برحسب شخصيت و شكل اصلي خدا كامل شده است، شباهت دارد. درست همانطور كه در انسان، جائي كه فرمان روح از طريق سيستم اعصاب مركزي به تمام اعضاي بدن منتقل ميشود و بدين ترتيب باعث ميشود كه تمام بدن براي رسيدن به يك هدف كار كند، در پادشاهي بهشت هم فرمان خدا از طريق والدين راستين به تمامي فرزندان او ميرسد، و باعث ميشود تا همگي براي نيل به يك هدف كار و تلاش كنند.
عمل داد و گرفت و چهار پاية اساسي
1. انرژي اولية عالمگير
خدا آفرينندة همة مخلوقات است. او واقعيت مطلق خود وجود ابدي، و مافوق زمان و مكان است.[9] بنابراين، انرژي اساسي وجود او هم ميبايست مطلق و بطور جاودان خود وجود باشد. در عين حال، او منبع انرژي است كه تمام مخلوقات را قادر ميسازد تا به حيات خود دوام بخشند. ما اين انرژي را "انرژي اولية عالمگير" ميناميم.
2. عمل داد و گرفت
وقتي يك فاعل و يك مفعول در يك وجود عمل داد و گرفت را آغاز ميكنند، پس از برقراري يك رابطة دو جانبه بين خودشان از طريق انرژي اولية عالمگير، انرژي مورد نياز براي بقاي وجود آن هستي توليد ميشود. اين انرژي، نيرو براي حيات، تكثير و اعمال را فراهم ميكند. جريان عملي كه نيروي ضروري را توليد ميكند، "عمل داد و گرفت" ناميده ميشود. بنابراين انرژي اولية عالمگير و نيروي عمل داد و گرفت يك رابطة دو جانبة علت و معلول، دروني و بيروني، فاعل و مفعول را تشكيل ميدهند. در نتيجه انرژي اولية عالمگير يك نيروي عمودي است در حاليكه نيروي عمل داد و گرفت يك نيروي افقي ميباشد.
اجازه دهيد تا خدا و آفرينش او را از نقطه نظر انرژي اولية عالمگير و عمل داد و گرفت بيشتر بررسي كنيم.
خدا در وجودش، اركان اساسي دوگانهاي دارد كه ابدي است. از طريق انرژي اوليه عالمگير، اين دو يك رابطة دو جانبه يا دو طرفه تشكيل ميدهند كه به يك عمل داد و گرفت ابدي گسترش مييابد. انرژي كه از اين جريان عمل توليد ميشود نيروي عمل داد و گرفت ميباشد. از طريق اين نيرو، اركان اساسي دوگانة خدا يك پاية دو جانبه بنا ميكنند، كه نتيجة آن "اساس وجود" است كه براساس آن خود خدا براي ابديت وجود دارد.
تمامي مخلوقات با اركان اساسي دوگانة خود وارد يك عمل داد و گرفت ميشوند كه با تشكيل يك رابطة متقابل از طريق انرژي اولية عالمگير يك هستي منفرد را بوجود ميآورند. از طريق نيروي عمل داد و گرفت، اركان اصلي دوگانه يك زمينة متقابل توليد ميكند كه به نوبة خود اساس وجود هر هستي منفرد را بوجود ميآورد. آنگاه براساس اين پايه، يك هستي منفرد ميتواند بعنوان مفعول خدا قرار گرفته و تمام نيروهاي ضروري براي هستي خودش را دريافت نمايد.
مثلاً يك اتم از طريق عمل داد و گرفت بين يك پروتون و يك الكترون هستي خود را آشكار ميكند، اين عمل تركيب و ائتلاف است. يك مولكول از طريق عمل داد و گرفت بين يك يون مثبت و يك يون منفي كه باعث يك واكنش شيميائي ميشود شكل ميگيرد، همينطور الكتريسيته از طريق يك عمل داد و گرفت بين بارهاي الكتريكي مثبت و بارهاي الكتريكي منفي كه باعث اعمال الكتريكي ميشود، توليد ميگردد. تمام گياهان از طريق عمل داد و گرفت بين پرچم و مادگي توليد مثل و تكثير ميكنند.
حيوانات از طريق عمل داد و گرفت بين نر و ماده به هستي خود ادامه داده و تكثير مييابند. بين حوزة حيوانات و گياهان، همزيستي از طريق عمل داد و گرفت امكان يافته است. گياهان به حيوانات اكسيژن ميدهند و حيوانات در عوض اكسيد كربن به گياهان برميگردانند. گلها شيرة خود را به زنبور عسل تقديم مي كنند و زنبور عسل عمل تلقيح را در گلها انجام ميدهد.
وقتي ما اجرام سماوي را مورد مطالعه قرار دهيم، در مييابيم كه منظومة شمسي از طريق عمل داد و دريافت بين خورشيد و سيارات وجود دارد. زمين و ماه هم قادرند از طريق عمل داد و گرفت به حركت دوراني خود دوام بخشند.
بدن انسان از طريق داد و گرفت بين سرخرگها و سياهرگها، دم و بازدم، سلسله اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك به بقاي خود ادامه ميدهد. يك فرد قادر است از طريق عمل داد وگرفت بين روح و جسم خود به هدف هستي خود دست يابد.
بين يك زن و شوهر در خانواده، بين افراد در جامعه، بين حكومت و مردم در يك كشور، و بين حكومتها در دنيا، عمل داد و گرفت وجود دارد. عمل داد و گرفت بر تمام روابط دروني انسان و تمام روابط بين انسانها حكومت ميكند.
هر قدر هم كه انسان در طول اعصار و در تمامي مكانها پليده بوده، حداقل يك نيروي وجدان در درون خود دارد. اين وجدان هميشه در فعاليت است و او را براي يك زندگي پرهيزكارانه تحت تأثير قرار ميدهد. هيچ كس نميتواند از عمل اين نيرو در وجود خودش جلوگيري كند، و اين باعث ميشود كه در لحظة ارتكاب عمل پليد، وجدانش جريحهدار شود. اگر در انسان سقوط كرده وجدان وجود نميداشت، مشيت خدا در بازسازي غير ممكن ميشد. اين نيروي وجدان از كجا ناشي شده است؟ از آنجائي كه تمام نيروها از عمل داد و گرفت سرچشمه ميگيرند، وجدان هم از اين مورد مستثني نيست. وجدان بدين علت قادر است كار كند كه بعنوان يك مفعول در برابر يك فاعل معين قرار ميگيرد، بدينترتيب، در يك زمينة معين دو جانبه كه بين اين دو تشكيل ميشود، عمل داد و گرفت را اجرا مينمايند. ما ميدانيم كه خدا فاعل وجدان است.
سقوط بشر به اين مفهوم است كه از طريق اعمالي، رابطة داد و گرفت انسان با خدا قطع گرديده و در اتحاد با او شكست خورد. بجاي آن، انسان به رابطة داد و گرفت با شيطان تن در داد و با او يك زمينة دو جانبه را بوجود آورد. عيسي در اتحاد با خدا از طريق رابطة داد و گرفت، بعنوان پسر او به اين دنيا پا نهاد. بدينجهت، زمانيكه انسان سقوط كرده در يك رابطة داد و گرفت كامل با عيسي متحد شود، قادر خواهد بود ذات اصيل خودش را بازسازي نموده و و با خدا دوباره يك رابطة داد و دريافت بوجود آورده و با او وحدت حاصل كند. به اين علت براي انسان سقوط كرده عيسي بعنوان راه، حقيقت و زندگي، يك "ميانجي" ناميده ميشود. او با عشق و فداكاري، حتي با دادن زندگي خود به خدمت انسانها برخاست. "اگر ما با ايمان به سوي او برگرديم، محو نخواهيم شد بلكه زندگي جاودان خواهيم داشت."[10] مسيحيت راستين دين زندگي است و بشريت ميتواند با محبت و فداكاري از طريق رابطة داد و گرفت افقي بين بشريت، متمركز بر عيسي، رابطة عمودي داد و گرفت با خدا را بازسازي كند. تعليمات و اعمال عيسي همانطور كه در روايات مختلف به آن اشاره شده است، منحصر به اين مقصود است:
"حكم مكنيد تا بر شما حكم نشود. زيرا بدان طريقيكه حكم كنيد بر شما نيز حكم خواهد شد و بدان پيمانة كه بپيمائيد براي شما خواهند پيمود."[11]
"لهذا آنچه خواهيد كه مردم بشما كنند شما نيز بديشان همچنان كنيد زيرا اين است تورات و صحف انبياء."[12]
"پس هر كه مرا پيش مردم اقرار كند من نيز در حضور پدر خود كه در آسمان است او را اقرار خواهم كرد."[13]
"و آنكه نبي را به اسم نبي پزيرد اجرت نبي يابد و هر كه عادلي را به اسم عادل پذيرفت مزد عادل را خواهد يافت."[14]
"و هر كه يكي از اين صغار را كاسهاي از آب سرد را به محض نام شاگرد نوشاند هر آينه به شما ميگويم اجر خود را ضايع نخواهد ساخت."[15]
3. چهار پاية اساسي: هدف سه مفعولي از طريق
عمل منشاء، تقسيم، وحدت
1) عمل منشاء، تقسيم، وحدت
وقتي از طريق انرژي اولية عالمگير، اركان اصلي دوگانة خدا با ايجاد يك رابطة دوجانبه وارد يك عمل داد و گرفت ميشود، نيروي عمل داد و گرفت باعث تكثير ميشود. اين عمل باعث ميشود اركان اصلي دوگانه به دو مفعول واقعي متمركز بر خدا تقسيم شوند. آنگاه زوج واقعي فاعل و مفعول با تشكيل يك رابطة دو جانبه از طريق انرژي اوليه عالمگير وارد يك عمل داد و گرفت ديگري شده و با تشكيل يك واحد، يك مفعول خدا ميشوند. از اين راه، خدا در حكم منشاء به دو واقعيت ذاتي جداگانه تقسيم ميشود كه پس از آن اين دو دوباره با هم متحد شده و يك اندام واحد بوجود ميآورند. ما اين جريان عمل را عمل منشاء- تقسيم- وحدت ميناميم.
2) هدف سه مفعولي
وقتي بر طبق عمل منشاء- تقسيم- وحدت (عمل متو)، منشاء به دو واقعيت ذاتي جداگانة فاعل و مفعول تقسيم شد، و دوباره در يك اندام متحد شوند، چهار پايه شكل ميگيرد. يكي مقام فاعلي را بعهده ميگيرد در حالي كه سه تاي ديگر در مقام مفعول قرار ميگيرند، بدينترتيب، سه زمينة مفعولي را بوجود ميآورند. وقتي آنها در بين خودشان وارد يك عمل داد و گرفت ميشوند، يكي از اين چهار مقام نقش فاعل را پذيرا ميشود در حالي كه سه تاي ديگر هدفهاي مفعولي مربوط به خود را به انجام ميرسانند.
3) چهار پاية اساسي
وقتي برطبق عمل متو، منشاء به دو مفعول واقعي تقسيم ميشود، آنها نقش فاعل و مفعول مربوط به خود را پذيرا شده و سرانجام در يك بدن با هم متحد ميشوند، كه بدينسان سه حالت مفعولي به واقعيت درميآيد. چون اين سه مقام مفعولي متمركز بر منشاء هستند، مجموعاً چهار پاية مربوطه شكل ميگيرد، و اين "چهار پاية اساسي" را بوجود ميآورد.
اهميت عدد "چهار" از اين چهار پايه اساسي سرچشمه گرفته است و از آنجائي كه اين نتيجة انجام هدف سه مفعولي است، مفهوم يا سمبول عدد "سه" هم در اينجا آشكار ميشود. چهار پايه اساسي تجلي خدا، شوهر و زن و فرزند آنها ميباشد. خدا بعنوان منشاء، شوهر و زن بعنوان فاعل و مفعول متجلي شده، و فرزند آنها بعنوان نتيجة وحدت آنها، اينچنين ميتوانيم سه مرحلة مجزا را ببينيم. بدينترتيب، "چهار پاية اساسي" اساس و بنيان سه مرحله ميشود زيرا برطبق عمل متو در سه مرحله به انجام ميرسد. اين همينطور اساسي است بر مفهوم عدد "دوازده" زيرا هر يك از چهار پايه، سه مفعول در اختيار ميگيرد و بدين ترتيب، مجموعاً دوازده مفعول را بوجود ميآورند. چهار پاية اساسي، پايهاي براي انجام هدف خوبي خدا و هدف و مقصود غائي آفرينش اوست. اين اساسي است كه از طريق آن قدرت خدا به تمامي آفرينش، براي حيات آنها، جاري ميشود. ازاينرو تشكيل چهارپاية اساسي بطور غائي هدف و مقصود ابدي آفرينش خدا است.
4) حالت وجودي چهار پاية اساسي
هر وقت يك مخلوق با انجام هدف سه مفعولي خود از طريق عمل متو تشكيل چهار پاية اساسي بدهد، شروع به اجراي يك حركت دوراني كروي شكل ميكند، تا به هستي سه بعدي خود دوام بخشد. اجازه دهيد تا دليل اين امر را مورد بررسي قرار دهيم.
وقتي اركان اصلي دوگانة خدا تقسيم ميشود و در دو مفعول واقعي و ذاتي متجلي ميگردد، يكي با خدمت كردن بعنوان فاعل و ديگري بعنوان مفعول، رابطه برقرار كرده و زمينهاي دوجانبه بوجود ميآورند. مفعول با متمركز شدن بر فاعل از طريق نيروي گريز از مركز و نيروي مايل به مركز وارد يك عمل داد و گرفت ميشود. در نتيجه مفعول گردش بدور فاعل را آغاز نموده و بدينسان آنها يك وجود واحد را تشكيل ميدهند. بر طبق همين اصل، فاعل به نوبة خود يك مفعول خدا ميشود كه در اطراف او ميگردد و با او يك واحد تشكيل ميدهد. وقتي مفعول يك واحد با فاعل تشكيل ميدهد، با همديگر يك مفعول واقعي ذاتي در مقابل خدا ميشوند، چرا كه اركان اساسي دوگانة او را منعكس ميكنند. به اين دليل، هر مفعولي ابتدا قبل از اينكه بتواند بعنوان مفعول در مقابل خدا قرار بگيرد، بايد با فاعل خود متحد شود.
اين مفعول واقعي در برابر خدا در وجود خود داراي اركان اصلي دوگانة فاعل و مفعول است كه حركت دوراني مداوم مربوط به خود را در نتيجه عمل داد و گرفت بين اين دو اجراء ميكند. بدينجهت، اين حركت دوراني برطبق حركت معين فاعل و مفعول يك مدار مخصوص در سطح افقي تشكيل ميدهد. ولي از آنجائيكه زاويههاي اين حركت كه عموماً متمركز بر فاعل اجراء ميشود، در مدارهائي بطور مداوم تغيير ميكند. اين حركت دوراني طبعاً كروي شكل ميشود. بر اين اساس، تمام مخلوقاتي كه چهار پاية اساسي تشكيل دادهاند، با حركت دوراني يا كروي به گردش درآمده و حالت حيات سه بعدي را بوجود ميآورند.
اجازه دهيد تا بطور نمونه منظومة شمسي را مورد بررسي قرار دهيم. خورشيد بعنوان فاعل، و تمامي سيارات از طريق عمل داد و گرفت با تشكيل رابطة دوجانبه با خورشيد در مقام مفعول حركت ميكنند. هر سياره از طريق عمل نيروي مايل به مركز و نيروي گريز از مركز، به دور خورشيد ميگردد. در طي اين جريان عمل، خورشيد و سيارات يك وجود واحد شده و بدين ترتيب منظومة شمسي را بوجود ميآورند. زمين كه در وجود خودش يك اندام پيچيده از اركان اصلي دوگانه دارد، تنها عضوي نيست كه بر محور خودش يك حركت وضعي اجرا ميكند. خورشيد و سيارات اطراف آن، كه اندامها و اعضاي حركت پيچيدة اركان اساسي دوگانه در خودشان هستند، هم بر محور خودشان حركت وضعي دارند. حركت دوراني منظومة شمسي كه از عمل داد و گرفت بين خورشيد و سيارات نتيجه شده است، هميشه در يك سطح واحد روي نميدهد، بلكه زاوية مدار خود در اطراف خورشيد را تغيير ميدهد. بدينترتيب، منظومة شمسي با اجراي اين حركت دوراني سه بعدي ميشود. در اين وضعيت، تمام اجرام آسماني چه از طريق حركت دوراني و يا حركت كروي بصورت سه بعدي وجود دارند. سرتاسر جهان هستي مركب از تعداد بيشماري اجرام آسماني است كه از طريق عمل داد و گرفت بعنوان يك واحد وجود دارند و بصورت كروي تحت اين اصل حركت ميكند و بدينترتيب، بطور سه بعدي وجود دارند.
