هر فردي بدون استثناء، براي دستيابي به خوشحالي كوشش مينمايد، و اولين گام براي دستيابي به اين هدف، غلبه بر ناراحتي و اندوه كنوني است. از امور فردي جزئي گرفته تا وقايعي كه تاريخ جهان را ميسازند، همه بيان و تجلي زندگي بشري است كه بطور مداوم در تلاش براي دستيابي به شادي و خوشبختي است. چطور ميتوان به خوشحالي دست يافت؟
همواره وقتي كه ميل و خواست فرد ارضاء ميشود، احساس خوشحالي ميكند. ولي كلمههاي "ميل" و "خواست" براحتي مورد سوءتعبير قرار ميگيرند. علت اين است كه افراد اكنون در وضعيتي زندگي ميكنند كه اميال آنها را بجاي سمت و جهت دادن به سوي خوبي، بسوي پليدي ميكشاند. ميل كه باعث بيتقوائي و خباثت ميشود، از ذات اصيل بشر، يعني سرشتي كه از قانون الهي احساس شعف ميكند، سر چشمه نميگيرد. راه رسيدن به خوشحالي، غلبه بر اميالي است كه به پليدي ختم ميشود و پيروي از اميالي كه خوبي را دنبال ميكند. ذات اصيل انسان ميداند كه خواست پليد تنها به ناراحتي و بدبختي ختم ميشود، اين واقعيت زندگي بشري است. انسان همانطور كه در جستجوي نور زندگي است، در ساية مرگ، كورمال كورمال به پيش ميرود.
آيا هيچ انساني در پي اميال پليد توانسته است خوشحالي را بيابد كه در آن ذات اصيلش احساس شعف كند؟ جواب منفي است. هر وقت انسان به مفعولي براي اميال پليد خود نائل آيد، احساس ميكند كه وجدانش تحت فشار است. آيا والدين به فرزندان خود ميآموزند كه چطور عمل بد و ناشايستي را انجام داده و آيا آموزگار به شاگردانش ميآموزد كه چگونه در پي بيتقوائي و پليدي باشند؟ باز هم جواب منفي ميباشد. اين طبيعت ذات اصيل انسان است كه از پليدي متنفر بوده و از خوبي تجليل كند.
در زندگي مردان مذهبي ميتوانيم تلاش وسيع و سختي را براي نيل به خوبي با پيروي از فقط ذات اصيل خودشان، ببينيم. با اين وجود از آغاز تاريخ بشر تا به كنون هيچ انساني نتوانسته است كه كاملاً از ذات اصيل خود پيروي نمايد. به همين دليل كتاب مقدس ميگويد: "هيچكس پرهيزگار نيست، نه تنها يك نفر نميفهمد، هيچ كس در جستجوي خدا نيست."[1]
پل مقدس كه با اين حقارت و پستي قلبي روبرو شده بود، با محنت بسيار گفت: "من ميخواهم در درون خودم با قانون خدا احساس شعف كنم، ولي در اعضاي خود قانون ديگري را با قانون ذات من در حال نزاع ميبينم كه مرا در مقابل قانون گناه كه در اعضاي من جايگزين شده، فلج كرده است. من چه انسان حقيري هستم."[2]
تضادي عظيم در انسان وجود دارد. در هر فردي قدرت ذات اصيل كه ميل به خوبي دارد بر ضد نيروي ذات پليد كه ميل به پليدي و شرارت دارد، در كشمكش است. تمام زندگي، تمام امور، تا هنگامي كه تضاد وجود دارد، محكوم به نابودي است. هر انساني كه در وجودش داراي اين تضاد است، بر لبة پرتگاه نابودي زندگي ميكند.
آيا امكان دارد كه انسان با چنين تضادي آفريده شده باشد؟ باز هم جواب منفي است. هرگز هيچ چيزي نميتوانست در چنين تضاد باطني و لاينفك آفريده شده باشد. بنابراين، تضاد ميبايست پس از آفرينش در انسان توسعه يافته باشد. در مسيحيت، ما اين پيشامد را "سقوط بشر" ميناميم.
بواسطة سقوط، انسان هميشه در نزديكي به نقطة نابودي است. به همين دليل انسان با نياز شديدي ميكوشد تا با پيروي از اميال خوب ذات اصيل و مخالفت با ميل پليد ذات پليد، اين تضاد را از خود دور كند.
در ارتباط با تمايز و تشخيص مسئلة خوب و بد، تاكنون راه حل نهائي بدست نيامده است، بحدي كه انسان را در حزن و اندوه فرو برده است. در ارتباط با عقايد "وجود خدا" و "عدم وجود خدا"، اگر در مورد يكي از آنها خوب قضاوت شود، ديگري ميبايد بد قلمداد شود. بهرحال در مورد اين مسئله، هنوز به يك تئوري با طبيعتي مطلق نائل نشدهايم. بعلاوه، زنان و مردان بطور كلي، در مقابل سؤالات اساسي زيادي در جهل باقي ماندهاند، از قبيل: ذات اصيل، منبع اميال خوب چيست؟ منشاء ذات پليد كه باعث اميال پليد ميشود چيست؟ علت اساسي سقوط كه باعث شد تا انسان تجسم چنين تضادي شود، چيست؟
قبل از اينكه بتوانيم با پيروي از اميال خوب ذات اصيل، و مخالفت با اميال پليد، زندگي خوبي را پايهريزي كنيم، ضروري است كه بر جهل غلبه كرده و بتوانيم بين خوبي و بدي وجه تمايزي قائل شويم. اگر از ديد معرفت دروني نگاه كنيم، سقوط بشر به معناي فرو رفتن تمامي بازماندگان بشري در ظلمت جهل ميباشد. از آنجائي كه انسان از دو جنبة دروني و بيروني يا روحي و جسمي شكل گرفته است، دو جنبة جهالت بيروني و جهالت دروني نيز وجود دارد.
