انسان در طي قرون بدون اينكه بداند تاريخ بشري در چه حالتي شروع شده و چه هدفي را دنبال ميكند زندگي كرده است. ما در مسائلي كه مربوط به مقصود تاريخ بشر است در حال جهالت بودهايم .
مسيحيان بسياري آنچه را كه در كتاب مقدس نوشته شده است به همان معني تحتالفظي آن قبول ميكنند. كتاب مقدس ميگويد كه در آخر زمان بهشت برافروخته شده و از هم خواهد پاشيد و تمام عناصر با آتش ذوب خواهد شد.[1] همچنين خورشيد تيره خواهد شد و ماه نور نخواهد داد و ستارگان از بهشت سقوط خواهند كرد.[2] همچنين بزرگ فرشته (اسرافيل) در ترومپت خدا (صور يا شيپور) خواهد دميد و مردهها بر خواهند خواست و آنهائي كه زنده هستند و باقي ميمانند دور هم گرد خواهند آمد تا بر روي ابرها سرور عهد دوم را ملاقات كنند.[3]
اين يكي از مهمترين مشكلات و مسائل مسيحيان است كه تصميم بگيرند كه آيا همه چيز به مفهوم لغوي آن آنطور كه كتاب مقدس ميگويد به واقعيت درميآيد يا آنطور كه در قسمتهاي مختلف كتاب مقدس ثابت شده، اين پيشگوييها بطور سمبوليك بيان شده است. براي حل اين مسائل ابتدا ما بايد به سؤالات خاصي در مورد هدف و منظور خدا در آفرينش تمام مخلوقات، مفهوم سقوط بشر و هدف مشيت رستگاري پاسخ دهيم.
بخش 1
انجام هدف خدا از آفرينش و سقوط بشر
1. انجام هدف آفرينش خدا
همانطور كه در "اصل آفرينش" بحث شد، منظور خدا از آفريدن انسان اين بود كه از مشاهدة تحقق هدف خود، لذت ببرد. بدينجهت، هدف زندگي انسان برگرداندن لذت به خدا است. در اين صورت، در چه حالتي انسان ميتواند به خدا لذت بدهد و بطور كامل ارزش اصيل وجود خود را متجلي نمايد؟
تمامي موجودات آفرينش خلق شدند تا مفعول لذت خدا باشند. ولي انسان همانطور كه در "اصل آفرينش" توضيح داده شد، آفريده شد تا مفعول ذاتي و واقعي خدا باشد و از طريق عملكرد ارادة آزاد خود به او لذت دهد. بنابراين، انسان نميتواند مفعول لذت خدا بشود، مگر اينكه خواست او را بداند و با كوشش و تلاش خود بر طبق آن زندگي كند. در نتيجه انسان چنان آفريده شد تا بتواند خواست خدا را بداند و تا ابد با آن زندگي كند و قلب و غيرت خدا را مثل قلب و غيرت خود تجربه نمايد. ما ميتوانيم اين حالت انسان را "كمال فردي" بناميم. آدم، حوا، پيامبران و مقدسين زيادي قادر بودهاند كه مستقيماً با خدا ارتباط برقرار نمايند، زيرا انسان آفريده شد تا از چنين توانائي و شايستگي بهرهمند باشد.
رابطة بين خدا و انسان با كمال فردي ميتواند با رابطة بين روح و جسم ما مقايسه شود. بدن جسمي ما، بعنوان معبد روح ما، از فرمان روح پيروي كرده و بر اساس آن عمل مينمايد. چون خدا در روح يك انسان با كمال فردي حلول ميكند، چنين انساني معبد خدا شده و بر طبق خواست خدا زندگي خواهد كرد. يك انسان با كمال فردي در اتحاد با خدا يك وجود واحد ميشود درست همانطور كه روح ما با جسم يك وجود واحد هستند. بدينجهت، قرنتيان اول[4] ميگويد "مگر نميدانيد كه شما معبد خدا هستيد و روح خدا در شما حلول مي كند؟" و يوحنا[5] ميگويد "در آن روز شما خواهيد دانست كه من در پدر هستم و شما در من هستيد و من در شما هستم." انساني كه با خدا يكي شده و با نيل به كمال فردي، روح خدا را در خود جايگزين كرده و به اين ترتيب يك معبد براي خدا بوجود ميآورد، الوهيت داشته و به هيچ وجه گناهي مرتكب نميشود و طبعاً نميتواند سقوط كند. يك انسان با كمال فردي، انساني با خوبي كامل است.