وقتي يك پروتون و يك الكترون با تشكيل يك زمينة دو جانبه، با پروتون بعنوان مركز وارد يك عمل داد و گرفت ميشوند، يك حركت دوراني شكل ميگيرد كه آن دو را بصورت يك وجود واحد ساخته و بدينترتيب يك اتم توليد ميگردد. پروتون و الكترون همينطور اركان اصلي دوگانهاي دارند كه در حركت مداوم فردي خود درگير هستند. بدين جهت حركت دوراني كه از عمل داد و گرفت بين پروتون و الكترون نتيجه ميشود، تنها در سطح افقي اجرا نميشود بلكه بطور مداوم زاوية حركت خود را تغيير ميدهد تا حركت، حركت كروي مانند شود. بدينترتيب اتم هم در سطح سه بعدي وجود دارد.
نيروي مغناطيسي كه بين قطبهاي مثبت و منفي روي ميدهد هم طبق همين اصل حركت كروي وجود دارد.
اجازه دهيد براي مثال به انسان نگاهي بياندازيم. جسم مفعولي است در مقابل روح كه فاعل است. وقتي جسم با روح يك رابطة دوجانبه تشكيل ميدهد، متمركز بر روح يك حركت دوراني اجرا ميكند، كه بدينترتيب تشكيل يك واحد ميدهند. اگر روح در مقابل خدا مفعول بشود و در اطراف او گردش كند، با او يك وجود واحد را تشكيل ميدهد، و جسم با روح متحد شده، آنگاه فرد از آنجائيكه اركان اساسي دوگانة خدا را منعكس ميكند، مفعول واقعي يا ذاتي خدا ميشود. از اين طريق انسان، انساني ميشود كه در او هدف آفرينش به انجام رسيده است. جسم و روح هر كدام يك جنبة اساسي دارند كه بطور منفرد به حركت ادامه ميدهند و در نتيجه حركت دوراني كه از طريق عمل داد و گرفت بين چنين جسم و روحي اجرا ميشود، سرانجام با گردش در اطراف خدا و تغيير مداوم زاويههايش حركت كروي ميشود. بديـنجهت، انساني كه در او هدف آفرينش به انجام رسيده است يك هستي سه بعدي است كه هميشه متمركز بر خدا در يك وجود كروي مانند زندگي ميكند. از اين طريق، او ميتواند حتي بر دنياي نامرئي روح هم تسلط داشته باشد.[16]
عين همين حالت، وقتي كه يك حركت دوراني بين فاعل و مفعول كه در سطح افقي اجرا ميشود از طريق مدار سه بعدي، حركت كروي داشته، شگفتيهاي آفرينش آشكار ميشوند. يعني اينكه، زيبائي مخلوقات آفرينش در تنوع بيكران است و اين بواسطة تنوع مدار، حالت، شكل، مسير، زاويه و سرعت عمل داد و گرفت فردي ميباشد.
هر وجودي شخصيت دروني و شكل بيروني مخصوص به خود دارد و طبعاً حركت كروي مانند آن هم همان جنبه از شخصيت و شكل را دارا ميباشد. بر طبق همين، هم كانون شخصيت و هم كانون شكل حتي در كانون حركت وجود دارد. كانون نهايي اين حركت كروي چه ميتواند باشد؟ انسان مركز تمام آفرينش است كه آفريده شد تا بطور سمبوليك مفعول واقعي اركان اصلي دوگانة خدا باشد. خدا مركز انسان است كه آفريده شد تا در پندار و تصور مفعول واقعي او باشد. بنابراين، كانون غائي حركت كروي تمامي جهان هستي، خدا است.
بيائيم اين موضوع را بيشتر مورد بررسي قرار دهيم. هر مفعول واقعي و ذاتي خدا در وجود خودش داراي فاعل و مفعول ميباشد و فاعل مركز روابط آنها است. در نتيجه مركز وجود متحد "فاعل-مفعول" همچنين فاعل ميباشد. مركز غائي فاعل خدا و مركز غائي وجود متحد نيز خدا است. وقتي سه مفعول خدا يك زمينة عمل متقابل مربوط به خود تشكيل دهند و سه مركز آنها (فاعلها) در يگانگي كامل با خدا، متمركز بر او وارد يك عمل داد و گرفت شده و هدف سه مفعولي خود را به انجام برسانند، براي اولين بار چهار پاية اساسي تكميل ميشود.
در نتيجه، كانون نهائي چهار پاية اساسي خدا است. هر مخلوق منفردي كه بدين ترتيب چهار پاية اساسي را تشكيل دهد، تجسم منفرد از حقيقت است، و همانطور كه قبلاً اشاره شد، به دو صورت وجود دارد: تجسم حقيقت در پندار (انسان) و تجسم حقيقت سمبوليك (تمام آفرينش به جز انسان).
جهان هستي از پائينترين درجه تا عاليترين آن، با انسان بعنوان عاليترين تجسم حقيقت، از تعداد بيشماري از چنين تجسمهاي منفرد از حقيقت كه متقابلاً در يك نظم خوب به هم وابسته هستند تركيب شده است. همينطور هر تجسم حقيقت منفرد، با تجسمهاي حقيقت منفرد پائينتر در مقام مفعولي تا عاليترين آنها، بطور كروي حركت ميكند. كانون حركت كروي اين مفعول تجسم حقيقت منفردي است كه در سطح عاليتري و در مقام فاعل قرار دارد. به همين صورت، كانونهاي اين واقعيتهاي منفرد حقيقت سمبوليك بيشمار، از پائينترين تا عاليترين آنها، با هم در ارتباط هستند. انسان، تجسم منفرد حقيقت در پندار، عاليترين و هستة مركزي آفرينش است.
اجازه دهيد تا اين مورد را با مثالي تشريح كنيم. علم امروز اظهار ميدارد كه اتمها از ذرات ابتدائي، كه انرژي متراكم ميباشد، ساخته شده است. با مشاهدة هدف وجود تجسم منفرد حقيقت در مراحل مختلف، ميفهميم كه انرژي براي تشكيل ذرات ابتدائي وجود دارد. ذرة ابتدائي به نوبة خود براي تشكيل يك اتم، اتم براي تشكيل يك مولكول، مولكول براي تشكيل انواع مختلف ماده، و تمامي انواع ماده براي تشكيل عالم هستي وجود دارند.
در اين صورت عالم هستي براي چه هدفي وجود دارد و كانون آن چيست؟ جواب چيزي بجز خود انسان نيست، براي همين است كه خدا، پس از آفرينش انسان، به او گفت كه زمين را در اختيار خود بگيرد.[17] اگر انساني وجود نميداشت كه جهان هستي را ديده و تحسين كند، آفرينش ميتوانست با موزهاي مقايسه شود كه هيچ بازديد كنندهاي ندارد. اشيائي كه در موزه به نمايش گذاشته ميشوند، فقط وقتي ارزش وجودي خود را آشكار ميكنند كه انساني باشد كه آنها را تحسين كرده، دوست داشته و احساس شعف و شادماني نمايد. انسان قادر است رابطهاي نزديك با آنها برقرار كرده و از اين راه آنها داراي ارزش ميشوند. اگر انساني وجود نميداشت كه آنها را تحسين نمايد، آيا وجود آنها مفهومي ميداشتند؟
همين حالت در مورد تمام جهان هستي با انسان بعنوان مركز آن صدق ميكند. فقط از طريق انسان آنها متقابلاً در يك هدف مشترك و متحد به هم وابسته هستند. رابطه وقتي ظاهر ميشود كه انسان سرچشمه و طبيعت ماديات را كه تمام آفرينش را تشكيل ميدهند توضيح داده و تشريح نمايد. تنها انسان است كه صفات حقيقي تمام گياهان و جانوران از جمله هر چيزي كه بر روي زمين و دريا است و همينطور صورتهاي فلكي تشكيل دهندة تمامي جهان هستي را مطالعه كرده و طبقهبندي مينمايد. انسان بعنوان مركز و فاعل آفرينش، مخلوقات آفرينش را قادر ميسازد تا يك رابطة متقابل سازمان يافته با هم داشته باشند. موادي كه بوسيله بدن انسان جذب ميشوند به عناصري تبديل ميگردند كه به اعمال سوخت و ساز بدن انسان دوام ميبخشند، در حاليكه تمام آفرينش مواد را براي او آماده ميكند تا محيط خوشآيند و لذت بخشي براي زندگي داشته باشد.
براساس شكل بيروني، اينها رابطة انسان در مقام مركز با عالم هستي ميباشد. اما هنوز يك رابطة ديگر بر اساس شخصيت دروني، با انسان بعنوان كانون آن وجود دارد. ما ميتوانيم اولي را "رابطه جسمي" و دومي را "رابطة روحي" بناميم.
عناصر مربوط به سوخت و ساز بدن انسان كه در موجودات وجود دارد، به هوش، انگيزه و خواست ذات او پاسخ مساعد ميدهد. اين دلالت بر اين دارد كه ماديات عناصر معيني دارند كه از طريق آنها ميتوانند به هوش، انگيزه و ارادة انسان پاسخ مساعد بدهند. چنين عناصري شخصيت دروني ماده را تشكيل ميدهند تا اينكه هر مخلوقي قادر باشد به هوش، انگيزه و ارادة بشر پاسخ مساعد دهد، اگر چه ممكن است درجة اين پاسخ فرق داشته باشد. علت اين است كه انسان مركز شخصيت دروني آفرينش است تا بتواند با زيبائي طبيعت و تجربه رمز وحدت و هماهنگي و اتحاد با آن سرمست واز خود بيخود شود. انسان بدين ترتيب آفريده شد تا مركز تمام آفرينش باشد و بنابراين نقطهاي كه خدا و انسان يك بدن متحد ميشوند، جائي است كه ما مركز جهان لايتناهي را مييابيم.
اجازه دهيد تا انسان را بعنوان مركز جهان لايتناهي، از يك جنبة ديگر بررسي كنيم. ما دو دنيا، دنياي مرئي و دنياي نامرئي را جهان لايتناهي ميناميم، كه انسان مركز واقعي اين مجموعة لايتناهي است. هر مخلوقي كه جهان را تشكيل ميدهد، به دو عنصر فاعل و مفعول تقسيم شده است.
در اينجا ما به اين نتيجه ميرسيم كه اگر آدم بعنوان اولين جد بشري، به كمال ميرسيد، تجسم ذاتي تمامي عناصر فاعلي در آفرينش ميشد، و اگر حوا به كمال ميرسيد، تجسم ذاتي تمامي عناصر مفعولي در آفرينش ميشد. اگر آدم و حوا با همديگر در تمامي جنبهها به مرحلة كمال ميرسيدند، يكي از آنها اشرف تمامي فاعلها و ديگري اشرف تمامي مفعولها در آفرينش شده و در پيوند به يكديگر بعنوان زن و شوهر، يك پيكر مركزي ميشدند كه بر تمام جهان هستي تسلط مييافت، چون خدا انسان را آفريد تا بر تمام آفرينش تسلط يابد.
انسان آفريده شد تا مركز هماهنگي تمام جهان لايتناهي باشد. بدين ترتيب، اگر آدم و حوا، پس از نيل به كمال زن و شوهر شده، و بعنوان مركز واقعي اركان اساسي دوگانة موجود در هر جانداري, در يك پيكر به هم ميپيوستند، جهان لايتناهي هم كه بعنوان يك هستي منفرد با اركان اساسي دوگانه آفريده شد، در هماهنگي با آدم و حوا، بعنوان هستة آن، حركت ميكرد. به همين شكل، نقطهاي كه در آن آدم و حوا در يك پيكر بعنوان شوهر و زن با هم وصلت ميكنند، همينطور نقطهاي است كه در آن خدا فاعل عشق و انسان مفعول زيبائي متحد شده و مركز خوبي را بنا ميكنند. در اينجا، براي اولين بار هدف آفرينش به انجام ميرسد. خدا، والدين ما قادر است كه در انسان كامل بعنوان فرزندان خود ساكن شده و با آرامش تا ابديت در آسايش باشد. در اين زمان، اين مركز مفعول ابدي عشق خدا ميشود و از اين طريق، خدا بطور ابدي با خوشحالي تحريك ميشد. در اينجا كلام خدا براي اولين بار در تاريخ بشري بطور جسمي به واقعيت درميآمد. بدينجهت، اين نقطه مركز مهم و حساس حقيقت و همينطور مركز ذات اصيل انسان ميشد كه بطور هميشگي خواسته است او را براي نيل به خوبي هدايت كند. در نتيجه، وقتي يك مرد و زن كامل متمركز بر خدا زن و شوهر شوند، سرتاسر جهان هستي با هدفي يكسان متمركز بر چهار پاية اساسي يك حركت كروي مانند اجرا خواهند كرد. ولي، جهان هستي با سقوط انسان، مركز خود را از دست داد، در نتيجه، تمام مخلوقات از درد و اندوه ناله كنان در انتظار فرزند خدا بودهاند -يعني انسانهائي با ذات اصيل آفرينش بازسازي شده- كه بعنوان مركز جهان لايتناهي مقام خود را به عهده بگيرد.[18]
4. حضور خدا در همه جا
بدينسان، فهم ما افزايش يافته، و ميدانيم كه چهار پاية اساسي كه از طريق عمل متو، هدف سه مفعولي را كامل كرده است، از طريق اين حركت كروي متمركز بر خدا با او در يك پيكر وحدت حاصل ميكند. اين حركت، پاية اساسي دو قدرت و نيرو را بوجود ميآورد، يكي در درون هر موجود زنده كه از طريق آن خدا كار كند و ديگري قدرتي كه به تمامي موجودات توانائي ميدهد تا به هستي خود دوام بخشند. به همين شكل، خدا در سراسر آفرينش حضور دارد.
5. تكثير بدنهاي جسمي (فيزيولوژيكي)
بدن جسمي براي ادامة حيات، ميبايد تكثير يابد و اين عمل از طريق عمل متو، بواسطة عمل داد و گرفت، روي ميدهد. براي مثال، دانههاي نباتات از طريق عمل داد و گرفت بين پرچم و مادگي توليد ميشوند. آنها دوباره با تكرار همين مسير خودشان را تكثير ميدهند. در دنياي حيوانات هم همينطور، نر و ماده رشد ميكنند تا با هم عمل داد و گرفت داشته و توليد مثل كنند. تقسيم سلولي گياهان و حيوانات هم از طريق عمل داد و گرفت روي ميدهد.
اگر جسم برطبق هدفي مشخص از ميل روح متابعت كند، با روح عمل داد و گرفت برقرار كرده و با هم شريك ميشوند. هر وقت دوستان بطور كامل بين خود عمل داد و گرفت اجرا نمايند، رابطة آنها افزايش خواهد يافت. از اين ديدگاه، جهان هستي تجلي واقعي خداي نامرئي است كه از طريق عمل داد و گرفت، بين شخصيت و شكل اصلي او (خدا)، متمركز بر هدف آفرينش، تكثير مييابد.
6. دليل اينكه چرا هر موجودي از اركان اصلي دوگانه تشكيل شده است.
هر موجودي براي اينكه وجود داشته باشد، به انرژي احتياج دارد كه از طريق عمل داد و گرفت حاصل ميشود. ولي هيچ موجودي نميتواند خودش (بتنهائي) عمل داد و گرفت را انجام دهد، بدينجهت، براي توليد و بقاء انرژي ميبايد يك فاعل و يك مفعول وجود داشته باشند كه بتوانند عمل داد و گرفت اجرا نمايند.