جهل دروني، از لحاظ مذهبي يعني جهل روحي، و منظور جهالت در ارائة پاسخ به سؤالاتي است از قبيل: منشاء انسان چيست؟ هدف زندگي چيست؟ آيا خدا و دنياي ديگر (روح) وجود دارد؟ خوبي و بدي چيست؟
جهل بيروني، جهالت در مورد واقعيتهاي جسمي است، يعني جهالت در ارتباط با جهان طبيعت كه بدن انسان هم جزئي از آن است. همينطور جهالت در دادن پاسخ به سؤالاتي است از قبيل: اساس دنياي مادي چه چيز است؟ تمامي پديدههاي جسمي برطبق كدام قانون طبيعي روي ميدهد؟
از طلوع تاريخ بشر تا عصر حاضر، انسانها بطور مداوم و با جديت و شوق فراوان در جستجوي حقيقت بودهاند تا بر اين جهل غلبه كرده و نور معرفت را بازسازي كنند. بشر در تلاش بود تا از طريق مذهب حقيقت دروني را كشف كند. علم راهي براي كشف حقايق بيروني بوده است.
علم و مذهب روش هائي براي جستجو در دو جنبة حقيقت بودهاند تا بر اين دو نوع جهل غلبه كرده و دو جنبة معرفت و دانش را بازسازي كنند. بايد روزي فرا برسد كه علم و مذهب در يك راه متحد پيشرفت كرده، از خوشحالي ابدي بهرهبرداري كرده و لذت ببرند و كاملاً خودشان را از جهل رهانيده و به سوي خوبي كه مطلوب ذات اصيل است هدايت شوند. آنگاه بين اين دو جنبة حقيقت بيروني و دروني، فهمي متقابل، شكل خواهد گرفت.
انسان با پيروي از دو مسير متفاوت، بدنبال راه حلي براي سؤالات اساسي زندگي بوده است. اولين مسير جستجو براي حل مسائل موجود در دنياي مادي است. آنهائي كه اين خط سير را در نظر ميگيرند، فكر ميكنند كه اين يك راه مافوق انساني است. آنها خودشان را به علم تسليم كرده، نسبت به قدرت لايزال آن مغرور شده و در جستجوي خوشحالي مادي خواهند بود. وليكن، آيا زمانيكه انسان تحقيق خودش را در شرايط بيروني، مادي، محدود كرده و متمركز بر بدن جسمي كار ميكند، ميتواند از خوشحالي كامل بهره ببرد؟ علم ممكن است كه بتواند محيط اجتماعي مطللوبي بيافريند كه در آن انسان از حداكثر ثروت استفاده كند، اما آيا چنين محيطي قادر است كه اميال دروني روح انسان را ارضاء نمايد؟
لذتهاي زود گذر فردي كه از خوشيهاي بدن جسمي احساس شعف ميكند، در مقايسه با شادي تجربه شده توسط انسان مؤمن با خدا، براستي هيچ است. "گواتما بودا" كه شكوه و عظمت تخت شاهي را ترك كرد، تنها كسي نيست كه سفر طولاني زندگي در جستجوي راه را انتخاب كرد. هدف او منزل گمشدة انسان- وضعيت او قبل از سقوط و اقامتگاه هميشگياش بود- اگر چه نميدانست اين مكان كجاست. درست مثل كسي كه روح با جسمش هماهنگ است بالغ و كامل ميشود، لذت نيز اينچنين است. لذت جسمي وقتي كه با لذت روحي انسان هماهنگ باشد، بالغ و تمام عيار ميشود.
مقصد علم كجاست؟ تاكنون تحقيقات علمي، دنياي دروني علت را در بر نگرفته است، بلكه تنها به دنياي بيروني، معلول، توجه داشته است، نه دنياي بنيادي بلكه دنياي پديدهها در نظر گرفته شده بود. امروزه علم وارد بعد بالاتري ميشود، ديگر زمان آن نيست كه فقط بر دنياي بيروني معلول، نتيجه و پديدهها متمركز شد، بلكه تحقيق در دنياي دروني علت هم شروع شده است. آنهائي كه راه علم را پيش گرفتهاند به اين نتيجه رسيدهاند كه بدون حقيقت مرتبط با دنياي روحي علت، بعنوان حقيقت دروني، انسان نميتواند به هدف غائي علم، يعني كشف حقيقت بيروني، كه به دنياي بيروني و نتيجه مربوط ميشود، دست يابد.