اگر انسان با خوبي كامل سقوط كند به اين معني است كه خود خوبي داراي قابليت تباه شدن بوده و اين غير ممكن است. بعلاوه، اگر انساني كه بوسيلة خداي قادر مطلق آفريده ميشود پس از كمال سقوط كند، بايد قدرت لايتناهي خدا را انكار كنيم. بنابراين، يك انسان با كمال فردي هرگز سقوط نميكند، زيرا بعنوان مفعول لذت براي خدا، كه فاعل ابدي با قطعيت كامل است، انسان هم بايد به همان ترتيب داراي قطعيت و دوام باشد.
اگر آدم و حوا در كمال فردي، مبري از گناه، خانه و اجتماع بدون گناهي را با تكثير فرزندان خوبي بر طبق بركت خدا تأسيس ميكردند،[6] اين پادشاهي بهشت ميبود كه بعنوان يك خانوادة عظيم متمركز بر يك والدين به واقعيت درميآمد. پادشاهي بهشت شكل يك انسان با كمال فردي است. درست همانطور كه اعضاء بدن انسان با يكديگر بر طبق فرمان عمودي مغز رابطة افقي دارند، پس جامعه بايد طوري سازماندهي شود كه مردم بر طبق فرمان عمودي خدا در يك رابطة افقي با همديگر زندگي كنند. در چنين اجتماعي، مردم نميتوانند كاري كنند كه باعث اذيت و آزار همسايگان بشود، زيرا تمام جامعه همان احساسي را كه در مورد مردم صدمه ديده تجربه ميكنند كه خدا در اندوهش نسبت به آنها احساس ميكند.
صرفنظر از چگونگي پاكي و معصوميت مردم اين جامعه، اگر آنها مجبور باشند در اجتماع عقب ماندهاي مثل مردم بدوي زمانهاي قديم زندگي كنند، اين نميتواند آن پادشاهي بهشتي باشد كه هم خدا و هم انسان با اشتياق فراواني در انتظارش هستند. از آنجائي كه خدا به انسان بركت داد كه اشرف تمام مخلوقات باشد،[7] انسانهاي با كمال فردي ميبايد از طريق علم بسيار پيشرفته دنياي طبيعي را مغلوب خود ساخته و يك اجتماع فوقالعادة مطلوب و ايدهآل بر روي زمين بنا نهند. اين مكاني ميشود كه ايدهآل آفرينش به واقعيت درآمده و اين چيزي جز پادشاهي بهشت بر روي زمين نميبود.
وقتي انسان كامل پس از زندگي در پادشاهي بهشت بر روي زمين به دنياي روح ميرود، پادشاهي بهشت در دنياي روح به واقعيت درميآيد. بنابراين، هدف خدا از آفرينش تأسيس پادشاهي خدا بر روي زمين ميباشد.
2. سقوط بشر
همانطور كه در "اصل آفرينش" بيان شد، انسان در حاليكه هنوز نابالغ و در طي دورة رشد خود بود، سقوط كرد. سؤالاتي مثل: چرا دورة رشد براي انسان ضروري بود و چرا اولين اجداد بشري در طول دورة نابالغي خود سقوط كردند، در آن بخش پاسخ داده شد.