هر حركتي در يك خط مستقيم سرانجام به آخر خواهد رسيد و هيچ موجودي با اجراي چنين حركتي نميتواند تا ابد وجود داشته باشد. در نتيجه، براي حيات جاوداني، هر چيزي در يك حركت دوراني حركت ميكند. براي شكل گيري تحول، بين فاعل و مفعول بايد عمل داد و گرفت انجام شود. ازاينرو، خدا براي حيات ابدي، داراي اركان اساسي دوگانه است. اگر قرار است كه آفرينش خدا مفعول ابدي شود بايد اركان اساسي دوگانة او را منعكس سازد. از اين راه "زمان " از طريق گردش دورهاي به ابديت خود تدوام ميبخشد.
بخش 3
هدف آفرينش
1. هدف آفرينش جهان هستي
هر وقت خدا نوع تازهاي از آفرينش را بوجود آورد، ديد كه "خوب است."[19] اين دلالت بر اين دارد كه خدا ميخواست تمام موجودات آفرينش او مفعولهاي خوب شوند، زيرا ميخواست هر وقت كه به آفرينش خود نگاه ميكند، احساس خوشحالي نمايد.
در اينصورت، آفرينش براي دادن بالاترين خوشحالي به خدا چگونه بايد باشد؟ خدا پس از آفرينش جهان هستي، از طريق عامل بالقوة عظيمي در پيروي از الگوي شخصيت خود، سرانجام انسان را در پندار خود خلق كرد. در نظر گرفته شده بود كه انسان از مقام خود بعنوان يك مفعول در برابر خدا لذت برده و از آن قدرداني كند. به اين سبب، وقتي خدا آدم و حوا را آفريد، به آنها سه بركت بزرگ داد: "پربار باشند، تكثير كرده و زمين را پر كنند، و بر آنها فائق شده و حكمروائي كنند."[20] اگر انسان از كلام اين بركت پيروي كرده و در پادشاهي بهشتي خدا خوشحال شده بود، خدا هم احساس خوشحالي فراواني را بدست ميآورد.
چطور ميبايد سه بركت بزرگ خدا برآورده ميشد؟ اين تنها در صورتي امكان داشت كه چهار پاية اساسي، پاية بنياني آفرينش، به انجام رسيده بود. هدف خدا در خلق جهان هستي اين بود كه خوشحالي و لذت احساس كند، وقتي كه ميديد هدف خوبي در پادشاهي بهشتي بواقعيت درآمده است، چيزي كه تمامي آفرينش از جمله انسان ميتوانستند بعد از تكميل چهار پاية اساسي متمركز بر خدا و انجام سه بركت بزرگ او بنا كنند.
هدف حيات هستي متمركز بر انسان، برگرداندن لذت به خدا، آفريننده است. هر موجودي هدف دوگانه دارد. همانطور كه قبلاً تشريح شد، هر موجودي داراي شخصيت و شكل است، ازاينرو، هدف آن هم دو گانه است. يك هدف مربوط ميشود به شخصيت دروني و ديگري به شكل بيروني. رابطة بين اين دو نيز دقيقاً مثل رابطة بين شخصيت و شكل در هر موجود منفردي است. هدف مربوط به شخصيت دروني همگاني است، در حاليكه هدف مربوط به شكل بيروني انفرادي است. بعبارت ديگر، اولي و دومي مثل علت و معلول، دروني و بيروني، فاعل و مفعول، به هم وابسته هستند. بنابراين، هيچ هدف انفرادي جدا از هدف همگاني نميتواند وجود داشته باشد، يا هيچ هدف همگاني وجود ندارد كه شامل هدف انفرادي نشده باشد. تمام جانداران در سرتاسر جهان هستي با اين هدف دوگانه يك ارتباط پيچيده و عظيم را بوجود ميآورند.
2. مفعول خوبي براي لذت خدا
براي اينكه مسائل مربوط به هدف خدا از آفرينش را با موشكافي بيشتري بفهميم، اجازه دهيد نخست چگونگي شكل گيري لذت را بررسي كنيم. لذت بوسيلة يك فرد تنها بوجود نميآيد، بلكه زماني بوجود ميآيد كه ما يك مفعول، خواه مرئي و خواه نامرئي، داشته باشيم كه در آن شخصيت و شكل بيروني خودمان منعكس شده و توسعه يابد و بدين ترتيب ما را قادر ميسازد تا از طريق انگيزهاي كه از مفعول سرچشمه ميگيرد، شخصيت خودمان را احساس كنيم.
مثلاً، انسان بعنوان يك آفريننده فقط وقتي كه يك مفعول دارد احساس لذت ميكند، يعني وقتي محصول كارش را كه خواه يك تابلو نقاشي باشد يا يك مجسمه كه در آن طرحش به واقعيت ذاتي تبديل شده است را ميبيند. اين چنين او قادر است كه از طريق انگيزهاي كه از محصول كارش ناشي شده است، شخصيت خود را احساس كند. وقتي ايده يا طرح در حالت مفعولي باقي بماند، انگيزة ناشي شده از آن واقعي نيست، بدين جهت لذت نتيجه شده از آن هم نميتواند واقعي باشد. لذت خدا درست مثل حالت انسان شكل ميگيرد. بنابراين، خدا وقتي كه شخصيت و شكل اصلي خود را از طريق انگيزة ناشي شده از مفعول واقعياش بطور عيني احساس كند، احساس لذت ميكند.
تشريح شد كه وقتي پادشاهي بهشت از طريق انجام سه بركت بزرگ خدا بر اساس چهار پاية اساسي به واقعيت درآيد، مفعول كامل كه از طريق آن خدا ميتواند احساس لذت كند، شكل ميگيرد. اجازه دهيد تا در مورد چگونگي شكل گيري اين مفعول كامل براي لذت خدا، مطالعه كنيم.
اولين بركت خدا به انسان كمال فردي بود. براي اينكه انسان از لحاظ فردي خود را به كمال برساند، روح و جسم جدا شدة او از اركان اساسي دوگانة خدا، بايد از طريق عمل داد و گرفت بين آنها متحد شوند. بدينترتيب، آنها يك چهار پاية اساسي متمركز بر خدا بوجود ميآورند. انساني كه روح و جسمش چهار پاية اساسي طبيعت اصيل متمركز بر خدا را بوجود آورده باشد، معبد خدا شده[21] با او يك پيكر واحد را تشكيل ميدهد.[22] اين بدان معني است كه انسان به الوهيت دست مييابد. او با احساس كامل آنچه خدا احساس ميكند و آگاهي از خواست خدا، آنطور كه خدا ميخواهد، زندگي ميكند. يك انسان با وجودي كه بدينترتيب به كمال رسيده است، بين روح و جسمش يك داد و گرفت كامل اجرا ميكند. روح و جسم او در وحدت با يكديگر، يك مفعول واقعي در مقابل خدا تشكيل ميدهند. در اين حالت، خدا خوشحال ميشود، زيرا او ميتواند از طريق انگيزهاي كه از چنين مفعول واقعي پديد ميآيد، شخصيت و شكل خود را بطور عيني احساس كند. روح انسان بعنوان فاعل همين نوع احساس را در رابطه با جسم دارد. بنابراين، وقتي انسان اولين بركت خدا را به واقعيت درميآورد، يك مفعول خوب براي لذت خدا ميشود. يك انسان با كمال فردي، تمام آنچه را كه خدا احساس ميكند، درست مثل اينكه احساسات خدا، احساسات خود او هستند، احساس ميكند. در نتيجه، او نميتواند عملي انجام دهد كه باعث اندوه خدا ميشود. اين بدان معني است كه چنين انساني هرگز نميتوانست سقوط كند.
براي اينكه انسان دومين بركت خدا را به واقعيت درآورد، در اصل، آدم و حوا مفعولهاي واقعي تقسيم شدة خدا، پس از نيل به كمال شخصيت مربوط به خود و انعكاس كامل اركان اصلي دوگانة خدا، ميبايست زن و شوهر شده و يك وجود واحد را تشكيل ميدادند. آنها ميبايست با داشتن فرزندان تكثير يافته و چهار پاية اساسي را در سطح خانواده متمركز بر خدا بنا مينهادند. هر خانواده يا جامعهاي كه چنين چهار پاية اساسي متمركز بر خدا در آن تأسيس شده باشد، تجسم يك انسان با كمال فردي است. بدينترتيب، خانواده يا جامعه متمركز بر خدا مفعول واقعي انسان ميشود و انسان و مفعولش با هم مفعول واقعي خدا ميشوند. آنگاه خدا و انسان خوشحال ميشوند، زيرا احساس ميكنند كه اركان اصلي دوگانة آنها در چنين خانواده يا اجتماعي منعكس شده است. وقتي انسان دومين بركت را بواقعيت درآورد، آن هم يك لذت خوب براي خدا ميشود.
اكنون بيائيم بررسي كنيم كه چرا انسان با تحقق سومين بركت خدا، يك لذت خوب براي خدا ميشود. ابتدا بايد رابطة بين انسان و جهان هستي را از نقطه نظر شخصيت و شكل بررسي كنيم.
خدا قبل از آفرينش انسان، تمام مخلوقات را در پندار و تصور شخصيت و شكل انسان بوجود آورد. به اين جهت انسان وجود خلاصه شدة تمام مخلوقات است.
خدا آفرينش خود را با جانوران در سطح پائينتر شروع كرد، آنگاه حيواناتي را با دستگاههاي داخلي پيچيدهتر بوجود آورد و سرانجام انسان را با بالاترين نوع عملكرد آفريد. بنابراين، انسان ساختمان تركيبي عناصر اصلي و خصوصيات اصلي حيوانات را دارا است. مثلاً تارهاي صوتي انسان چنان پيشرفته هستند كه ميتوانند صداي هرگونه حيواني را تقليد كنند. خطوط و برجستگيهاي بدن انسان چنان ظريف و با عظمت هستند كه غالباً الگوي هنرجويان نقاش ميباشد.
انسانها و گياهان داراي ساختمان تركيبي و وظايف متفاوتي هستند، ولي از اين لحاظ شباهت دارند كه هر دو تركيبي از سلولها هستند. بدن انسان داراي تركيبات، عناصر و خصوصيات اصلي گياهان هم هست. مثلاً برگ يك گياه، از نقطه نظر طرز كار شبيه ريه در بدن انسان ميباشد. درست همانطور كه يك برگ، اكسيدكربن را از هوا جذب ميكند، رية انسان اكسيژن را جذب ميكند. تنه، ساقه يا شاخههاي يك گياه، شبيه قلب انسان در تأمين مواد غذائي براي تمامي بدن عمل ميكند، ريشة گياه شبيه مثل معده و رودهها در بدن انسان است كه مواد غذائي را جذب ميكنند. بعلاوه، فرم و طرز كار بافت گياهي شباهت به سرخرگ و سياهرگ انسان دارد.
انسان همينطور از خاك، آب و هوا تشكيل يافته است، در نتيجه، مواد معدني را نيز دارا ميباشد. چگونگي ساختار كرة زمين هم مانند بدن انسان است. پوستة سخت زمين از گياهان پوشيده شده است، زير زمين راههاي آبي در لايههاي مختلف و در زير آن مواد مذاب كه بوسيلة صخرههائي احاطه شده است، وجود دارد. اين، شباهت نزديكي با تركيب ساختمان بدن انسان دارد: پوست از مو پر شده است، مجراهاي خون در لابلاي عضلات وجود دارد و لايههاي عميقتر (مغز استخوان) در اسكلت قرار گرفته است.
سومين بركت خدا به انسان به مفهوم صلاحيت انسان در تسلط بر تمامي آفرينش است. براي اينكه انسان به اين بركت جامة عمل بپوشاند، ابتدا ميبايد با جهان هستي بعنوان مفعول، متمركز بر خدا، چهار پاية اساسي را بنا نهد. آنگاه، با انسان بعنوان مفعول مرئي در پندار خدا و جهان هستي بعنوان مفعول سمبوليك در پندار غير مستقيم او، عشق انسان و زيبائي آفرينش عمل داد و گرفت اجرا كرده تا يك پيكر متحد متمركز بر خدا تشكيل دهند.[23]
جهان هستي مفعولي است كه در آن شخصيت و شكل انسان بصورت واقعي تجلي شده است. بدين جهت، انسان با كانوني آميخته با خدا، وقتي كه از طريق تمام مخلوقات در مقام مفعولهاي واقعياش شخصيت و شكل خود را بطور عيني احساس كند، لذت بيپاياني بدست ميآورد. به همين شكل، خدا با احساس شخصيت و شكل اصلي خود از طريق دنياي آفرينش كه از انسان و تمام مخلوقات در يك يگانگي و وحدت هماهنگ تركيب يافته است، از بالاترين حد خوشحالي و شعف احساس لذت ميكند. وقتي انسان به اين ترتيب سومين بركت خدا را به واقعيت در آورد، اين هم يك مفعول خوبي براي خدا ميشود.
اگر هدف خدا از آفرينش بدين طريق به واقعيت درآمده بود، يك دنياي ايدهآل كه در آن هيچ اثري از گناه يافت نميشد، بر روي زمين تأسيس ميشد. ما اين دنيا را پادشاهي بهشت بر روي زمين ميناميم. انسان در اصل براي زندگي در پادشاهي بهشت بر روي زمين آفريده شد، در لحظة مرگ جسمي قرار بود كه خود به خود به دنياي روح، جائي كه از زندگي ابدي در پادشاهي بهشت روحي لذت ميبرد، عروج كند.
از تمام حقايقي كه تاكنون تشريح شده است، ميفهميم كه پادشاهي بهشت، دنيائي است كه به يك انسان كه وجود فردياش برحسب شخصيت و شكل اصلي خدا كامل شده است، شباهت دارد. درست همانطور كه در انسان، جائي كه فرمان روح از طريق سيستم اعصاب مركزي به تمام اعضاي بدن منتقل ميشود و بدين ترتيب باعث ميشود كه تمام بدن براي رسيدن به يك هدف كار كند، در پادشاهي بهشت هم فرمان خدا از طريق والدين راستين به تمامي فرزندان او ميرسد، و باعث ميشود تا همگي براي نيل به يك هدف كار و تلاش كنند.
بخش 4
ارزش اصيل آفرينش
1. تعيين ارزش اصيل آفرينش و معيار ارزش
چگونه ميتوانيم ارزش اصيل موجودات را تعيين كنيم؟ ارزش يك مفعول، برطبق معيار عمومي، با يك رابطة دوجانبه بين هدف آن مفعول و ميل انسان به آن تعيين ميشود. ارزش اصيل يك جسم منفرد بطور مطلق در وجودش نهفته نيست. اين ارزش با رابطة متقابل بين هدف آن جسم منفرد (بعنوان يك نوع مشخص از مفعول متمركز بر ايدهآل خدا از آفرينش) و ميل انسان (بعنوان فاعل) در جستجوي ارزش اصيل مفعول تعيين ميشود. بر اين اساس، براي اينكه يك مفعول ارزش اصيل آفرينش خود را به واقعيت در آورد بايد از طريق عمل داد و گرفت با انسان متحد شده، با نيل به مقام سومين مفعول خدا، چهار پاية اساسي اصيل را بوجود آورد.
در اين صورت، معيار ارزش اصيل چيست؟ ارزش اصيل وقتي تعيين ميشود كه يك مفعول و يك انسان بعنوان فاعل، متمركز بر خدا چهار پاية اساسي را بنا نهند. معيار ارزش، خدا، هستي مطلق است، زيرا كانون چهار پاية اساسي خدا است. بنابراين، ارزش اصيل يك مفعول كه در مقايسه با معيار خدا بعنوان واقعيت مطلق تعيين ميشود، بايد مطلق باشد.
براي مثال، زيبائي يك گل چگونه تعيين ميشود؟ زيبائي اصيل آن وقتي تعيين ميشود كه هدف خدا از آفرينش آن و ميل بياختيار انسان در تحسين زيبائي گل با يك ديگر سازگار باشد، وقتي ميل متمركز بر خداي انسان در يافتن زيبائي گل با انگيزة احساسي كه او از آن دريافت ميكند، برآورده ميشود، اين براي او لذت كامل را به ارمغان ميآورد. از اين راه، وقتي لذتي را كه انسان از گل احساس ميكند، بطور كامل متمركز بر هدف آفرينش باشد، زيبائي گل قطعي و خالص خواهد شد.