يك دريانورد، مسافرت دريائي خود را در درياي دنياي مادي با بادبان علم شروع ميكند، براي جستجوي لذتهاي جسمي ممكن است كه بتواند به ساحل ايدهآل برسد، ولي بزودي درمييابد كه آن ساحل چيزي جز قبرستاني براي نگهداري جسمش نيست. اما وقتي او در پايان سفرش در جستجوي حقيقت بيروني، تحت بادبان علم، به مرحلة تماس با راه دريائي بسوي حقيقت دروني، تحت بادبان مذهب ميرسد، قادر خواهد بود تا با دستيابي به دنياي ايدهآل، كه هدف اميال ذات اصيل است، به سفرش خاتمه دهد.
در دومين خط سير، كوشش بشر به سوي حل سوالات اساسي زندگي در دنياي ذاتي "علت" هدايت شده است. فلسفه و مذهب كه به اين راه رفتهاند، سهم بسزائي در اين راه داشتهاند. از طرف ديگر، هم فلسفه و هم مذهب بارهاي وظايف روحي زيادي را بدوش كشيدهاند. فيلسوفها و روحانيون كه در طي زندگي خودشان در اين راه زندگي سهم بسزائي در اين مسير داشتهاند، ولي اعمال آنها و گرفتاريهاي ناشي از آن زحمات و وظايف سنگيني بر دوش مردم اين زمان گذاشتهاند.
بيطرفانه به اين مسئله توجه كنيم، آيا هرگز فيلسوفي وجود داشته است كه بتواند به بدبختي بشري پايان دهد؟ آيا تاكنون هيچ شخص مقدسي توانسته است راه زندگي را بطور واضح به ما نشان دهد؟ اصول و ايدئولوژيهايي كه تاكنون به بشر ارائه شدهاند، باعث شك و ترديد و بدبيني شدهاند، آنها موضوعات زيادي را پديد آوردهاند كه بايد حل شده و مشكلات بسياري كه بايد رفع شوند. نور احياء و تجديد حيات كه اديان بزرگ با آن، در دوران مربوط به خود در اوج نور افشاني خود بوده اند، با فروكش كردن حرارتشان از جنب و جوش افتاده و با برجا گذاشتن فقط يك روشنائي كم نور، بسان شعلة لرزان فتيلهها، در پهناوري ظلمت شب، نور ضعيفي را متساعد ميكنند.
بيائيد تاريخ مسيحيت را مورد مطالعه قرار دهيم. نزديك به 2000 سال مسيحيت رشد كرد، و با ادعاي رستگاري بشريت، سلطة جهاني براي خود تأسيس نمود. اما چه بر سر روح مسيحيت كه چنين نور درخشاني از زندگي را متساعد ساخت، آمده است، مسيحيتي كه حتي در روزهاي عذاب و درد و رنج تحت حكومت امپراطوري روم، روميها را در برابر عيسي مصلوب شده به زانو درآورده بود؟ جامعة فئودال قرون وسطي اين مسيحيت را زنده زنده دفن كرد. با اين وجود، حتي در قبر خودش مشعل اصلاحات مذهبي در مسيحيت بر ضد ظلمت آن عصر كه همه جا را فرا گرفته بود، هنوز ميدرخشيد. ولي اين نتوانست آثار روزهاي تاريك را از بين ببرد .
وقتي كه عشق به كليسا و روحانيت بيرنگ شده و از بين رفت، وقتي امواج خروشان ميل به ثروت مادي جامعة اروپا را جاروب كرد و ميليونها نفر تودههاي گرسنه به تلخي در كارخانههاي صنعتي كثيف به فرياد درآمدند، قول رستگاري از بهشت به گوش نرسيد، بلكه از روي زمين شنيده شد. نامش كمونيسم بود. مسيحيت، اگر چه عشق خدا را پيشة خود كرد، اما در واقع به بدن مردة روحانيتي مبدل شده بود كه شعارهاي پوشالي را بدنبال ميكشيد. پس از آن، طبيعي بود كه پرچم طغيان و شورش برضد خداي ظاهراً بي رحم برافراشته شود. جامعة مسيحي بستر گرم و حاصلخيزي براي مادهگرائي شد، و كمونيسم، بزرگترين و پيشروترين ايدئولوژي مادهگرائي، با جذب كود از اين خاك حاصلخيز، بسرعت رشد كرده و از كنترل خارج شد.
مسيحيت صلاحيت خود را در كسب برتري در برابر اعمال كمونيسم از دست داد و نتوانست حقيقتي را ارائه دهد كه بر ايدئولوژي كمونيسم غلبه نمايد. مسيحيت در مقابل كمونيسم كه در دامنش رشد ميكرد و سلطة خودش را بر جهان گسترش ميداد، فقط يك تماشاچي بود. با وجود اينكه تدريسات و اعتقادات آنها بر اين است كه تمامي انسانها از يك والدين آمدهاند، با اين همه، عدة زيادي از مسيحيان دوست ندارند با برادران و خواهران خود كه رنگ پوستشان فرق ميكند، نشست و برخاست كنند. اين نمونة بارزي از مسيحيت امروزي است، كه نيروي زندگي را كه مستلزم عمل به كلام و حقيقت عيسي است، در محروميت قرار داده است.