انسان بواسطة سقوط خود نتوانست معبد خدا شود، بلكه به جاي آن جايگاه سكونت شيطان شده و با او در يك پيكر متحد گرديد. طبعاً انسان بجاي الوهيت داراي ذات پليد شد. پس معلوم است كه مردم با ذات پليد با تكثير فرزندان پليد، خانوادهها و اجتماعات، و يك دنياي پليد را بنا گذاشتند. اين جهنم بر روي زمين است كه مردم سقوط كرده در آن زندگي ميكنند. مردم در جهنم نميتوانند با يكديگر روابط افقي خوبي داشته باشند، زيرا رابطة عمودي آنها با خدا قطع شده است. به اين ترتيب، مردم به ورطهاي افتادند كه در آن با اعمالي از روي هوي نفس همسايگان خود را ميآزارند، زيرا نتوانستند دردها و صدماتي را كه همسايگانشان متحمل ميشوند، مثل دردهاي خودشان تجربه كنند.
مردمي كه در جهنم روي زمين زندگي ميكنند، پس از اينكه قالب جسمي خود را ترك كنند به جهنم دنياي روح منتقل خواهند شد. در اين صورت، انسان دنياي حكومت شيطاني را بجاي حكومت الهي بنا گذاشت. بدينسان، ما شيطان را "حاكم اين دنيا"[8] يا "خداي اين دنيا"[9] ميناميم.
1. انجام هدف آفرينش خدا
همانطور كه در "اصل آفرينش" بحث شد، منظور خدا از آفريدن انسان اين بود كه از مشاهدة تحقق هدف خود، لذت ببرد. بدينجهت، هدف زندگي انسان برگرداندن لذت به خدا است. در اين صورت، در چه حالتي انسان ميتواند به خدا لذت بدهد و بطور كامل ارزش اصيل وجود خود را متجلي نمايد؟
تمامي موجودات آفرينش خلق شدند تا مفعول لذت خدا باشند. ولي انسان همانطور كه در "اصل آفرينش" توضيح داده شد، آفريده شد تا مفعول ذاتي و واقعي خدا باشد و از طريق عملكرد ارادة آزاد خود به او لذت دهد. بنابراين، انسان نميتواند مفعول لذت خدا بشود، مگر اينكه خواست او را بداند و با كوشش و تلاش خود بر طبق آن زندگي كند. در نتيجه انسان چنان آفريده شد تا بتواند خواست خدا را بداند و تا ابد با آن زندگي كند و قلب و غيرت خدا را مثل قلب و غيرت خود تجربه نمايد. ما ميتوانيم اين حالت انسان را "كمال فردي" بناميم. آدم، حوا، پيامبران و مقدسين زيادي قادر بودهاند كه مستقيماً با خدا ارتباط برقرار نمايند، زيرا انسان آفريده شد تا از چنين توانائي و شايستگي بهرهمند باشد.
رابطة بين خدا و انسان با كمال فردي ميتواند با رابطة بين روح و جسم ما مقايسه شود. بدن جسمي ما، بعنوان معبد روح ما، از فرمان روح پيروي كرده و بر اساس آن عمل مينمايد. چون خدا در روح يك انسان با كمال فردي حلول ميكند، چنين انساني معبد خدا شده و بر طبق خواست خدا زندگي خواهد كرد. يك انسان با كمال فردي در اتحاد با خدا يك وجود واحد ميشود درست همانطور كه روح ما با جسم يك وجود واحد هستند. بدينجهت، قرنتيان اول[4] ميگويد "مگر نميدانيد كه شما معبد خدا هستيد و روح خدا در شما حلول مي كند؟" و يوحنا[5] ميگويد "در آن روز شما خواهيد دانست كه من در پدر هستم و شما در من هستيد و من در شما هستم." انساني كه با خدا يكي شده و با نيل به كمال فردي، روح خدا را در خود جايگزين كرده و به اين ترتيب يك معبد براي خدا بوجود ميآورد، الوهيت داشته و به هيچ وجه گناهي مرتكب نميشود و طبعاً نميتواند سقوط كند. يك انسان با كمال فردي، انساني با خوبي كامل است.