ميل انسان در جستجوي زيبائي آفرينش همان ميل او به احساس شخصيت و شكل خودش بطور عيني است. وقتي هدف خدا از آفرينش يك گل و ميل انسان در جستجوي ارزش آن با هم همگامي داشته باشند، فاعل و مفعول يك حالت يگانگي هماهنگ تشكيل ميدهند. بنابراين، براي اينكه موجودي ارزش اصيل خود را بدست بياورد بايد با انسان بعنوان فاعل، با قرار دادن خود در يك حالت يگانگي هماهنگ متمركز بر خدا در حكم سومين مفعول او چهار پاية اساسي را بنا نهد. پس ارزش اصيل تمام مخلوقات هم كه با رابطة نسبي آنها با خدا تعيين ميشود، همينطور مطلق و خالص است. تاكنون، ارزش يك مفعول هرگز مطلق نبوده است، بلكه فقط نسبي بوده است، زيرا عمل داد و گرفت بين مفعول و انسان سقوط كرده متمركز بر خدا نبوده بلكه متمركز بر هدف و ميل شيطاني بوده است.
2. هوش، احساس و اراده اصيل و حقيقت، زيبائي و خوبي اصيل
روح انسان سه وظيفة اساسي دارد كه همواره در حركت و فعاليت هستند: هوش، احساس و اراده. بدن انسان در پاسخ به دستورات روح عمل ميكند. از اين نتيجه ميگيريم كه جسم انسان به روح او و بدينترتيب به هوش، احساس و ارادة او پاسخ مثبت ميدهد. بنابراين هر عمل انسان ميبايد در پي حقيقت، زيبائي و خوبي باشد. خدا كه فاعل روح بشري است، همينطور فاعل هوش، احساس و ارادة بشري ميباشد. وقتي انسان با روح خود به هوش، احساس و ارادة اصيل خدا پاسخ مناسب ميدهد، جسم او برطبق ارادة خدا عمل ميكند. از اينرو رفتار و سلوك انسان ارزش حقيقت، زيبائي و خوبي اصيل را به نمايش ميگذارد.
3. عشق و زيبائي، خوبي و بدي، پرهيزگاري و نادرستي
1. تعيين ارزش اصيل آفرينش و معيار ارزش
چگونه ميتوانيم ارزش اصيل موجودات را تعيين كنيم؟ ارزش يك مفعول، برطبق معيار عمومي، با يك رابطة دوجانبه بين هدف آن مفعول و ميل انسان به آن تعيين ميشود. ارزش اصيل يك جسم منفرد بطور مطلق در وجودش نهفته نيست. اين ارزش با رابطة متقابل بين هدف آن جسم منفرد (بعنوان يك نوع مشخص از مفعول متمركز بر ايدهآل خدا از آفرينش) و ميل انسان (بعنوان فاعل) در جستجوي ارزش اصيل مفعول تعيين ميشود. بر اين اساس، براي اينكه يك مفعول ارزش اصيل آفرينش خود را به واقعيت در آورد بايد از طريق عمل داد و گرفت با انسان متحد شده، با نيل به مقام سومين مفعول خدا، چهار پاية اساسي اصيل را بوجود آورد.
در اين صورت، معيار ارزش اصيل چيست؟ ارزش اصيل وقتي تعيين ميشود كه يك مفعول و يك انسان بعنوان فاعل، متمركز بر خدا چهار پاية اساسي را بنا نهند. معيار ارزش، خدا، هستي مطلق است، زيرا كانون چهار پاية اساسي خدا است. بنابراين، ارزش اصيل يك مفعول كه در مقايسه با معيار خدا بعنوان واقعيت مطلق تعيين ميشود، بايد مطلق باشد.
براي مثال، زيبائي يك گل چگونه تعيين ميشود؟ زيبائي اصيل آن وقتي تعيين ميشود كه هدف خدا از آفرينش آن و ميل بياختيار انسان در تحسين زيبائي گل با يك ديگر سازگار باشد، وقتي ميل متمركز بر خداي انسان در يافتن زيبائي گل با انگيزة احساسي كه او از آن دريافت ميكند، برآورده ميشود، اين براي او لذت كامل را به ارمغان ميآورد. از اين راه، وقتي لذتي را كه انسان از گل احساس ميكند، بطور كامل متمركز بر هدف آفرينش باشد، زيبائي گل قطعي و خالص خواهد شد.
ميل انسان در جستجوي زيبائي آفرينش همان ميل او به احساس شخصيت و شكل خودش بطور عيني است. وقتي هدف خدا از آفرينش يك گل و ميل انسان در جستجوي ارزش آن با هم همگامي داشته باشند، فاعل و مفعول يك حالت يگانگي هماهنگ تشكيل ميدهند. بنابراين، براي اينكه موجودي ارزش اصيل خود را بدست بياورد بايد با انسان بعنوان فاعل، با قرار دادن خود در يك حالت يگانگي هماهنگ متمركز بر خدا در حكم سومين مفعول او چهار پاية اساسي را بنا نهد. پس ارزش اصيل تمام مخلوقات هم كه با رابطة نسبي آنها با خدا تعيين ميشود، همينطور مطلق و خالص است. تاكنون، ارزش يك مفعول هرگز مطلق نبوده است، بلكه فقط نسبي بوده است، زيرا عمل داد و گرفت بين مفعول و انسان سقوط كرده متمركز بر خدا نبوده بلكه متمركز بر هدف و ميل شيطاني بوده است.
2. هوش، احساس و اراده اصيل و حقيقت، زيبائي و خوبي اصيل
روح انسان سه وظيفة اساسي دارد كه همواره در حركت و فعاليت هستند: هوش، احساس و اراده. بدن انسان در پاسخ به دستورات روح عمل ميكند. از اين نتيجه ميگيريم كه جسم انسان به روح او و بدينترتيب به هوش، احساس و ارادة او پاسخ مثبت ميدهد. بنابراين هر عمل انسان ميبايد در پي حقيقت، زيبائي و خوبي باشد. خدا كه فاعل روح بشري است، همينطور فاعل هوش، احساس و ارادة بشري ميباشد. وقتي انسان با روح خود به هوش، احساس و ارادة اصيل خدا پاسخ مناسب ميدهد، جسم او برطبق ارادة خدا عمل ميكند. از اينرو رفتار و سلوك انسان ارزش حقيقت، زيبائي و خوبي اصيل را به نمايش ميگذارد.
3. عشق و زيبائي، خوبي و بدي، پرهيزگاري و نادرستي
الف) عشق و زيبائي
وقتي دو بدن واقعي كه از تقسيم اركان اصلي دوگانة خدا نتيجه شدهاند، با اجراي عمل داد و گرفت، بر اساس عمل متقابل، چهار پاية اساسي را تشكيل ميدهند، نيروهاي احساسي بين فاعل و مفعول كار ميكنند تا آنها را بعنوان سومين مفعول در پيشگاه خدا متحد سازند. عشق يك نيروي احساسي است كه بوسيلة فاعل به مفعول داده ميشود، و زيبائي يك نيروي احساسي است كه بوسيلة مفعول به فاعل بر ميگردد. قدرت عشق فعال است و تحريك زيبائي انفعالي (غير فعال) است.
در رابطة بين انسان و خدا، خدا در حكم فاعل عشق ميدهد در حاليكه انسان در حكم مفعول زيبائي برميگرداند. بين زن و مرد، مرد فاعل است و عشق ميدهد، در حاليكه زن مفعول است و زيبائي را برميگرداند. در جهان هستي در مجموع، انسان فاعل است كه به بقية آفرينش عشق ميدهد، تا آفرينش در حكم مفعول با زيبائي پاسخ دهد. ولي وقتي فاعل و مفعول با هم متحد شوند، فاعل قادر خواهد بود در موقعيت مفعول بايستد، و مفعول ميتواند در موقعيت فاعل قرار بگيرد. در ميان انسانها، زيبائي كه يك فرد كوچكتر در پاسخ به عشق يك فرد بزرگتر برميگرداند "وفاداري" ميناميم، زيبائي كه فرزندان در جواب عشق والدينشان برميگردانند "عشق فرزندي" ناميده ميشود، زيبائي زن را در جواب عشق شوهرش، "نجابت يا فضيلت" ميناميم. هدف عشق و زيبائي اين است كه دو واقعيت ذاتي جدا شده از اركان اصلي دوگانة خدا، از طريق عمل داد و گرفت يكي شده، و بدينسان چهار پاية اساسي تأسيس نموده، و بعنوان سومين مفعول خدا، هدف از آفرينش خودشان را برآورده نمايند.
بعد اجازه دهيد تا عشق خدا را در طبيعت بررسي كنيم. هدف خدا از آفرينش انسان تنها وقتي به انجام ميرسد كه آدم و حوا، پس از نيل به كمال بعنوان مفعول واقعي اركان اصلي دوگانة خدا، با هم متحد شده و فرزنداني بوجود آورند. بدينترتيب آنها سه نوع عشق را كه به مفعولهاي مربوط به آنها داده شده است، تجربه ميكنند: عشق والدين (اولين نوع عشق كه به مفعول داده شده)، عشق والدين و فرزندان (دومين نوع عشق كه به مفعول داده شده است)، و عشق فرزندان (سومين نوع عشق كه به مفعول داده شده است) تا سه هدف مفعولي را به انجام رسانده و سرانجام چهار پاية اساسي را تشكيل بدهند. در رابطه با هر كدام از اين سه عشق مفعولي در چهار پاية اساسي، عشق خدا فاعل است. بدينجهت، عشق خدا در سه نوع عشق مفعولي متجلي شده است و قدرت اصلي براي تأسيس چهار پاية اساسي ميشود. چهار پاية اساسي، يك مفعول كامل از زيبائي است كه براساس آن ما عشق خدا را دريافت كرده و از آن بطور كامل لذت ميبريم، همچنين پاية اساسي خوبي است كه در آن هدف آفرينش خدا اجابت ميشود.
در رابطة بين انسان و خدا، خدا در حكم فاعل عشق ميدهد در حاليكه انسان در حكم مفعول زيبائي برميگرداند. بين زن و مرد، مرد فاعل است و عشق ميدهد، در حاليكه زن مفعول است و زيبائي را برميگرداند. در جهان هستي در مجموع، انسان فاعل است كه به بقية آفرينش عشق ميدهد، تا آفرينش در حكم مفعول با زيبائي پاسخ دهد. ولي وقتي فاعل و مفعول با هم متحد شوند، فاعل قادر خواهد بود در موقعيت مفعول بايستد، و مفعول ميتواند در موقعيت فاعل قرار بگيرد. در ميان انسانها، زيبائي كه يك فرد كوچكتر در پاسخ به عشق يك فرد بزرگتر برميگرداند "وفاداري" ميناميم، زيبائي كه فرزندان در جواب عشق والدينشان برميگردانند "عشق فرزندي" ناميده ميشود، زيبائي زن را در جواب عشق شوهرش، "نجابت يا فضيلت" ميناميم. هدف عشق و زيبائي اين است كه دو واقعيت ذاتي جدا شده از اركان اصلي دوگانة خدا، از طريق عمل داد و گرفت يكي شده، و بدينسان چهار پاية اساسي تأسيس نموده، و بعنوان سومين مفعول خدا، هدف از آفرينش خودشان را برآورده نمايند.
بعد اجازه دهيد تا عشق خدا را در طبيعت بررسي كنيم. هدف خدا از آفرينش انسان تنها وقتي به انجام ميرسد كه آدم و حوا، پس از نيل به كمال بعنوان مفعول واقعي اركان اصلي دوگانة خدا، با هم متحد شده و فرزنداني بوجود آورند. بدينترتيب آنها سه نوع عشق را كه به مفعولهاي مربوط به آنها داده شده است، تجربه ميكنند: عشق والدين (اولين نوع عشق كه به مفعول داده شده)، عشق والدين و فرزندان (دومين نوع عشق كه به مفعول داده شده است)، و عشق فرزندان (سومين نوع عشق كه به مفعول داده شده است) تا سه هدف مفعولي را به انجام رسانده و سرانجام چهار پاية اساسي را تشكيل بدهند. در رابطه با هر كدام از اين سه عشق مفعولي در چهار پاية اساسي، عشق خدا فاعل است. بدينجهت، عشق خدا در سه نوع عشق مفعولي متجلي شده است و قدرت اصلي براي تأسيس چهار پاية اساسي ميشود. چهار پاية اساسي، يك مفعول كامل از زيبائي است كه براساس آن ما عشق خدا را دريافت كرده و از آن بطور كامل لذت ميبريم، همچنين پاية اساسي خوبي است كه در آن هدف آفرينش خدا اجابت ميشود.
ب) خوب و بد
وقتي يك فاعل و يك مفعول با يكي شدن از طريق عمل داد و گرفت هدف آفرينش را به انجام برسانند، عمل يا نتيجة آن "خوب" ناميده ميشود. اگر فاعل و مفعول با تأسيس چهار پاية اساسي متمركز بر شيطان برعليه هدف آفرينش خدا كار كنند، چنين عملي يا نتيجة آن را "بد" ميناميم.
مثلاً، وقتي يك فرد با اتحاد روح و جسم خود از طريق عمل داد و گرفت عشق و زيبائي به اولين بركتي كه خدا به انسان داده، جامة عمل بپوشاند، و بدينترتيب چهار پاية اساسي را در سطح فردي بنا كند، اين فرد يا اعمالي كه اين فرد انجام ميدهد، "خوب" ناميده ميشود. اگر آدم و حوا از طريق عمل داد و گرفت عشق و زيبائي، در مقامهاي فاعل و مفعول مربوط به خود متمركز بر خدا، زن و شوهر شده بودند، و چهار پاية اساسي را در سطح خانواده با فرزندان خود تأسيس كرده بودند، خانوادهاي را بوجود ميآوردند كه در آن هدف آفرينش خدا به انجام ميرسيد، و بدين ترتيب دومين بركت خدا به انسان به واقعيت درميآمد. اين خانواده يا اعمالي كه باعث بوجود آمدن اين خانواده شده است "خوب" خوانده ميشود. بعلاوه وقتي انسان با كمال فردي، آفرينش را در حكم "خود دوم" در موقعيت مفعولي بگذارد و با آن يكي شود، سومين مفعول خدا را بوجود ميآورد. آنگاه او ميتواند چهار پاية اساسي را تحت كنترل خودش قرار داده و بدين ترتيب سومين بركت خدا به انسان را به واقعيت درميآورد. اين حالت يا اعمال براي نيل به آن را هم "خوب" ميناميم. از طرف ديگر، وقتي انسان با تأسيس چهار پاية اساسي متمركز بر شيطان، هدفي را بر خلاف سه بركت بزرگ خدا برآورده نمايد، اين عمل يا نتيجة آن "بد" ناميده ميشود.
ج) پرهيزگاري و نادرستي
در مسير انجام هدف خوبي، عناصري كه به زندگي خوبي شكل ميدهند "پرهيزگاري" ناميده ميشوند. در مسير انجام هدف پليد (شيطان)، عناصري كه باعث زندگي پليد ميشود "نادرستي" ناميده ميشود. بدينسان، طبيعي است كه ما به يك زندگي پرهيزكارانه احتياج داشته باشيم تا به هدف خوبي نائل آئيم. براي همين است كه پرهيزكاري هميشه هدف خوبي را دنبال ميكند.
مثلاً، وقتي يك فرد با اتحاد روح و جسم خود از طريق عمل داد و گرفت عشق و زيبائي به اولين بركتي كه خدا به انسان داده، جامة عمل بپوشاند، و بدينترتيب چهار پاية اساسي را در سطح فردي بنا كند، اين فرد يا اعمالي كه اين فرد انجام ميدهد، "خوب" ناميده ميشود. اگر آدم و حوا از طريق عمل داد و گرفت عشق و زيبائي، در مقامهاي فاعل و مفعول مربوط به خود متمركز بر خدا، زن و شوهر شده بودند، و چهار پاية اساسي را در سطح خانواده با فرزندان خود تأسيس كرده بودند، خانوادهاي را بوجود ميآوردند كه در آن هدف آفرينش خدا به انجام ميرسيد، و بدين ترتيب دومين بركت خدا به انسان به واقعيت درميآمد. اين خانواده يا اعمالي كه باعث بوجود آمدن اين خانواده شده است "خوب" خوانده ميشود. بعلاوه وقتي انسان با كمال فردي، آفرينش را در حكم "خود دوم" در موقعيت مفعولي بگذارد و با آن يكي شود، سومين مفعول خدا را بوجود ميآورد. آنگاه او ميتواند چهار پاية اساسي را تحت كنترل خودش قرار داده و بدين ترتيب سومين بركت خدا به انسان را به واقعيت درميآورد. اين حالت يا اعمال براي نيل به آن را هم "خوب" ميناميم. از طرف ديگر، وقتي انسان با تأسيس چهار پاية اساسي متمركز بر شيطان، هدفي را بر خلاف سه بركت بزرگ خدا برآورده نمايد، اين عمل يا نتيجة آن "بد" ناميده ميشود.