روزي خواهد رسيد كه اين تراژدي اجتماعي به پايان خواهد رسيد. اما يك گناه و فساد اجتماعي وجود دارد كه خارج از كنترل عدة زيادي از مردان و زنان اين زمان است، و آن فحشاء و روابط نامشروع است. مسيحيان اين گناه را از بزرگترين گناهان كبيره ميداند. جاي تأسف بسيار است كه جامعة مسيحي امروز نميتواند اين انحطاط و تنزل را كه عدة بسياري از مردم اين عصر كور كورانه به آن روي آوردهاند، متوقف كند.
آنچه كه ما ميتوانيم از اين واقعيتها برداشت كنيم ايناست كه مسيحيت امروز در هرج و مرج و سردرگمي است. با شكافي كه توسط امواج نسل حاضر هرج و مرج طلب پيش آمده است، مسيحيت در اقدام براي زندگي مردمي كه در گرداب فساد اخلاقي در حال غرق شدن هستند، ناتوان است. آيا مسيحيت در نيل به وعدة خدا براي رستگاري بشريت در عصر حاضر عاجز است؟ چرا مردان مذهبي با وجوديكه با نياز شديد و زاهدانه در دنبالهروي از حقيقت دروني تلاش كردهاند، تاكنون در انجام مأموريت خود ناتوان بودهاند؟
رابطة بين دنياي ذاتي و دنياي پديدهها شباهت به رابطة بين ذات و جسم انسان دارد؟ اين رابطة بين علت و معلول، دروني و بيروني، و فاعل و مفعول است. از آنجائيكه انسان فقط وقتي كه ذات و جسمش در يك يگانگي كامل هماهنگ شوند ميتواند به شخصيتي كامل دست يابد. دنياي ايدهآل فقط وقتي به واقعيت درميآيد كه دو دنيا، يكي ذات و ديگري پديده، در اتحاد كامل به هم ملحق شده باشند.
همانطور كه رابطة بين روح و جسم انكارناپذير است، همينطور هم هيچ پديدهاي در اين دنيا جدا از دنياي روح نميتواند وجود داشته باشد. بهمين ترتيب، نه دنياي روح از دنياي جسمي جدا است و نه خوشحالي روحي ميتواند از خوشحالي جسمي جدا باشد. مذهب تاكنون بر ارزش واقعيت زندگي روزانه چندان تأكيدي نداشته است. مذهب ارزش شادي جسمي را در تأكيد براي نيل به لذت روحي انكار كرده است. ولي هر قدر هم انسان با حرارت بيشتري كوشش كند، نه ميتواند خودش را از واقعيت جدا كند و نه ميتواند اميال مختص خوشحالي جسمي را كه همواره مثل يك سايه او را تعقيب ميكند نابود نمايد.
در واقع ميل به خوشحالي جسمي بشدت به مردان مذهبي چنگ انداخته و آنها را به اعماق رنج و عذاب هدايت ميكند. اين تضاد حتي در زندگي رهبران روحاني وجود دارد. عدة زيادي از روحانيون كه با اين تضاد دست به گريبان بودهاند، پايان غمانگيزي داشتهاند. در اينجا علت اصلي ضعف و عدم كارآئي مذاهب امروزه نشان داده ميشود. ضعف اديان در تضادي است كه هنوز برآن غلبه نشده است.
عامل مهم ديگري نيز وجود دارد كه انحطاط در مذهب را مقدر كرده است. انسان متمدن كه ميزان هوشش به بالاترين درجه توسعه يافته است، براي همه چيز خواهان دليل و مدارك علمي است. ولي عقايد مذهبي كه بدون تغيير باقي مانده، مسائل را از لحاظ علمي تعبير و تفسير نميكند. يعني اينكه تفسير و برداشت انسان از حقيقت دروني (مذهب) و تفسير و برداشت او از حقيقت بيروني (علم) با هم توافق ندارند.
هدف غائي از مذهب فقط وقتي بدست ميآيد كه اول به حقيقت ايمان آورده و سپس آنرا به مرحلة عمل دربياوريم. اما ايمان واقعي بدون دانش و فهم در دنياي امروز نميتواند بوجود بيايد. ما كتاب مقدس را مطالعه ميكنيم تا با دانستن حقيقت بر ايمان خودمان تأكيد كنيم. عيسي معجزاتي انجام داد و مكاشفة او در علامات براي اين بود كه به مردم اجازه دهد تا بدانند كه او ناجي است و به آنها توانائي دهد تا به او ايمان بياورند. دانش از شناخت بوجود ميآيد و انسان امروزه نميتواند چيزي را كه فاقد منطق و مدرك و دليل علمي است، بشناسد. براي فهم چيزي ابتدا ميبايد شناخت وجود داشته باشد. بدين ترتيب، حقيقت دروني هم به دليل و مدرك منطقي احتياج دارد. مذهب از طريق يك مسير تاريخي طولاني بسوي زماني كه ميبايد از نظر علمي تشريح شود در حركت بوده است.
مذهب و علم با مأموريتهاي جداگانه و متفاوت، در دو مسير جهل بشري مربوط به حوزة خود شروع شدهاند. در مسيرهاي خود، اين دو حوزة فكري و مكاشفه، ظاهراً به يك كشمكش غير قابل حل با همديگر رسيدهاند. براي اينكه انسان به هدف خوبي مورد نظر ذات اصيل دست يابد، زماني بايد برسد كه يك بيان تازه از حقيقت وجود داشته باشد تا به بشر توانائي دهد كه اين دو موضوع را تحت يك نظام متحد بسوي يكديگر آورد. اين دو موضوع يكي مذهب است كه به علم نزديك ميشود و دومي علم است كه بسوي مذهب پيش ميرود.