اگر انسان با خوبي كامل سقوط كند به اين معني است كه خود خوبي داراي قابليت تباه شدن بوده و اين غير ممكن است. بعلاوه، اگر انساني كه بوسيلة خداي قادر مطلق آفريده ميشود پس از كمال سقوط كند، بايد قدرت لايتناهي خدا را انكار كنيم. بنابراين، يك انسان با كمال فردي هرگز سقوط نميكند، زيرا بعنوان مفعول لذت براي خدا، كه فاعل ابدي با قطعيت كامل است، انسان هم بايد به همان ترتيب داراي قطعيت و دوام باشد.
اگر آدم و حوا در كمال فردي، مبري از گناه، خانه و اجتماع بدون گناهي را با تكثير فرزندان خوبي بر طبق بركت خدا تأسيس ميكردند،[6] اين پادشاهي بهشت ميبود كه بعنوان يك خانوادة عظيم متمركز بر يك والدين به واقعيت درميآمد. پادشاهي بهشت شكل يك انسان با كمال فردي است. درست همانطور كه اعضاء بدن انسان با يكديگر بر طبق فرمان عمودي مغز رابطة افقي دارند، پس جامعه بايد طوري سازماندهي شود كه مردم بر طبق فرمان عمودي خدا در يك رابطة افقي با همديگر زندگي كنند. در چنين اجتماعي، مردم نميتوانند كاري كنند كه باعث اذيت و آزار همسايگان بشود، زيرا تمام جامعه همان احساسي را كه در مورد مردم صدمه ديده تجربه ميكنند كه خدا در اندوهش نسبت به آنها احساس ميكند.
صرفنظر از چگونگي پاكي و معصوميت مردم اين جامعه، اگر آنها مجبور باشند در اجتماع عقب ماندهاي مثل مردم بدوي زمانهاي قديم زندگي كنند، اين نميتواند آن پادشاهي بهشتي باشد كه هم خدا و هم انسان با اشتياق فراواني در انتظارش هستند. از آنجائي كه خدا به انسان بركت داد كه اشرف تمام مخلوقات باشد،[7] انسانهاي با كمال فردي ميبايد از طريق علم بسيار پيشرفته دنياي طبيعي را مغلوب خود ساخته و يك اجتماع فوقالعادة مطلوب و ايدهآل بر روي زمين بنا نهند. اين مكاني ميشود كه ايدهآل آفرينش به واقعيت درآمده و اين چيزي جز پادشاهي بهشت بر روي زمين نميبود.
وقتي انسان كامل پس از زندگي در پادشاهي بهشت بر روي زمين به دنياي روح ميرود، پادشاهي بهشت در دنياي روح به واقعيت درميآيد. بنابراين، هدف خدا از آفرينش تأسيس پادشاهي خدا بر روي زمين ميباشد.
2. سقوط بشر
همانطور كه در "اصل آفرينش" بيان شد، انسان در حاليكه هنوز نابالغ و در طي دورة رشد خود بود، سقوط كرد. سؤالاتي مثل: چرا دورة رشد براي انسان ضروري بود و چرا اولين اجداد بشري در طول دورة نابالغي خود سقوط كردند، در آن بخش پاسخ داده شد.
انسان بواسطة سقوط خود نتوانست معبد خدا شود، بلكه به جاي آن جايگاه سكونت شيطان شده و با او در يك پيكر متحد گرديد. طبعاً انسان بجاي الوهيت داراي ذات پليد شد. پس معلوم است كه مردم با ذات پليد با تكثير فرزندان پليد، خانوادهها و اجتماعات، و يك دنياي پليد را بنا گذاشتند. اين جهنم بر روي زمين است كه مردم سقوط كرده در آن زندگي ميكنند. مردم در جهنم نميتوانند با يكديگر روابط افقي خوبي داشته باشند، زيرا رابطة عمودي آنها با خدا قطع شده است. به اين ترتيب، مردم به ورطهاي افتادند كه در آن با اعمالي از روي هوي نفس همسايگان خود را ميآزارند، زيرا نتوانستند دردها و صدماتي را كه همسايگانشان متحمل ميشوند، مثل دردهاي خودشان تجربه كنند.