ج) پرهيزگاري و نادرستي
در مسير انجام هدف خوبي، عناصري كه به زندگي خوبي شكل ميدهند "پرهيزگاري" ناميده ميشوند. در مسير انجام هدف پليد (شيطان)، عناصري كه باعث زندگي پليد ميشود "نادرستي" ناميده ميشود. بدينسان، طبيعي است كه ما به يك زندگي پرهيزكارانه احتياج داشته باشيم تا به هدف خوبي نائل آئيم. براي همين است كه پرهيزكاري هميشه هدف خوبي را دنبال ميكند.
بخش 5
مراحل آفرينش جهان هستي و دورة رشد
1. مراحل آفرينش جهان هستي
در فصل اول پيدايش بيان شده است كه آفرينش جهان هستي با آفرينش نور از هرج و مرج و آشفتگي، عدم و ظلمت در اعماق آغاز شد. خدا ابتدا آب را آفريد و سپس آب زير آسمان را از آب بالاي فلك جدا كرد. آنگاه آب را از خشكي جدا كرد. پس از آفريدن گياهان، ماهيها، پرندگان, حيوانات پستاندار، آنگاه انسان را آفريد. تمام اينها در يك دورة شش روزه طول كشيد. از طريق اين، ما ميتوانيم ببينيم كه يك دورة شش روزه در آفرينش جهان هستي وجود داشته است.
جريان عمل آفرينش آنطور كه در كتاب مقدس نوشته شده است با آنچه كه با مراحل تكميل آفرينش براي علوم جديد شناخته شده سازگار است. در ابتدا، جهان هستي در يك حالت گازي شكل بود. از اين آشفتگي و بيهودگي عصر گاز و ذرات انرژي، اجرام سماوي شكل گرفتند. پس از يك دورة بارندگي، دنيا وارد عصر پر آبي با آبهاي آسماني شد. سپس در نتيجه انفجار آتشفشانها، خشكيها سر از آب درآورده و از دريا جدا شدند. بعد، تمام گياهان و حيوانات اوليه بوجود آمدند. آنگاه، ماهيها، مرغان و پستانداران و سرانجام انسان به ترتيب نمايان شدند. دانشمندان عمر زمين را حدود چند هزار ميليون سال تخمين زدهاند. وقتي ما اين حقيقت را كه خط سير آفرينش جهان هستي كه در كتاب مقدس توصيف شده كه هزاران سال پيش نوشته شده است، با كشفيات و تحقيقات علمي مطابقت دارد، دوباره اطمينان مييابيم كه مندرجات كتاب مقدس وحي واقعي از جانب خدا است.
جهان هستي، بطور ناگهاني و بدون سپري شدن زمان بوجود نيامده بلكه زمان قابل ملاحظهاي براي شكل گيري دورههاي جهان هستي طي شد. بنابراين، شش روز تا تكميل آفرينش جهان هستي، در حقيقت روزهائي كه با طلوع و غروب خورشيد بطور قراردادي محاسبه شده است، نيست، بلكه دلالت بر اين است كه شش دوره در مسير آفرينش وجود داشته است.
2. دوره براي رشد آفرينش
اين حقيقت كه براي تكميل آفرينش جهان هستي شش روز -يعني شش دوره- طول كشيد، دلالت بر اين دارد كه يك مدت معين از زمان لازم بود تا آفرينش هر موجود منفرد در جهان هستي را تكميل نمايد.
ما در فصل اول پيدايش در داستان آفرينش جهان هستي ميخوانيم كه آفرينش هر روز توصيف شده و به هر روز يك عدد تخصيص شده است. همينطور ميتوانيم بفهميم كه يك دورة زماني براي كمال هر مخلوقي ضروري بود. كتاب مقدس بيان ميكند كه پس از آفرينش اولين روز "غروب بود و صبح شد، يك روز بود".[24] جائي در دورة غروب، در طول شب، و در صبح روز بعد، دومين روز ميبايد شروع شود. اما كتاب مقدس بيان ميكند "يك روز" يا "اولين روز"، زيرا هر موجودي فقط پس از نيل به كمال در طول شب كه دوره رشد است، در صبح تازه ميتواند ايدهآل آفرينش را به واقعيت درآورد.
به همين شكل، هر پديدهاي كه در جهان هستي روي ميدهد، فقط پس از انقضاي يك دورة زماني نتيجه ميشود. علت اين است كه هر چيزي كه در ابتدا ساخته شد، قرار بود پس از عبور از جريان يك دورة زماني به كمال برسد.
1. مراحل آفرينش جهان هستي
در فصل اول پيدايش بيان شده است كه آفرينش جهان هستي با آفرينش نور از هرج و مرج و آشفتگي، عدم و ظلمت در اعماق آغاز شد. خدا ابتدا آب را آفريد و سپس آب زير آسمان را از آب بالاي فلك جدا كرد. آنگاه آب را از خشكي جدا كرد. پس از آفريدن گياهان، ماهيها، پرندگان, حيوانات پستاندار، آنگاه انسان را آفريد. تمام اينها در يك دورة شش روزه طول كشيد. از طريق اين، ما ميتوانيم ببينيم كه يك دورة شش روزه در آفرينش جهان هستي وجود داشته است.
جريان عمل آفرينش آنطور كه در كتاب مقدس نوشته شده است با آنچه كه با مراحل تكميل آفرينش براي علوم جديد شناخته شده سازگار است. در ابتدا، جهان هستي در يك حالت گازي شكل بود. از اين آشفتگي و بيهودگي عصر گاز و ذرات انرژي، اجرام سماوي شكل گرفتند. پس از يك دورة بارندگي، دنيا وارد عصر پر آبي با آبهاي آسماني شد. سپس در نتيجه انفجار آتشفشانها، خشكيها سر از آب درآورده و از دريا جدا شدند. بعد، تمام گياهان و حيوانات اوليه بوجود آمدند. آنگاه، ماهيها، مرغان و پستانداران و سرانجام انسان به ترتيب نمايان شدند. دانشمندان عمر زمين را حدود چند هزار ميليون سال تخمين زدهاند. وقتي ما اين حقيقت را كه خط سير آفرينش جهان هستي كه در كتاب مقدس توصيف شده كه هزاران سال پيش نوشته شده است، با كشفيات و تحقيقات علمي مطابقت دارد، دوباره اطمينان مييابيم كه مندرجات كتاب مقدس وحي واقعي از جانب خدا است.
جهان هستي، بطور ناگهاني و بدون سپري شدن زمان بوجود نيامده بلكه زمان قابل ملاحظهاي براي شكل گيري دورههاي جهان هستي طي شد. بنابراين، شش روز تا تكميل آفرينش جهان هستي، در حقيقت روزهائي كه با طلوع و غروب خورشيد بطور قراردادي محاسبه شده است، نيست، بلكه دلالت بر اين است كه شش دوره در مسير آفرينش وجود داشته است.
2. دوره براي رشد آفرينش
اين حقيقت كه براي تكميل آفرينش جهان هستي شش روز -يعني شش دوره- طول كشيد، دلالت بر اين دارد كه يك مدت معين از زمان لازم بود تا آفرينش هر موجود منفرد در جهان هستي را تكميل نمايد.
ما در فصل اول پيدايش در داستان آفرينش جهان هستي ميخوانيم كه آفرينش هر روز توصيف شده و به هر روز يك عدد تخصيص شده است. همينطور ميتوانيم بفهميم كه يك دورة زماني براي كمال هر مخلوقي ضروري بود. كتاب مقدس بيان ميكند كه پس از آفرينش اولين روز "غروب بود و صبح شد، يك روز بود".[24] جائي در دورة غروب، در طول شب، و در صبح روز بعد، دومين روز ميبايد شروع شود. اما كتاب مقدس بيان ميكند "يك روز" يا "اولين روز"، زيرا هر موجودي فقط پس از نيل به كمال در طول شب كه دوره رشد است، در صبح تازه ميتواند ايدهآل آفرينش را به واقعيت درآورد.
به همين شكل، هر پديدهاي كه در جهان هستي روي ميدهد، فقط پس از انقضاي يك دورة زماني نتيجه ميشود. علت اين است كه هر چيزي كه در ابتدا ساخته شد، قرار بود پس از عبور از جريان يك دورة زماني به كمال برسد.
الف) سه مرحلة متناوب دورة رشد
جهان هستي نمايندة شخصيت و شكل اصلي خدا، بطور واقعي بر طبق اصول رياضيات توسعه يافته است، ما ميتوانيم استنباط كنيم كه خدا، در حقيقت، خداي رياضي است. خدا واقعيت مطلق، مركز بيطرف (خنثي) در بين دو ماهيت بوده، بنابراين، او واقعيت عدد "سه" است. هر موجودي كه پندار يا شباهت سمبوليكي خدا است[25] آفريده شده تا از طريق دورة عدد "سه" در حيات، حركت، و رشد خود طي طريق كند.
بر اين اساس، چهار پاية اساسي، بعنوان هدف آفرينش خدا، قرار بود كه در طي سه مرحله تأسيس شود: خدا، آدم و حوا، و فرزندان. فرد براي تأسيس چهار پاية اساسي و ورود به حركت دوراني، بايد سه مرحلة منشاء- تقسيم- وحدت را اجرا نموده و هدف سه مفعولي را بواقعيت درآورده، بعنوان مفعول به سه فاعل، و بعنوان فاعل به سه مفعول، خدمت نمايد. يك موجود براي قرار گرفتن در يك موقعيت ثابت، حداقل به سه نقطة اتكاء نياز دارد. بنابراين، هر موجود جانداري براي اينكه به كمال برسد، بايد از طريق سه مرحلة منظم تشكيل، رشد و كمال به بلوغ دست يابد. عدد "سه" در سراسر دنياي طبيعي، كه شامل مواد آلي، گياهان و حيوانات است ظاهر ميشود. براي مثال، ماده در سه حالت گاز، مايع و جامد وجود دارد، يك گياه عموماً از سه قسمت ريشه، تنه يا ساقه و برگها تشكيل شده است و ساختمان بدن حيوانات از سر، تنه و پائين تنه تشكيل شده است.
اجازه دهيد تا در اينجا مثالهائي از كتاب مقدس مطرح كنيم. انسان با سقوط خود قبل از تكميل سه مرحلة رشد نتوانست هدف آفرينش را به انجام برساند، ازاينرو او براي نيل به اين هدف، نخست بايد از اين سه مرحله طي طريق كند. در مشيت بازسازي، خدا كار كرده است تا عدد سه را بازسازي نمايد، به همين خاطر، آيات زيادي در مورد مشيت الهي متمركز بر عدد سه، در كتاب مقدس وجود دارد: تثليث (پدر، پسر، روحالقدس) سه طبقة فردوس، سه بزرگ فرشته (ابليس، جبرئيل، ميكائيل)، سه عرشه در كشتي نوح، سه پرواز كبوتر از عرشة كشتي نوح، سه پيشكش ابراهيم، سه روز قبل از قرباني كردن اسحق، سه روز فاجعه در دورة موسي، سه روز دورة جدائي از شيطان براي آمادگي براي خروج، سه دورة بازسازي بسوي كنعان، سه روز دورة جدائي از شيطان متمركز بر يوشع قبل از عبور از رود اردن، سي سال زندگي خصوصي عيسي و سه سال تبليغ عمومي، سه مرد عاقل از شرق با سه هديه، سه حواري بزرگ عيسي، سه وسوسة بزرگ براي عيسي، سه دعا در باغ جتسيماني، سه انكار پطرس در مورد عيسي، سه ساعت تاريكي در مورد مصلوب شدن، و بازگشت عيسي پس از سه روز.
اولين اجداد بشري چه زماني سقوط كردند؟ آنها در طول دورة رشد خود، در طي دوره رشد، زماني كه هنوز نابالغ بودند، سقوط كردند. اگر انسان پس از دستيابي به كمال سقوط ميكرد، ما نميتوانستيم قادر مطلق بودن خدا را باور كنيم. اگر انسان پس از نيل به تجسم كامل خوبي، ميتوانست سقوط كند، خود خوبي ناقص ميبود، آنگاه به اين نتيجه ميرسيديم كه خدا، فاعل مطلق خوبي هم، كامل نيست.
در پيدايش[26] خدا به آدم و حوا اخطار كرد كه اگر آنها از ميوة درخت معرفت خوب و بد بخورند، مطمئناً خواهند مرد. از اين حقيقت كه آنها دو فرصت داشتند، يا زندگي را با اطاعت از هشدار خدا ادامه دهند يا با سرپيچي از آن راه مرگ را قبول كنند، ميتوانيم مجسم كنيم كه آنها هنوز در نابالغي بودند. تمام مخلوقات آفريده شدند تا پس از رشد از طريق سه مرحله به كمال دست يابند، انسان نيز نميتوانست جدا از اين اصل آفريده شده باشد.
انسان در چه مرحلهاي از رشد سقوط كرد؟ ما ميتوانيم ببينيم كه او در سطح نهائي مرحلة رشد سقوط كرد. اين بطور منطقي با بررسي اوضاع مختلف محيط سقوط اولين اجداد بشري و با مطالعه در جزئيات تاريخ مشيت الهي در بازسازي ميتواند ثابت شود. اين نكته در مطالعة اولين و دومين قسمت اين كتاب بيشتر روشن خواهد شد.
بر اين اساس، چهار پاية اساسي، بعنوان هدف آفرينش خدا، قرار بود كه در طي سه مرحله تأسيس شود: خدا، آدم و حوا، و فرزندان. فرد براي تأسيس چهار پاية اساسي و ورود به حركت دوراني، بايد سه مرحلة منشاء- تقسيم- وحدت را اجرا نموده و هدف سه مفعولي را بواقعيت درآورده، بعنوان مفعول به سه فاعل، و بعنوان فاعل به سه مفعول، خدمت نمايد. يك موجود براي قرار گرفتن در يك موقعيت ثابت، حداقل به سه نقطة اتكاء نياز دارد. بنابراين، هر موجود جانداري براي اينكه به كمال برسد، بايد از طريق سه مرحلة منظم تشكيل، رشد و كمال به بلوغ دست يابد. عدد "سه" در سراسر دنياي طبيعي، كه شامل مواد آلي، گياهان و حيوانات است ظاهر ميشود. براي مثال، ماده در سه حالت گاز، مايع و جامد وجود دارد، يك گياه عموماً از سه قسمت ريشه، تنه يا ساقه و برگها تشكيل شده است و ساختمان بدن حيوانات از سر، تنه و پائين تنه تشكيل شده است.
اجازه دهيد تا در اينجا مثالهائي از كتاب مقدس مطرح كنيم. انسان با سقوط خود قبل از تكميل سه مرحلة رشد نتوانست هدف آفرينش را به انجام برساند، ازاينرو او براي نيل به اين هدف، نخست بايد از اين سه مرحله طي طريق كند. در مشيت بازسازي، خدا كار كرده است تا عدد سه را بازسازي نمايد، به همين خاطر، آيات زيادي در مورد مشيت الهي متمركز بر عدد سه، در كتاب مقدس وجود دارد: تثليث (پدر، پسر، روحالقدس) سه طبقة فردوس، سه بزرگ فرشته (ابليس، جبرئيل، ميكائيل)، سه عرشه در كشتي نوح، سه پرواز كبوتر از عرشة كشتي نوح، سه پيشكش ابراهيم، سه روز قبل از قرباني كردن اسحق، سه روز فاجعه در دورة موسي، سه روز دورة جدائي از شيطان براي آمادگي براي خروج، سه دورة بازسازي بسوي كنعان، سه روز دورة جدائي از شيطان متمركز بر يوشع قبل از عبور از رود اردن، سي سال زندگي خصوصي عيسي و سه سال تبليغ عمومي، سه مرد عاقل از شرق با سه هديه، سه حواري بزرگ عيسي، سه وسوسة بزرگ براي عيسي، سه دعا در باغ جتسيماني، سه انكار پطرس در مورد عيسي، سه ساعت تاريكي در مورد مصلوب شدن، و بازگشت عيسي پس از سه روز.