ممكن است براي معتقدين مذهبي مخصوصاً مسيحيان ناخوشايند باشد كه قبول كنند، بيان تازهاي از حقيقت ميبايد ظهور كند. آنها باور دارند كه كتاب مقدس، كه هم اكنون در دستشان است، كامل و مطلق است. البته، حقيقت، منحصر به فرد، دروني، غير قابل تغيير و مطلق است. اما كتاب مقدس خودش حقيقت نيست بلكه يك كتاب راهنما براي تدريس حقيقت است. طبعاً كيفيت تدريس، روش و حدود ارائة حقيقت نيز ميبايد بر طبق پيشرفت زمان تفاوت داشته باشد، چون حقيقت به مردم زمانهاي مختلفي داده ميشود كه در سطوح روحي و عقلي متفاوتي هستند. بدينجهت ما نبايد كتاب راهنما را بعنوان حقيقت مطلق در هر دو جنبه مورد توجه قرار دهيم.[3]
مذهب بعنوان وسيلهاي جهت انجام هدف خوبي در پيروي از خدا بر طبق نيت ذات اصيل بوجود آمد. ضرورت فهم و ادراكات مختلف و متفاوت به اجبار باعث ظهور اديان مختلف شد. كتاب مقدس اديان مختلف برطبق مأموريت آن مذهب، مردمي كه آن مذهب به آنها ابلاغ ميشود، و زماني كه آن مذهب ظهور ميكند تفاوت دارد. كتاب مقدس ميتواند به يك چراغ تشبيه شود كه به حقيقت نور ميدهد. مأموريتش افشاندن نور بر حقيقت است. وقتي يك نور درخشان تازه ظاهر ميشود، مأموريت لامپ قبلي محو ميشود. مذاهب امروزه در ارشاد و هدايت نسل حاضر به بيرون از درة ظلمت مرگ و بسوي نور زندگي شكست خوردهاند، ازاينرو اكنون ميبايد يك حقيقت تازه ظهور كند تا بتواند نور تازه بيفشاند.
آيات زيادي در كتاب مقدس ميگويند كه كلام حقيقت تازه در"آخر زمان" به بشريت داده خواهد شد. مأموريت حقيقت تازه چه خواهد بود؟ مأموريت آن ارائة حقيقت دروني كه مذهب آن را دنبال ميكرده و حقيقت بيروني كه علم در جستجوي آن بوده، تحت يك موضوع واحد خواهد بود. مأموريت آن همينطور بايد غلبه بر جهل دروني و هم جهل بيروني نوع بشر و تقديم دانش و معرفت دروني و بيروني به او باشد. اين حقيقت ميبايد تضاد در وجود انسان را كه هم پليدي و هم خوبي را پذيرا است، با كمك به انسان سقوط كرده در مقاومت در برابر پليدي و نيل به هدف خوبي، برطرف نمايد. براي انسان سقوط كرده، معرفت نور زندگي است و نيروي زيستن و تجديد حيات را در انسان محافظت ميكند، و جهل ساية مرگ و باعث ويراني ميباشد، هيچ احساس و انگيزهاي نميتواند از جهل گرفته شود و هيچ عمل اراده شدهاي از جهالت برنميخيزد. بدينترتيب وقتي معرفت، انگيزه و اراده بطور صحيح در انسان انجام وظيفه نكنند، ديگر زندگي ارزش تداوم و بقاء را ندارد.
اگر انسان طوري آفريده شده است كه نتواند در جدائي از خدا زندگي كند، وقتي در ارتباط با خدا در جهل بسر ميبرد، زندگي چقدر رقت بار ميشود؟ با اين وجود، آيا بشر حتي با كنكاش بسيار در كتاب مقدس، ميتواند بروشني خدا را بشناسد؟ از اين گذشته، چطور انسان ميتواند قلب خدا را بشناسد؟ حقيقت تازه بايد به ما توانائي دهد تا خدا را به عنوان يك واقعيت بشناسيم، همينطور بايد قادر باشد تا قلب و احساس لذت او را در هنگام آفرينش، و قلب شكسته و احساس اندوه او را در حين تلاش براي نجات انسان سقوط كرده، كه برعليه او سركشي ميكرد، فاش نمايد.
تاريخ بشري از زندگي مرداني با تمايل به هر دو جهت خوبي و بدي گره خورده و پر از داستانهائي از كشمكش و مجادله است. اين مجادلات مبارزات بيروني براي كسب دارائي، زمين و نيروي انساني بوده است. اما امروزه جنگ بيروني در حال كاهش است. مردم كشورهاي گوناگون بدون برتري نژادي با هم زندگي ميكنند. آنها به سختي در تلاشند تا يك حكومت جهاني بواقعيت درآورند. فاتحان جنگ، خواهان آزادي مستعمرات خود و دادن حقوق مساوي با حق قدرتهاي بزرگ به آنها هستند. همانطور كه ملتها براي تشكيل بازار مشترك در سراسر دنيا اقدام ميكنند، يكباره خصومت و ناهماهنگي در روابط بينالمللي منجر شده از مسائل و مشكلات اقتصادي، سازماندهي ميشود. در همين حال، فرهنگ آزادانه منتشر شده، و مشكل انزوا و گوشهگيري ملتها و فاصلة بين فرهنگ شرق و غرب از بين رفته است.