اولين اجداد بشري چه زماني سقوط كردند؟ آنها در طول دورة رشد خود، در طي دوره رشد، زماني كه هنوز نابالغ بودند، سقوط كردند. اگر انسان پس از دستيابي به كمال سقوط ميكرد، ما نميتوانستيم قادر مطلق بودن خدا را باور كنيم. اگر انسان پس از نيل به تجسم كامل خوبي، ميتوانست سقوط كند، خود خوبي ناقص ميبود، آنگاه به اين نتيجه ميرسيديم كه خدا، فاعل مطلق خوبي هم، كامل نيست.
در پيدايش[26] خدا به آدم و حوا اخطار كرد كه اگر آنها از ميوة درخت معرفت خوب و بد بخورند، مطمئناً خواهند مرد. از اين حقيقت كه آنها دو فرصت داشتند، يا زندگي را با اطاعت از هشدار خدا ادامه دهند يا با سرپيچي از آن راه مرگ را قبول كنند، ميتوانيم مجسم كنيم كه آنها هنوز در نابالغي بودند. تمام مخلوقات آفريده شدند تا پس از رشد از طريق سه مرحله به كمال دست يابند، انسان نيز نميتوانست جدا از اين اصل آفريده شده باشد.
انسان در چه مرحلهاي از رشد سقوط كرد؟ ما ميتوانيم ببينيم كه او در سطح نهائي مرحلة رشد سقوط كرد. اين بطور منطقي با بررسي اوضاع مختلف محيط سقوط اولين اجداد بشري و با مطالعه در جزئيات تاريخ مشيت الهي در بازسازي ميتواند ثابت شود. اين نكته در مطالعة اولين و دومين قسمت اين كتاب بيشتر روشن خواهد شد.
ب) سلطة غير مستقيم
در طي دورة رشد، هر موجودي در آفرينش خود بخود با قدرت اصل الهي رشد ميكند. بدينجهت، خدا بعنوان خالق و نويسندة اصل، بطور غير مستقيم به آفرينش مرتبط شده و فقط با نتايج رشد آن كه با "اصل" موافقت داشته باشد، بطور مستقيم سر و كار دارد. اين دوره را ما "سلطة غير مستيم خدا" يا "سلطه بر نتيجه در اصل" ميناميم.
تمام مخلوقات از طريق سلطه و استقلال خود اصل با طي طريق از دورة رشد (سلطة غير مستقيم) به كمال خود ميرسند. ولي انسان آفريده شد تا نه تنها از طريق سلطة اصل، بلكه همينطور با انجام سهم مسئوليت خود در عبور از اين دوره به كمال خود دست يابد. يعني، وقتي كه كلام خدا را كه ميگويد: "… روزي كه از اين بخوريد خواهيد مرد،" مطالعه كنيم ميتوانيم بفهميم كه سقوط انسان تقصير خودش بود نه تقصير خدا. اولين اجداد بشري قرار بود با ايمان به كلام الهي و نخوردن ميوه كامل بشوند ولي آنها در بياعتقادي، از ميوه خورده و به اين ترتيب سقوط را باعث شدند. بعبارت ديگر كمال يا عدم كمال انسان تنها به قدرت آفرينندگي خدا بستگي ندارد بلكه به تلاش و جواب مساعد انسان هم وابسته است. بدينجهت انسان آفريده شد تا با طي طريق از دورة رشد (سلطة غير مستقيم) و انجام سهم مسئوليت خودش، در حاليكه خدا بعنوان خالق مسئوليت خود را انجام ميداد، به كمال دست يابد.
خدا انسان را به گونهاي آفريد كه فقط با انجام سهم مسئوليت خود به كمال نائل شود. از اين بابت، خدا در كار انسان مداخله نميكند. انسان بايد ابتكار خدا را به ارث برده و در كار آفرينش او مشاركت داشته باشد. بدينترتيب، انسان همينطور از قدرت و اختيار پروردگار هم بهرهمند ميشود و اين به او توانائي ميدهد كه از موقعيت و مقام خالق درست مثل خدا، خالق انسان، كه بر انسان تسلط دارد،[27] بر تمام مخلوقات حكمروائي كند، و اين تفاوت بين انسان و بقية مخلوقات است. بدينترتيب، انسان فقط پس از اينكه لياقت خود را در فرمانروايي بر ديگر مخلوقات از جمله فرشتگان به كار گرفت، به كمال دست مييابد. او اين امر را با طي طريق كردن از سلطة غير مستقيم، انجام سهم مسئوليت خود، و به ارث بردن ابتكار و خلاقيت خدا به انجام ميرساند. انسان كه بواسطة سقوط صلاحيت خود را بعنوان اشرف و حاكم از دست داد، هرگز نميتواند هدف آفرينش را برآورده كند، مگر اينكه از سلطه غير مستقيم طي طريق نمايد. از اينرو، او ميتواند با انجام سهم مسئوليت خود بر طبق اصل بازسازي سلطة خود را بر تمام مخلوقات، از جمله شيطان، بازسازي كند. مشيت الهي براي رستگاري بدين علت اينقدر به درازا كشيده شد كه اشخاص مركزي در مشيت الهي براي بازسازي بطور مرتب در انجام سهم مسئوليت خودشان كه حتي خدا نميتواند در آن مداخله داشته باشد، شكست خوردند.
شكوه و عظمت رستگاري از طريق صليب عيسي هر قدر زياد باشد، مشيت الهي براي رستگاري بشر بيهوده خواهد بود مگر اينكه انسان داراي ايماني قوي، بعنوان سهم مسئوليت خود، باشد. خدا امتياز نجات از طريق صليب عيسي را بعنوان سهم مسئوليت خودش اعطاء نمود اما مسئوليت انسان كه همانا ايمان آوردن است، باقي ميماند.[28]
تمام مخلوقات از طريق سلطه و استقلال خود اصل با طي طريق از دورة رشد (سلطة غير مستقيم) به كمال خود ميرسند. ولي انسان آفريده شد تا نه تنها از طريق سلطة اصل، بلكه همينطور با انجام سهم مسئوليت خود در عبور از اين دوره به كمال خود دست يابد. يعني، وقتي كه كلام خدا را كه ميگويد: "… روزي كه از اين بخوريد خواهيد مرد،" مطالعه كنيم ميتوانيم بفهميم كه سقوط انسان تقصير خودش بود نه تقصير خدا. اولين اجداد بشري قرار بود با ايمان به كلام الهي و نخوردن ميوه كامل بشوند ولي آنها در بياعتقادي، از ميوه خورده و به اين ترتيب سقوط را باعث شدند. بعبارت ديگر كمال يا عدم كمال انسان تنها به قدرت آفرينندگي خدا بستگي ندارد بلكه به تلاش و جواب مساعد انسان هم وابسته است. بدينجهت انسان آفريده شد تا با طي طريق از دورة رشد (سلطة غير مستقيم) و انجام سهم مسئوليت خودش، در حاليكه خدا بعنوان خالق مسئوليت خود را انجام ميداد، به كمال دست يابد.
خدا انسان را به گونهاي آفريد كه فقط با انجام سهم مسئوليت خود به كمال نائل شود. از اين بابت، خدا در كار انسان مداخله نميكند. انسان بايد ابتكار خدا را به ارث برده و در كار آفرينش او مشاركت داشته باشد. بدينترتيب، انسان همينطور از قدرت و اختيار پروردگار هم بهرهمند ميشود و اين به او توانائي ميدهد كه از موقعيت و مقام خالق درست مثل خدا، خالق انسان، كه بر انسان تسلط دارد،[27] بر تمام مخلوقات حكمروائي كند، و اين تفاوت بين انسان و بقية مخلوقات است. بدينترتيب، انسان فقط پس از اينكه لياقت خود را در فرمانروايي بر ديگر مخلوقات از جمله فرشتگان به كار گرفت، به كمال دست مييابد. او اين امر را با طي طريق كردن از سلطة غير مستقيم، انجام سهم مسئوليت خود، و به ارث بردن ابتكار و خلاقيت خدا به انجام ميرساند. انسان كه بواسطة سقوط صلاحيت خود را بعنوان اشرف و حاكم از دست داد، هرگز نميتواند هدف آفرينش را برآورده كند، مگر اينكه از سلطه غير مستقيم طي طريق نمايد. از اينرو، او ميتواند با انجام سهم مسئوليت خود بر طبق اصل بازسازي سلطة خود را بر تمام مخلوقات، از جمله شيطان، بازسازي كند. مشيت الهي براي رستگاري بدين علت اينقدر به درازا كشيده شد كه اشخاص مركزي در مشيت الهي براي بازسازي بطور مرتب در انجام سهم مسئوليت خودشان كه حتي خدا نميتواند در آن مداخله داشته باشد، شكست خوردند.
شكوه و عظمت رستگاري از طريق صليب عيسي هر قدر زياد باشد، مشيت الهي براي رستگاري بشر بيهوده خواهد بود مگر اينكه انسان داراي ايماني قوي، بعنوان سهم مسئوليت خود، باشد. خدا امتياز نجات از طريق صليب عيسي را بعنوان سهم مسئوليت خودش اعطاء نمود اما مسئوليت انسان كه همانا ايمان آوردن است، باقي ميماند.[28]
ج) سلطة مستقيم
"سلطة مستقيم خدا" و هدف از آن چيست؟ وقتي شوهر و زن از طريق عمل داد و گرفت كامل عشق و زيبائي بين خودشان و بر طبق ارادة فاعل، در يگانگي كامل با قلب خدا، و تأسيس چهار پاية اساسي، با يكديگر متحد شوند، انسان ميتواند وارد حوزة سلطة مستقيم خدا شود. بنابراين، سلطة مستقيم حوزة كمال است. براي ما مقدر شده است تا سلطة مستقيم خدا را به مرحلة اجرا درآوريم، زيرا در صورت وجود سلطة مستقيم خدا است كه هدف آفرينش ميتواند برآورده شود. سلطة مستقيم خدا براي بشر چه مفهومي دارد؟
اگر آدم و حوا متمركز بر خدا خود را به كمال ميرساندند و براي تشكيل چهار پاية اساسي در سطح خانواده، در يك پيكر متحد شده و سپس يك زندگي خوبي در يگانگي كامل با قلب الهي را پيش ميگرفتند، ما اين حالت را "سلطة مستقيم" ميناميديم. انسان در چنين حالتي با فهم خواست خدا و با تجربة قلب او، كه زمينة آن است، ميتواند آن را تجربه نمايد. درست همانطور كه براي هر بخش از عصب در بدن در نظر گرفته شده كه طبق فرمان روح، كه نامرئي است، عمل كند، انسان ميتواند خواست و ارادة خدا را با اطاعت از فرمان او اجرا نموده و به اين ترتيب، هدف آفرينش را به انجام برساند.
بعد اجازه دهيد تا در مورد چگونگي بعهده گرفتن تسلط مستقيم بر تمام مخلوقات از جانب انسان بحث كنيم. وقتي انسان كامل، بعنوان فاعل، و دنياي جسمي به عنوان مفعول او متمركز بر خدا يك پيكر متحد شوند و چهار پاية اساسي را تأسيس كنند و وقتي انسان بدينترتيب از طريق عمل داد و گرفت كامل عشق و زيبائي با دنياي جسمي بر طبق خواست خود، در يگانگي كامل با قلب خدا، هدف خدا را برآورده كند، انسان سلطة مستقيم خود را بر تمام مخلوقات بدست ميآورد.
بخش 6
دنياي واقعي نامرئي و دنياي واقعي مرئي
متمركز بر انسان
1. دنياي واقعي نامرئي و دنياي واقعي مرئي
از آنجائي كه جهان هستي بر اساس الگوي انسان كه در تصور و پندار شبيه صفات مشخصة دوگانة خدا است آفريده شد؛ هر موجودي بدون استثناء شبيه شكل بنيادي انسان، مركب از روح و جسم، است.[29] بدينسان، در جهان هستي، نه تنها دنياي جسمي مرئي، در شباهت به بدن انسان، وجود دارد بلكه دنياي نامرئي واقعي هم وجود دارد كه بر اساس الگوي روح انسان است. ما دومي را دنياي نامرئي ميناميم زيرا نميتوانيم آن را با حواس پنجگانة فيزيكي درك كنيم ولي ميتوانيم آن را با حواس پنجگانة روحي خود درك نمائيم. دنياي نامرئي مثل دنياي مرئي يك دنياي واقعي است. اين دنيا طبعاً از طريق حواس پنجگانة روحي احساس و درك ميشود. دو دنياي واقعي را با هم "عالم هستي" ميناميم.
درست همانطور كه يك بدن يا جسم نميتواند بدون رابطه با روح عمل كند، انسان اصيل آفرينش هم نميتواند بدون رابطه با خدا عمل كند. دنياي مرئي بدون ارتباط با دنياي نامرئي نميتواند از ارزش اصيل خود در آفرينش بهرهاي داشته باشد. درست همانطوري كه بدون آگاهي از فكر يك فرد نميتوانيم به شخصيت او پي ببريم، بدون شناخت خدا هم نميتوانيم واقعاً مفهوم اساسي زندگي بشري را بشناسيم. بدون فهم دنياي نامرئي نميتوانيم بطور كامل دنياي مرئي را بشناسيم. بدينترتيب، دنياي نامرئي يك دنياي فاعلي و دنياي مرئي يك دنياي مفعولي است كه دومي مثل ساية اولي عمل ميكند.[30] انسان با فرا رسيدن مرگش، پس از زندگي در دنياي مرئي، پس از درآوردن "لباس جسمي" خود، با بدن روحي به دنياي نامرئي رفته[31] و براي ابد در آنجا زندگي ميكند.
2. مقام انسان در جهان هستي
نخست، خدا انسان را آفريد تا حكمروا و سرور جهان هستي باشد.[32] جهان هستي به استثناي انسان، هيچ حساسيت و آگاهي دروني از خدا ندارد. براي همين است كه خدا مستقيماً بر دنيا حاكم نميشود، بلكه انسان را با حساسيت و آگاهي كامل از عالم هستي آفريد، و به او اجازه داد كه بر آن مستقيماً حكومت كند. خدا در آفرينش انسان جسم او را از عناصر آب، خاك و هوا، كه عناصر اصلي دنياي مرئي هستند آفريد، و او براي اينكه انسان را قادر سازد تا در مقابل اين دنيا حساسيت داشته و بر آن تسلط يابد، دست به اين كار زد. خدا "انسان روح" را با عناصر روحي آفريد تا او را قادر سازد كه در مقابل دنياي نامرئي حساس بوده و بر آن تسلط يابد. بر روي كوه تجلي، موسي كه 1600 سال قبل مرده بود و ايليا كه 900 سال قبل مرده بود بر عيسي ظاهر شدند.[33] اينها در واقع روح موسي و ايليا بودند. فقط انساني كه داراي جسم و روح است، كه به او توانائي ميدهد تا بر دنياي مرئي و دنياي نامرئي تسلط داشته باشد، ميتواند بر دو دنيا حكمروائي كند.
دوم، خدا انسان را آفريد تا واسطه و مركز هماهنگي جهان هستي باشد. وقتي جسم و روح بشر با وحدت از طريق عمل داد و گرفت، مفعول واقعي خدا شوند، دنياي مرئي و نامرئي هم همينطور با اتحاد از طريق عمل داد و گرفت متمركز بر انسان، مفعول خدا ميشوند. بدين ترتيب، انسان واسطه و مركز هماهنگي بين دو دنيا است. بدين جهت، انسان مثل هوا است كه در دياپازون (چنگالك آوا سنج) صدا را منعكس ميسازد. از آنجائي كه انسان آفريده شد تا با دنياي نامرئي ارتباط داشته باشد، در نظر گرفته شده كه او تمامي رويدادها و اتفاقات دنياي روح را منعكس كند.