بدين ترتيب، يك جنگ نهائي براي ما باقي مانده است، يعني جنگ بين ايدئولوژيهاي دموكراسي و كمونيسم. اين كشمكش و مجادلة عقيدتي دروني، اكنون دورة آمادگي براي يك جنگ بيروني ديگر است، و هر دو با سلاحهاي مرگبار مسلح شدهاند. آمادگي بيروني، در واقع جنبشي براي يك جنگ نهائي، مسلماً دروني (روحي) است، كداميك پيروز خواهند شد؟ هر كسي كه بواقعيت خدا ايمان داشته باشد، جواب خواهد داد: دموكراسي! با اين وجود دموكراسي امروز با يك تئوري همراه با قدرت عملي كافي براي غلبه بر كمونيسم تجهيز نشده است. بدينجهت براي اينكه مشيت رستگاري بطور كامل به انجام برسد، حقيقت تازه بايد تمام انسانها را در يك دنياي مطلقاً خوبي، با ارتقاء روحي حمايت شده در دنياي دموكراسي به يك بعد تازة بالاتر گرد هم آورده و سرانجام حتي مادهگرائي را جذب و تحليل كند. از اين راه، حقيقت بايد قادر باشد تمام اديان موجود و همينطور تمام ايسمها و عقايدي كه از شروع تاريخ بشري تا كنون وجود داشته است را در يك راه مطلق و واحد، هماهنگ و متحد كند.
تعدادي از مردم در حقيقت از اعتقاد به مذهب خودداري ميكنند. آنها بياعتقادند، زيرا واقعيت خدا و واقعيت دنياي ديگر را نميدانند. ولي هر قدر هم با اصرار بيشتري واقعيت روحي را انكار كنند، اين طبيعت انسان است كه چيزهائي را كه از راه علمي ثابت شده است قبول كند و به آن ايمان بياورد. اين همينطور ميل ذاتي و طبيعت موروثي انسان است كه اگر هدف و مقصود نهائي زندگي خود را بر اساس دنياي بيروني چيزهاي روزمره قرار دهد، احساس پوچي، بيهودگي و سردرگمي ميكند. وقتي كسي بيايد تا از طريق حقيقت تازه خدا را بشناسد، در مورد واقعيت روحي ميآموزد و ميآيد تا هدف و مقصود اساسي زندگي را درك كند و درمييابد كه آن دنياي بيروني مادي نيست بلكه دنياي دروني است. هر كسي كه در اين راه واحد قرار بگيرد روزي خود را مثل برادر يا خواهري براي تمام انسانها خواهد يافت.
اگر تمام انسانها بدين ترتيب از طريق اين حقيقت مثل خواهر و برادر با يك هدف همديگر را بپذيرند، دنيائي كه بر اين پايه قرار بگيرد، شبيه چه خواهد بود؟ آن دنيائي خواهد بود كه در آن تمام مردم، يك خانوادة بزرگ متمركز بر خدا تشكيل ميدهند. هدف حقيقت، جستجو و نيل به خوبي است و منشاء خوبي، خود خداست. بنابراين، دنياي حاصل از اين حقيقت، دنيائي خواهد بود كه در آن تمامي انسانها در عشق شگفتانگيز برادرانه، تحت تسلط خدا، بعنوان والدين ما، زندگي خواهند كرد. وقتي انسان متوجه شود كه اگر همساية خود را بخاطر منافع خودش قرباني كند، بيشتر از منافع كسب شده از طريق نامشروع، از اضطراب وجدان رنج ميبرد. آنگاه درمييابد كه غير ممكن است كه به همسايهاش ضرري برساند. بنابراين، وقتي عشق راستين برادري از اعماق قلب انسان برخيزد، نميتواند كاري كند كه باعث رنج و زحمت همسايهاش بشود. صحت اين مطلب زماني بيشتر ثابت ميشود، كه انسانها در اجتماعي زندگي كنند كه در آن ما اين احساس را داشته باشيم كه خدا وراي زمان و مكان، والدين ماست و بر هر عمل ما نظارت دارد و اينكه اين والدين از ما ميخواهد در تمام لحظات زندگي همديگر را دوست داشته باشيم. دنياي تازه كه بوسيلة حقيقت تازه تأسيس ميشود، وقتي تاريخ گناهآلود بشري تصفيه و بازسازي شود، طليعة عصر جديد خواهد بود، و آن ميبايد دنيايي باشد كه در آن هيچ گناهي ممكن نباشد. تاكنون در تاريخ بشري، حتي آنهائي كه به خدا ايمان داشتند، گناهاني را مرتكب شدهاند. ايمان آنها به خدا بجاي اينكه شكل يك تجربة زنده را داشته باشد، شكلي از ادراك بوده است. اگر انسان بتواند حضور خدا را در همه جا احساس كند و اين قانون بهشتي را بداند كه گناهكاران به جهنم فرستاده ميشوند، در اين صورت چه كسي جرأت ميكند گناهي مرتكب شود.