سوم، خدا انسان را بعنوان جهان كوچكي از تمامي مجموعة آفرينش بوجود آورد. خدا ابتدا جهان هستي را با توسعه واقعي شخصيت و شكل انسان آفريد. بدينترتيب، انسان روح فشرده شدة واقعي دنياي نامرئي است، چون خدا دنياي نامرئي را بعنوان گسترش يافتة واقعي شخصيت و شكل انسان روح آفريد. برطبق همين انسان جسم، عصاره و فشردة كاملي از دنياي مرئي است چون خدا دنياي مرئي را بعنوان توسعة واقعي شخصيت و شكل انسان جسم آفريد. در نتيجه، انسان يك جهان كوچك و فشردهاي از تمامي جهان هستي ميباشد.
ولي به علت سقوط بشر، تمام آفرينش فرمانرواي خود را از دست داد. در روميان[34] ميخوانيم كه آفرينش با اشتياق در انتظار آشكار شدن پسران خدا (انسان با ذات اصيل بازسازي شده) است. روميان[35] ادامه ميدهد، "تمام آفرينش در غم و اندوه حزنانگيزي در فغان است." علت اين است كه عمل داد و گرفت بين دنياي مرئي و دنياي نامرئي در نتيجة سقوط بشر قطع گرديد و از آنجائي كه انسان قرار بود واسطه و مركز هماهنگي بين آنها باشد، اين موقعيت آنها را به حال تعليق درآورده است.
عيسي بعنوان انسان كامل در جسم و روح ظهور كرد. بنابراين، او جهان كوچكي از تمام عالم هستي بود. به همين دليل است كه كتاب مقدس ميگويد: خدا همة مخلوقات را، زير پاي مسيح، تحت تسلط او قرار داد.[36] عيسي نجات دهندة ماست، او به اين دنيا آمد تا با كوشش سخت براي متحد كردن انسان سقوط كرده با خودش، او را به كمال برساند.
3. رابطة دو جانبه بين انسان جسم و انسان روح
اگر آدم و حوا متمركز بر خدا خود را به كمال ميرساندند و براي تشكيل چهار پاية اساسي در سطح خانواده، در يك پيكر متحد شده و سپس يك زندگي خوبي در يگانگي كامل با قلب الهي را پيش ميگرفتند، ما اين حالت را "سلطة مستقيم" ميناميديم. انسان در چنين حالتي با فهم خواست خدا و با تجربة قلب او، كه زمينة آن است، ميتواند آن را تجربه نمايد. درست همانطور كه براي هر بخش از عصب در بدن در نظر گرفته شده كه طبق فرمان روح، كه نامرئي است، عمل كند، انسان ميتواند خواست و ارادة خدا را با اطاعت از فرمان او اجرا نموده و به اين ترتيب، هدف آفرينش را به انجام برساند.
بعد اجازه دهيد تا در مورد چگونگي بعهده گرفتن تسلط مستقيم بر تمام مخلوقات از جانب انسان بحث كنيم. وقتي انسان كامل، بعنوان فاعل، و دنياي جسمي به عنوان مفعول او متمركز بر خدا يك پيكر متحد شوند و چهار پاية اساسي را تأسيس كنند و وقتي انسان بدينترتيب از طريق عمل داد و گرفت كامل عشق و زيبائي با دنياي جسمي بر طبق خواست خود، در يگانگي كامل با قلب خدا، هدف خدا را برآورده كند، انسان سلطة مستقيم خود را بر تمام مخلوقات بدست ميآورد.
بخش 6
دنياي واقعي نامرئي و دنياي واقعي مرئي
متمركز بر انسان
1. دنياي واقعي نامرئي و دنياي واقعي مرئي
از آنجائي كه جهان هستي بر اساس الگوي انسان كه در تصور و پندار شبيه صفات مشخصة دوگانة خدا است آفريده شد؛ هر موجودي بدون استثناء شبيه شكل بنيادي انسان، مركب از روح و جسم، است.[29] بدينسان، در جهان هستي، نه تنها دنياي جسمي مرئي، در شباهت به بدن انسان، وجود دارد بلكه دنياي نامرئي واقعي هم وجود دارد كه بر اساس الگوي روح انسان است. ما دومي را دنياي نامرئي ميناميم زيرا نميتوانيم آن را با حواس پنجگانة فيزيكي درك كنيم ولي ميتوانيم آن را با حواس پنجگانة روحي خود درك نمائيم. دنياي نامرئي مثل دنياي مرئي يك دنياي واقعي است. اين دنيا طبعاً از طريق حواس پنجگانة روحي احساس و درك ميشود. دو دنياي واقعي را با هم "عالم هستي" ميناميم.
درست همانطور كه يك بدن يا جسم نميتواند بدون رابطه با روح عمل كند، انسان اصيل آفرينش هم نميتواند بدون رابطه با خدا عمل كند. دنياي مرئي بدون ارتباط با دنياي نامرئي نميتواند از ارزش اصيل خود در آفرينش بهرهاي داشته باشد. درست همانطوري كه بدون آگاهي از فكر يك فرد نميتوانيم به شخصيت او پي ببريم، بدون شناخت خدا هم نميتوانيم واقعاً مفهوم اساسي زندگي بشري را بشناسيم. بدون فهم دنياي نامرئي نميتوانيم بطور كامل دنياي مرئي را بشناسيم. بدينترتيب، دنياي نامرئي يك دنياي فاعلي و دنياي مرئي يك دنياي مفعولي است كه دومي مثل ساية اولي عمل ميكند.[30] انسان با فرا رسيدن مرگش، پس از زندگي در دنياي مرئي، پس از درآوردن "لباس جسمي" خود، با بدن روحي به دنياي نامرئي رفته[31] و براي ابد در آنجا زندگي ميكند.
2. مقام انسان در جهان هستي
نخست، خدا انسان را آفريد تا حكمروا و سرور جهان هستي باشد.[32] جهان هستي به استثناي انسان، هيچ حساسيت و آگاهي دروني از خدا ندارد. براي همين است كه خدا مستقيماً بر دنيا حاكم نميشود، بلكه انسان را با حساسيت و آگاهي كامل از عالم هستي آفريد، و به او اجازه داد كه بر آن مستقيماً حكومت كند. خدا در آفرينش انسان جسم او را از عناصر آب، خاك و هوا، كه عناصر اصلي دنياي مرئي هستند آفريد، و او براي اينكه انسان را قادر سازد تا در مقابل اين دنيا حساسيت داشته و بر آن تسلط يابد، دست به اين كار زد. خدا "انسان روح" را با عناصر روحي آفريد تا او را قادر سازد كه در مقابل دنياي نامرئي حساس بوده و بر آن تسلط يابد. بر روي كوه تجلي، موسي كه 1600 سال قبل مرده بود و ايليا كه 900 سال قبل مرده بود بر عيسي ظاهر شدند.[33] اينها در واقع روح موسي و ايليا بودند. فقط انساني كه داراي جسم و روح است، كه به او توانائي ميدهد تا بر دنياي مرئي و دنياي نامرئي تسلط داشته باشد، ميتواند بر دو دنيا حكمروائي كند.
دوم، خدا انسان را آفريد تا واسطه و مركز هماهنگي جهان هستي باشد. وقتي جسم و روح بشر با وحدت از طريق عمل داد و گرفت، مفعول واقعي خدا شوند، دنياي مرئي و نامرئي هم همينطور با اتحاد از طريق عمل داد و گرفت متمركز بر انسان، مفعول خدا ميشوند. بدين ترتيب، انسان واسطه و مركز هماهنگي بين دو دنيا است. بدين جهت، انسان مثل هوا است كه در دياپازون (چنگالك آوا سنج) صدا را منعكس ميسازد. از آنجائي كه انسان آفريده شد تا با دنياي نامرئي ارتباط داشته باشد، در نظر گرفته شده كه او تمامي رويدادها و اتفاقات دنياي روح را منعكس كند.
سوم، خدا انسان را بعنوان جهان كوچكي از تمامي مجموعة آفرينش بوجود آورد. خدا ابتدا جهان هستي را با توسعه واقعي شخصيت و شكل انسان آفريد. بدينترتيب، انسان روح فشرده شدة واقعي دنياي نامرئي است، چون خدا دنياي نامرئي را بعنوان گسترش يافتة واقعي شخصيت و شكل انسان روح آفريد. برطبق همين انسان جسم، عصاره و فشردة كاملي از دنياي مرئي است چون خدا دنياي مرئي را بعنوان توسعة واقعي شخصيت و شكل انسان جسم آفريد. در نتيجه، انسان يك جهان كوچك و فشردهاي از تمامي جهان هستي ميباشد.
ولي به علت سقوط بشر، تمام آفرينش فرمانرواي خود را از دست داد. در روميان[34] ميخوانيم كه آفرينش با اشتياق در انتظار آشكار شدن پسران خدا (انسان با ذات اصيل بازسازي شده) است. روميان[35] ادامه ميدهد، "تمام آفرينش در غم و اندوه حزنانگيزي در فغان است." علت اين است كه عمل داد و گرفت بين دنياي مرئي و دنياي نامرئي در نتيجة سقوط بشر قطع گرديد و از آنجائي كه انسان قرار بود واسطه و مركز هماهنگي بين آنها باشد، اين موقعيت آنها را به حال تعليق درآورده است.
عيسي بعنوان انسان كامل در جسم و روح ظهور كرد. بنابراين، او جهان كوچكي از تمام عالم هستي بود. به همين دليل است كه كتاب مقدس ميگويد: خدا همة مخلوقات را، زير پاي مسيح، تحت تسلط او قرار داد.[36] عيسي نجات دهندة ماست، او به اين دنيا آمد تا با كوشش سخت براي متحد كردن انسان سقوط كرده با خودش، او را به كمال برساند.
3. رابطة دو جانبه بين انسان جسم و انسان روح
الف) تركيب و وظيفة انسان جسمي
انسان جسم از اركان اصلي دوگانه ذات جسمي (فاعل) و بدن جسمي (مفعول) تشكيل يافته است. ذات جسمي، بدن جسمي را قادر ميسازد تا تكثير كرده و خود را محفوظ نگهدارد. غريزة يك حيوان به ذات جسمي شباهت دارد. براي اينكه انسان جسم در سلامتي كامل، خوب رشد كند، بايد هوا و نور را كه تغذية نامرئي طبيعت مثبت هستند به خود جذب كند، در حاليكه همينطور عناصر مادي را كه تغذية مرئي طبيعت منفي هستند تغذيه ميكند. تمامي اينها بايد از طريق جريان گردش خون، يك عمل داد و گرفت كامل را اجرا نمايند.
خوبي يا بدي در هدايت انسان جسم، انسان روح را تحت تأثير قرار ميدهد به اينكه خوب باشد يا بد. علت اين است كه انسان جسم عنصر معيني را براي انسان روح آماده ميكند كه ما آن را عنصر حياتي ميناميم. در زندگي روزانه ميدانيم كه وقتي جسم ما عمل خوبي انجام ميدهد، روح شاد ميشود، اما پس از يك كار بد و شرورانه احساس اضطراب و نگراني ميكند. علت اين است كه عناصر حياتي كه ميتواند برطبق اعمال انسان خوب يا بد باشد، به انسان روح نفوذ ميكند.
خوبي يا بدي در هدايت انسان جسم، انسان روح را تحت تأثير قرار ميدهد به اينكه خوب باشد يا بد. علت اين است كه انسان جسم عنصر معيني را براي انسان روح آماده ميكند كه ما آن را عنصر حياتي ميناميم. در زندگي روزانه ميدانيم كه وقتي جسم ما عمل خوبي انجام ميدهد، روح شاد ميشود، اما پس از يك كار بد و شرورانه احساس اضطراب و نگراني ميكند. علت اين است كه عناصر حياتي كه ميتواند برطبق اعمال انسان خوب يا بد باشد، به انسان روح نفوذ ميكند.
ب) ساختار و وظيفة انسان روح
انسان روح، بعنوان يك هستي واقعي نامرئي، آفريده شد تا فاعل انسان جسم باشد و از طريق حواس روحي احساس و درك شود. از طريق انسان روح ميتوانيم مستقيماً با خدا تماس بگيريم و بر دنياي نامرئي از جمله فرشتگان تسلط داشته باشيم. انسان روح ما در ظاهر شبيه انسان جسم ما است و پس از ترك بدن جسمي براي ابد در دنياي نامرئي زندگي ميكند. انسان ميل دارد كه به طور ابدي زندگي كند زيرا در وجود خود داراي انسان روح است كه از طبيعت ابدي برخورداراست.
انسان روح از صفات مشخصة دوگانة ذات روحي (فاعل) و بدن روحي (مفعول) تشكيل شده است. ذات روحي قسمت مركزي انسان روح جائي است كه خدا در آن ساكن ميشود. انسان روح ما از طريق عمل داد و گرفت بين "عنصر زندگي" (مثبت) كه از خدا ميآيد و "عنصر حياتي" (منفي) كه از انسان جسم ميآيد رشد ميكند. انسان روح نه تنها عنصر حياتي را از انسان جسم دريافت ميكند بلكه در عوض عنصر معيني را برميگرداند كه آن را "عنصر روحي زنده" ميناميم. ديدهايم كه يك انسان، تحت تأثير و نفوذ يك روح بالاتر، ميتواند لذت بي پاياني را احساس نموده، يك قدرت تازه در او طغيان كرده، حتي شفا دادن يك بيماري مزمن را هم برايش ممكن ميشود. به دليل اينكه انسان جسم عنصر روحي زنده را از انسان روح دريافت ميكند، چنين مواردي روي ميدهند. بعلاوه انسان روح فقط ميتواند براساس انسان جسم رشد كند. بدين جهت، رابطة بين انسان روح و انسان جسم مثل رابطة بين ميوه و درخت است. وقتي ذات جسمي به اميال ذات روحي پاسخ مثبت ميدهد، انسان جسم بر طبق هدف ذات روحي عمل ميكند، آنگاه انسان جسم عنصر روحي زنده را از انسان روح دريافت مينمايد و اين احساس و انرژي خوب براي انسان روح ميآورد. بر اين اساس، وقتي انسان جسم نيروي حيات سالم به انسان روح برميگرداند، در مسير خوبي بر آن تأثير ميگذارد تا بطور عادي رشد كند.
حقيقت به ما ميآموزد كه ذات روحي ما چه چيزي ميخواهد. وقتي انسان از طريق حقيقت ميفهمد كه ذات روحي چه خواستي دارد و وقتي كه با اجراي آن، سهم مسئوليت خودش را انجام ميدهد، آنگاه عنصر روحي زندگي و عنصر حياتي براي هدف خوبي وارد عمل داد و گرفت ميشوند. رابطة بين عنصر روحي زنده و عنصر حيات شباهت به رابطة بين شخصيت و شكل دارد. زيرا عنصر روحي زنده هميشه در هر فردي كار ميكند، حتي در شخص شرور ذات اصيل هميشه بسوي خوبي تمايل دارد. ولي تا موقعي كه انسان نتواند يك زندگي خوبي را پيشة خود كند، عنصر روحي زنده نميتواند چيزي براي بهبودي انسان جسم فراهم كند، همچنين نميتواند از يك داد و گرفت معمولي با عنصر حياتي بهرهمند شود. به همين شكل، انسان روح ما تنها ميتواند از طريق زندگي جسمي ما بر روي زمين به كمال نائل شود.
انسان روح، با رشد تدريجي خود از طريق سه مرحلة متناوب رشد، در ارتباط با انسان جسم ما، متمركز بر ذات روحي و طبق اصل آفرينش بايد خودش را به كمال برساند. يك انسان روح در مرحله تشكيل "روح متشكل" در مرحلة رشد "روح زندگي" و در مرحلة كمال "روح الهي" ناميده مي شود.