دنياي بدون گناه ميتواند "پادشاهي بهشت" ناميده شود، دنيائي كه انسان سقوط كرده با اشتياق بسيار بدنبال آن است. از آنجائي كه اين دنيا بصورت يك واقعيت بر روي زمين بنا خواهد شد، بخوبي ميتوانيم آن را پادشاهي خدا بر روي زمين بناميم.
بدين ترتيب ميتوانيم اين را هم اضافه كنيم كه هدف غائي مشيت خدا در رستگاري تأسيس پادشاهي خدا بر روي زمين است. در بخش قبلي بطور مختصر تشريح شد كه انسان از عظمت و شكوه خود سقوط كرد و پس از آفرينش انسان، سقوط بشر حادث شد. از نقطه نظر واقعيت خدا، جواب به اين سؤال كه خدا در اصل و ابتدا چه دنيائي را قصد داشت در آفرينش به هستي در آورد.[4] در اينجا با توجه به مطالب بالا ميتوانيم بگوئيم كه آن دنيا پادشاهي خدا بر روي زمين است كه در آن هدف آفرينش خدا به مرحلة واقعيت درميآيد.
ولي در نتيجة سقوط، بشر نتوانست اين دنيا را بواقعيت در آورد، برعكس دنيائي سقوط كرده را بوجود آورد و به جهالت افتاد. بدينجهت، انسان سقوط كرده پيوسته در تلاش بوده است تا پادشاهي خدا را بر روي زمين، كه خدا در ابتدا قصد داشت آنرا بسازد، بازسازي نمايد. او با سعي در غلبه بر جهل دروني و بيروني و جستجوي هدف غائي خوبي در طول تمام دورههاي تاريخ بشري، اين امر را به انجام رسانده است. بدينجهت تاريخ بشري، تاريخ مشيت الهي است كه در طي آن خدا مقدر كرده است دنيائي را كه در آن هدف آفرينش او به انجام رسيده باشد بازسازي نمايد. براي بازسازي انسان سقوط كرده به حالتي كه در اصل و ابتدا مقدر شده بود، حقيقت تازه ميبايد قادر باشد با تعليم و تدريس يك هدف اصلي كه خدا بخاطر آن انسان و جهان هستي را آفريد، مقصد نهائي انسان را در مسير بازسازي آشكار نمايد. با اين حقيقت سؤالات بسياري ميبايد پاسخ داده شود.
با توجه به بيان سمبوليكي كتاب مقدس، آيا بشر با خوردن ميوة درخت معرفت خوب و بد سقوط كرد؟ اگر نه، پس علت واقعي سقوط بشر چه ميتواند باشد؟ چطور خداي كمال و زيبائي توانست انساني با احتمال خطا و سقوط بيآفريند؟ چه دليلي باعث شد تا خدا كه هم قادر مطلق و هم عالم مطلق است و ميبايست احتمال سقوط بشر را بداند، نتواند از سقوط بشر جلوگيري كند؟ چرا خدا نتوانست انسان گناهكار را با قدرت لايزال خود نجات دهد؟ اين سؤالات و تعداد بسياري سؤال ديگر ذهن روشنفكران را به خود مشغول داشته است و بايد بوسيلة حقيقت تازه حل شوند.
با مشاهدة طبيعت علمي دنيا، ميتوان به اين نتيجه رسيد كه خدا، آفريننده، منشاء و مبدأ علم است، اگر تاريخ بشري، مشيت الهي براي بازسازي دنيا به هدف اصيل آفرينش خدا است، اين بايد خدا، مافوق تمامي قوانين باشد كه تاريخ مشيت شده را برطبق يك نقشه و نظم تدبير كرده است. بدينجهت اين وظيفة مهم ماست تا كشف كنيم كه چطور تاريخ گناهآلود بشري آغاز شد، اكنون چه مسيري را بايد دنبال كند، تا به اين زمان چه مسيري را طي كرده و در غايت چه نوع دنيائي را براي انسان مشيت كرده و او را هدايت ميكند. پس حقيقت تازه بايد به تمامي سؤالات اساسي زندگي پاسخ دهد. با تشريح تمام اين سؤالات، واقعيت خدا بعنوان يك هستي مطلق كه تاريخ را طراحي كرده و هدايت ميكند، نميتواند مورد انكار قرار بگيرد. وقتي حقيقت شناخته شود، همه خواهند فهميد كه وقايع تاريخي كه انسان بخود ديده و تجربه كرده است، انعكاسي از قلب خدا در تلاش براي نجات انسان سقوط كرده است.