وقتي انسان روح و انسان جسم ما با اجراي عمل داد و گرفت متمركز برخدا چهار پاية اساسي را تأسيس كنند و به اين ترتيب تشكيل يك پيكر متحد را بدهند، انسان روح، روح الهي ميشود. در اين سطح، انسان روح ميتواند هر چيزي را در دنياي نامرئي احساس و درك كند. از آنجائي كه تمام پديدههاي روحي كه به اين ترتيب به وسيلة انسان روح درك ميشود در انسان جسم منعكس شده و تجلي مينمايد و بعنوان پديدة جسمي خود را آشكار ميكنند، سرانجام انسان به مرحلهاي ميرسد كه ميتواند حتي با حواس پنجگانة فيزيكياش پديدههاي روحي را احساس و درك نمايد. پادشاهي خدا در بهشت جائي است كه ارواح پس از ترك بدنهاي جسمي و پايان دادن به زندگي در پادشاهي بهشتي بر روي زمين، به آنجا ميروند تا براي ابد در آنجا زندگي كنند. پادشاهي خدا در بهشت فقط وقتي ميتواند به واقعيت درآيد كه پادشاهي خدا بر روي زمين از قوه به فعل درآيد.
حساسيت انسان روح ميبايد از طريق رابطة دوجانبه با انسان جسم در طي زندگي جسمي بر روي زمين رشد نمايد. بدينجهت، انسان بايد بر روي زمين به كمال برسد و عشق كامل خدا را تجربه كند تا پس از مرگ جسمي، انسان روح او بتواند عشق كامل خدا را در دنياي ذاتي نامرئي تجربه نمايد. بدينترتيب، شخصيت و كيفيت انسان روح در حين زندگي زميني شكل ميگيرد. تشديد شرارت و پليدي در روح انسان سقوط كرده در نتيجة اخلاق و رفتار گناهآلود او در طول زندگي زميني اوست. به همين صورت، بهبودي روح سقوط كردة انسان فقط از طريق جبران گناهانش در طي زندگي جسمي او بر روي زمين امكانپذير است. به همين دليل است كه عيسي با بدن جسمي به زمين آمد تا بشر گناهكار را نجات دهد. بدينترتيب، ما بايد يك زندگي خوب و با تقوا را بر روي زمين پيشة خود كنيم. عيسي كليد پادشاهي بهشت را به پطرس داد[37] و گفت آنچه را كه بر روي زمين ببنديد در بهشت بسته گردد و هر آنچه بر روي زمين بگشائيد در بهشت نيز گشوده شود،[38] زيرا هدف اولية مشيت در رستگاري بايد ابتدا بر روي زمين به واقعيت درآيد.
مقصد انسان روح نه بوسيلة خدا، بلكه بوسيلة خود انسان روح تعيين ميشود. در اصل انسان ساخته شد تا پس از نيل به كمال، بطور كامل از عشق خدا تنفس كند. اگر انسان روح بعلت اخلاق و رفتار گناهآلود توانائي استشمام اين عشق را بطور كامل نداشته باشد، وقتي در بارگاه خدا كه فاعل كمال عشق است قرار ميگيرد، احساس درد و عذاب ميكند در نتيجه، چنين روحي، خود بخود به جهنم كه دورترين حالت جدا از عشق خدا است خواهد رفت. بعلاوه، تكثير انسان روح همزمان در قالب تكثير انسان جسم از طريق زندگي زميني او روي ميدهد زيرا انسان روح آفريده شد تا بر اساس انسان جسم رشد كند.
ج) ذات بشر از ديد رابطة بين ذات روحي و ذات جسمي
رابطة بين ذات روحي و ذات جسمي مثل رابطة بين شخصيت و شكل است. وقتي اين دو از طريق عمل داد و گرفت متمركز بر خدا يكي شوند، انسان روح و انسان جسم بطور طبيعي يك واحد هماهنگ ميشوند. رابطة داد و گرفت بين ذات روحي و ذات جسمي يك پيكر متحد، ذات بشري، را بوجود ميآورد كه شخص را بسوي هدف آفرينش هدايت ميكند. انسان به علت سقوط، در مورد خدا در جهل فرو رفت، ازاينرو، در مورد معيار مطلق خوبي در جهل فرو رفت. اما بر طبق طبيعت اصيل آفرينش، ذات بشر هميشه انسان را بسوي آنچه كه فكر ميكند خوب است، هدايت مينمايد. اين نيروي هدايت كننده وجدان بشر خوانده ميشود. ولي انسان سقوط كرده با جهالت در مورد استاندارد مطلق خوبي، نميتواند معيار مطلق وجدان را برپا نمايد. همانطور كه معيار و استاندارد خوبي فرق ميكند، همينطور معيار وجدان هم تفاوت دارد و اين باعث ميشود كه مجادله و مشاجرة مداوم حتي بين آنهائي كه از زندگي با وجدان طرفداري ميكنند وجود داشته باشد. قسمتي از ذات بشري كه دلالت بر شخصيت دارد و هميشه انسان را بسوي معيار مطلق خوبي هدايت ميكند "ذات اصيل" و آنچه كه به شكل شباهت دارد "وجدان" ناميده ميشود.
بنابراين، وقتي انسان بواسطة جهالت، يك معيار خوبي متفاوت با استاندارد طبيعت اصيل آفرينش برپا كرد، كه وجدان بشري بسوي آن معيار جهت گرفته است، ولي ذات اصيل آن را رد كرده و سعي دارد مسير وجدان را بسوي معيار ذات اصيل برگرداند. وقتي ذات روحي و ذات جسمي كه در بند شيطان هستند، از طريق عمل داد و گرفت يكي شوند، پيشرفت انسان در مسير پليدي و شرارت تسريع ميشود. ما اين واحد را "ذات پليد" ميناميم.
ذات اصيل و وجدان انسان اين ذات پليد را دفع كرده و با كمك به انسان در جدائي از شيطان و روبرو شدن با خدا، او را بسوي خوبي هدايت ميكنند.
انسان روح از صفات مشخصة دوگانة ذات روحي (فاعل) و بدن روحي (مفعول) تشكيل شده است. ذات روحي قسمت مركزي انسان روح جائي است كه خدا در آن ساكن ميشود. انسان روح ما از طريق عمل داد و گرفت بين "عنصر زندگي" (مثبت) كه از خدا ميآيد و "عنصر حياتي" (منفي) كه از انسان جسم ميآيد رشد ميكند. انسان روح نه تنها عنصر حياتي را از انسان جسم دريافت ميكند بلكه در عوض عنصر معيني را برميگرداند كه آن را "عنصر روحي زنده" ميناميم. ديدهايم كه يك انسان، تحت تأثير و نفوذ يك روح بالاتر، ميتواند لذت بي پاياني را احساس نموده، يك قدرت تازه در او طغيان كرده، حتي شفا دادن يك بيماري مزمن را هم برايش ممكن ميشود. به دليل اينكه انسان جسم عنصر روحي زنده را از انسان روح دريافت ميكند، چنين مواردي روي ميدهند. بعلاوه انسان روح فقط ميتواند براساس انسان جسم رشد كند. بدين جهت، رابطة بين انسان روح و انسان جسم مثل رابطة بين ميوه و درخت است. وقتي ذات جسمي به اميال ذات روحي پاسخ مثبت ميدهد، انسان جسم بر طبق هدف ذات روحي عمل ميكند، آنگاه انسان جسم عنصر روحي زنده را از انسان روح دريافت مينمايد و اين احساس و انرژي خوب براي انسان روح ميآورد. بر اين اساس، وقتي انسان جسم نيروي حيات سالم به انسان روح برميگرداند، در مسير خوبي بر آن تأثير ميگذارد تا بطور عادي رشد كند.
حقيقت به ما ميآموزد كه ذات روحي ما چه چيزي ميخواهد. وقتي انسان از طريق حقيقت ميفهمد كه ذات روحي چه خواستي دارد و وقتي كه با اجراي آن، سهم مسئوليت خودش را انجام ميدهد، آنگاه عنصر روحي زندگي و عنصر حياتي براي هدف خوبي وارد عمل داد و گرفت ميشوند. رابطة بين عنصر روحي زنده و عنصر حيات شباهت به رابطة بين شخصيت و شكل دارد. زيرا عنصر روحي زنده هميشه در هر فردي كار ميكند، حتي در شخص شرور ذات اصيل هميشه بسوي خوبي تمايل دارد. ولي تا موقعي كه انسان نتواند يك زندگي خوبي را پيشة خود كند، عنصر روحي زنده نميتواند چيزي براي بهبودي انسان جسم فراهم كند، همچنين نميتواند از يك داد و گرفت معمولي با عنصر حياتي بهرهمند شود. به همين شكل، انسان روح ما تنها ميتواند از طريق زندگي جسمي ما بر روي زمين به كمال نائل شود.
انسان روح، با رشد تدريجي خود از طريق سه مرحلة متناوب رشد، در ارتباط با انسان جسم ما، متمركز بر ذات روحي و طبق اصل آفرينش بايد خودش را به كمال برساند. يك انسان روح در مرحله تشكيل "روح متشكل" در مرحلة رشد "روح زندگي" و در مرحلة كمال "روح الهي" ناميده مي شود.
وقتي انسان روح و انسان جسم ما با اجراي عمل داد و گرفت متمركز برخدا چهار پاية اساسي را تأسيس كنند و به اين ترتيب تشكيل يك پيكر متحد را بدهند، انسان روح، روح الهي ميشود. در اين سطح، انسان روح ميتواند هر چيزي را در دنياي نامرئي احساس و درك كند. از آنجائي كه تمام پديدههاي روحي كه به اين ترتيب به وسيلة انسان روح درك ميشود در انسان جسم منعكس شده و تجلي مينمايد و بعنوان پديدة جسمي خود را آشكار ميكنند، سرانجام انسان به مرحلهاي ميرسد كه ميتواند حتي با حواس پنجگانة فيزيكياش پديدههاي روحي را احساس و درك نمايد. پادشاهي خدا در بهشت جائي است كه ارواح پس از ترك بدنهاي جسمي و پايان دادن به زندگي در پادشاهي بهشتي بر روي زمين، به آنجا ميروند تا براي ابد در آنجا زندگي كنند. پادشاهي خدا در بهشت فقط وقتي ميتواند به واقعيت درآيد كه پادشاهي خدا بر روي زمين از قوه به فعل درآيد.
حساسيت انسان روح ميبايد از طريق رابطة دوجانبه با انسان جسم در طي زندگي جسمي بر روي زمين رشد نمايد. بدينجهت، انسان بايد بر روي زمين به كمال برسد و عشق كامل خدا را تجربه كند تا پس از مرگ جسمي، انسان روح او بتواند عشق كامل خدا را در دنياي ذاتي نامرئي تجربه نمايد. بدينترتيب، شخصيت و كيفيت انسان روح در حين زندگي زميني شكل ميگيرد. تشديد شرارت و پليدي در روح انسان سقوط كرده در نتيجة اخلاق و رفتار گناهآلود او در طول زندگي زميني اوست. به همين صورت، بهبودي روح سقوط كردة انسان فقط از طريق جبران گناهانش در طي زندگي جسمي او بر روي زمين امكانپذير است. به همين دليل است كه عيسي با بدن جسمي به زمين آمد تا بشر گناهكار را نجات دهد. بدينترتيب، ما بايد يك زندگي خوب و با تقوا را بر روي زمين پيشة خود كنيم. عيسي كليد پادشاهي بهشت را به پطرس داد[37] و گفت آنچه را كه بر روي زمين ببنديد در بهشت بسته گردد و هر آنچه بر روي زمين بگشائيد در بهشت نيز گشوده شود،[38] زيرا هدف اولية مشيت در رستگاري بايد ابتدا بر روي زمين به واقعيت درآيد.
مقصد انسان روح نه بوسيلة خدا، بلكه بوسيلة خود انسان روح تعيين ميشود. در اصل انسان ساخته شد تا پس از نيل به كمال، بطور كامل از عشق خدا تنفس كند. اگر انسان روح بعلت اخلاق و رفتار گناهآلود توانائي استشمام اين عشق را بطور كامل نداشته باشد، وقتي در بارگاه خدا كه فاعل كمال عشق است قرار ميگيرد، احساس درد و عذاب ميكند در نتيجه، چنين روحي، خود بخود به جهنم كه دورترين حالت جدا از عشق خدا است خواهد رفت. بعلاوه، تكثير انسان روح همزمان در قالب تكثير انسان جسم از طريق زندگي زميني او روي ميدهد زيرا انسان روح آفريده شد تا بر اساس انسان جسم رشد كند.
ج) ذات بشر از ديد رابطة بين ذات روحي و ذات جسمي
رابطة بين ذات روحي و ذات جسمي مثل رابطة بين شخصيت و شكل است. وقتي اين دو از طريق عمل داد و گرفت متمركز بر خدا يكي شوند، انسان روح و انسان جسم بطور طبيعي يك واحد هماهنگ ميشوند. رابطة داد و گرفت بين ذات روحي و ذات جسمي يك پيكر متحد، ذات بشري، را بوجود ميآورد كه شخص را بسوي هدف آفرينش هدايت ميكند. انسان به علت سقوط، در مورد خدا در جهل فرو رفت، ازاينرو، در مورد معيار مطلق خوبي در جهل فرو رفت. اما بر طبق طبيعت اصيل آفرينش، ذات بشر هميشه انسان را بسوي آنچه كه فكر ميكند خوب است، هدايت مينمايد. اين نيروي هدايت كننده وجدان بشر خوانده ميشود. ولي انسان سقوط كرده با جهالت در مورد استاندارد مطلق خوبي، نميتواند معيار مطلق وجدان را برپا نمايد. همانطور كه معيار و استاندارد خوبي فرق ميكند، همينطور معيار وجدان هم تفاوت دارد و اين باعث ميشود كه مجادله و مشاجرة مداوم حتي بين آنهائي كه از زندگي با وجدان طرفداري ميكنند وجود داشته باشد. قسمتي از ذات بشري كه دلالت بر شخصيت دارد و هميشه انسان را بسوي معيار مطلق خوبي هدايت ميكند "ذات اصيل" و آنچه كه به شكل شباهت دارد "وجدان" ناميده ميشود.
بنابراين، وقتي انسان بواسطة جهالت، يك معيار خوبي متفاوت با استاندارد طبيعت اصيل آفرينش برپا كرد، كه وجدان بشري بسوي آن معيار جهت گرفته است، ولي ذات اصيل آن را رد كرده و سعي دارد مسير وجدان را بسوي معيار ذات اصيل برگرداند. وقتي ذات روحي و ذات جسمي كه در بند شيطان هستند، از طريق عمل داد و گرفت يكي شوند، پيشرفت انسان در مسير پليدي و شرارت تسريع ميشود. ما اين واحد را "ذات پليد" ميناميم.
ذات اصيل و وجدان انسان اين ذات پليد را دفع كرده و با كمك به انسان در جدائي از شيطان و روبرو شدن با خدا، او را بسوي خوبي هدايت ميكنند.
[1] 20: 1 روميان
[2] 18 :2 پيدايش
[3] 31 :1 پيدايش
[4] 27 : 1
[5] 22 : 2 پيدايش
[6] 27 : 1 پيدايش
[7] 11 : 7 قرنتيان اول
[8] 3-1 : 1 يوحنا
[9] 14: 3 خروج
[10] 16:3 يوحنا
[11] 2-1 : 7 متي
[12] 12:7 متي
[13] 32:10 متي
[14] 41:10 متي
[15] 42 :10 متي
[16] قسمت1 ، فصل1 ، بخش چهار
[17] 28:1 پيدايش
[18] 22-8:19 روميان
[19] 31-4 : 1 پيدايش
[20] 28 : 1 پيدايش
[21] 16 : 3 قرنتيان اول
[22] 20 : 14 يوحنا
[23] قسمت اول 1، فصل 1، بخش 5
[24] 5 : 1 پيدايش
[25] 27 : 1 پيدايش
[26] 17 : 2
[27] 28 : 1 پيدايش
[28] 1:5 روميان ، 8 : 2 افسسيان، 16:3 يوحنا
[29] قسمت 1، فصل 1، بخش 1
[30] 5 : 8 عبرانيان
[31] 11 : 1 ايوب
[32] 28 : 1 پيدايش
[33] 17:3 متي
[34] 19:8 روميان
[35] 22:8 روميان
[36] 27: 15 قرنتيان اول
[37] 19 : 16 متي
[38] 18 :18 متي