علاوه بر اين، حقيقت تازه بايد قادر باشد كه بطور واضح تمام مشكلات مسيحيت را تشريح نمايد، چون مسيحيت نقش عمده را در تشكيل قلمروهاي فرهنگي جهان بعهده دارد. مردم روشنفكر و منطقي نميتوانند منحصراً با شنيدن اينكه عيسي پسر خدا و نجات دهنده انسانها است، راضي و قانع بشوند. در تلاش براي فهم عميقتر اصول مسيحيت، بحث و جدالهاي بسياري در محافل علوم الهي سر گرفته است. بدينجهت، حقيقت تازه بايد قادر باشد كه رابطة بين خدا، عيسي و بشررا در پرتو اصل آفرينش روشن نمايد. بعلاوه، سؤالات دشوار در مورد تثليث بايد توضيح داده شود. اين سؤال كه چرا مشيت خدا براي رستگاري انسان فقط از طريق مصلوب شدن پسر او ممكن بوده است، بايد جواب داده شود. وقتي ميبينيم كه هيچ والديني قادر نبودهاند تا به يك فرزند معصوم تولد دهند كه بدون نياز به رهائي بخشي توسط نجات دهنده، افتخار ورود به پادشاهي بهشت را داشته باشد، آيا دليلش آن نيست كه والدين حتي پس از دريافت تولد دوباره از جانب مسيح، باز هم گناه اصيل را به فرزندان خود منتقل ميكنند؟ اين تحقيق سؤال ديگري را پيش ميآورد: حوزه و حدود نجات بوسيلة صليب چقدر است؟
عدة بسيار زيادي از مسيحيان در طول 2000 هزار سال تاريخ مسيحيت مطمئن بودهاند كه با مصلوب شدن عيسي نجات يافتهاند، با وجود اين، در واقعيت حتي يك فرد، خانواده، يا جامعه وجود نداشته است كه از گناه رها شده باشد. در حقيقت، روح مسيحيت بطور روزافزوني در كوره راه انحطاط و سقوط بوده است، بدينجهت مسائل دشوار بيشماري باقي مانده است كه به يك تضاد مركزي بين واقعيت كنوني مسيحيت و ايمان به رهائي و نجات كه از باز خريد صليب سوق يافته است. حقيقت تازه كه ما در جستجوي آن هستيم، بايد قادر باشد تا تمامي اين سؤالات را بروشني و بطور كامل توضيح دهد. سؤالات بيشتري وجود دارد از قبيل: چرا ناجي دوباره ميآيد؟ او چه موقع، از كجا و چطور خواهد آمد؟ رستاخيز و قيامت انسان سقوط كرده به چه طريقي اتفاق ميافتد؟ معني و مفهوم پيشبينيهاي كتاب مقدس به اينكه زمين و بهشت با آتش و ديگر مصائب طبيعي از بين خواهد رفت چيست؟ حقيقت تازه بايد كليدي براي تمام اين اسرار مشكل كتاب مقدس كه بطور مثل و سمبول نوشته شده است، فراهم كند و همانطور كه عيسي در يوحنا[5] گفت، با يك زبان ساده قابل فهم براي همگان تمام اين مسائل را حل مينمايد.
تنها از طريق اين جوابها و حقايق صريح و آشكار است كه تمام اين فرقه هاي مذهبي، كه بخاطر تعبير و تفسيرهاي متفاوت از آيات كتاب مقدس از يكديگر جدا شدند، ميتوانند با هم متحد گردند.
ولي اين حقيقت تازه نهائي نه از تحقيقات تركيبي در كتاب مقدس، نه در ادبيات و نه از هيچ مغز بشري ميتواند نشأت بگيرد، همانطور كه كتاب مقدس ميگويد: "شما بايد دوباره دربارة عدة زيادي از مردم، ملتها و زبانها و شاهان نبوت كنيد."[6] اين حقيقت بايد از طريق مكاشفه توسط خود خدا به انسان داده شود. اين حقيقت تازه قبلاً ظهور كرده است!
با به آخر رسيدن زمان، خدا فردي را براي حل سؤالات اساسي زندگي، مرگ و جهان هستي فرستاده است، نام او "سان ميانگ مون" ميباشد. او براي دهها سال در دنياي وسيع روح در جستجوي حقيقت غائي بوده است. از اين رهگذر، او رنج و عذابي را بيشتر از هر كسي در تاريخ بشري تحمل كرده است، تنها خدا آن را بياد خواهد داشت. او با اين آگاهي كه هيچ كس نميتواند حقيقت غائي را براي نجات بشر بدون رفتن از طريق تلخترين آزمايشها و مصائب بيابد، به تنهائي بر عليه تعداد بسياري از قدرتهاي شيطاني، هم در دنياي روح و هم در دنياي جسمي جنگيد و سرانجام بر تمام آنها پيروز شد. از اين راه، با عدة زيادي از مقدسين در فردوس و با عيسي و ارتباط برقرار كرد و بدين ترتيب از طريق ارتباط با خدا، تمام اسرار آسماني را فاش كرد.
اصل الهي آشكار شده در اين كتاب تنها قسمتي از حقيقت تازه است. ما در اين كتاب آنچه را كه نزديكان سان ميانگ مون تاكنون شنيده و يادداشت كردهاند ثبت كردهايم. با انتظار خوشحالي بسيار ايمان داريم، با گذشت زمان بخشهاي عميقتر حقيقت بطور مداوم آشكار خواهد شد. اين دعاي صادقانه ما است كه پرتو حقيقت هر چه سريعتر زمين را در برگيرد.
[1] 11، 10-3 روميان
[2] 24 تا 22-7 روميان
[3] قسمت1، فصل3، بخش5
[4] قسمت1، فصل3
[5] 25-16 يوحنا
[6] 11-10 مكاشفه يوحنا