مردمي كه در جهنم روي زمين زندگي ميكنند، پس از اينكه قالب جسمي خود را ترك كنند به جهنم دنياي روح منتقل خواهند شد. در اين صورت، انسان دنياي حكومت شيطاني را بجاي حكومت الهي بنا گذاشت. بدينسان، ما شيطان را "حاكم اين دنيا"[8] يا "خداي اين دنيا"[9] ميناميم.
بخش 2
مشيت الهي در رستگاري
1. مشيت الهي در رستگاري همان مشيت الهي در بازسازي است.
اين دنياي گناهآلود براي انسان غم و اندوه به ارمغان ميآورد و باعث اندوه خدا ميشود.[10] در اين صورت، آيا خدا اين دنياي پر از غم و اندوه را همينطور به حال خود رها ميكند؟ اگر دنياي خوبي كه خدا براي حداكثر لذت آفريد، قرار باشد بواسطة سقوط بشر تا ابد مثل يك دنياي گناهآلود پر از اندوه ادامه يابد، خدا را ميتوانيم خداي عجز و ناتواني بناميم. اما خدا اين دنياي گناه را به هر وسيلهاي كه شده نجات خواهد داد.
خدا اين دنيا را تا چه وسعتي بايد نجات دهد؟ ابتدا بايد آن را به چنان سطحي برساند كه انسان بتواند به مقام نائل شده قبل از سقوط اولين اجداد بشري بازسازي شود. خدا بايد با به بيرون راندن كامل نيروهاي پليد شيطاني از اين دنياي گناه آلود اين امر را به انجام برساند.[11] سپس، خدا بايد مشيت خود را به چنان سطحي توسعه دهد كه از طريق انجام هدف خوب آفرينش مستقيماً بر اين دنيا تسلط داشته باشد.[12]
نجات يك بيمار يعني بازسازي او به وضعيت قبل از ابتلاء بيماري. نجات يك شخص در حال غرق شدن يعني بازسازي او به حالت قبل از غرق شدن. بطور مشابه، نجات يك شخص كه در گناه سقوط كرده است به اين معني است كه او به جايگاه اصيل بدون گناه كه در ابتدا از آن بهرهمند بود بازسازي شود. بنابراين "مشيت خدا براي رستگاري" همان "مشيت خدا براي بازسازي" است.[13]
البته، سقوط بشر نتيجة اشتباه خود انسان است. ولي خدا هم بعنوان آفريننده در نتيجة آن مسئول است. اگر خدا انسان را خلق نميكرد، سقوطي براي بشر روي نميداد. به همين خاطر، خدا احساس ضرورت كرده است تا نتيجة اشتباه انسان را به حالت اصلي او قبل از سقوط بازسازي نمايد. خدا فاعل جاوداني است، بدينجهت، زندگي بشر هم كه بعنوان مفعول ابدي لذت او آفريده شد ميبايد جاوداني باشد. برطبق اصل آفرينش، خدا انسان را ابدي آفريد. با وجود اينكه انسان سقوط كرد، خدا نميتواند او را معدوم كند زيرا اين عمل اصل آفرينش را نقض ميكند. بدينجهت، خدا بايد انسان را نجات داده و او را به مقام اصليش در آفرينش بازسازي نمايد.
خدا مقدر كرد كه پس از آفرينش انسان سه بركت بزرگ خود را بواقعيت در ميآورد.[14] خدا در اشعياء[15] ميگويد: "من گفتم و آن را به واقعيت در خواهم آورد، من هدف قرار دادم و به آن خواهم رسيد." برطبق كلام خدا، او با توسعة مشيت خود براي بازسازي اين بركتها كه بدست شيطان افتاده بود كار ميكرده است تا قول خود را انجام دهد. وقتي عيسي در متي[16] به حواريونش گفت: "پس شما بايد كامل شويد همانطور كه پدر شما كامل است." منظورش اين بود كه آنها ميبايست به مقام انسان اصيل آفرينش بازسازي شوند. از ديد اصل آفرينش، انسان اصيل آفرينش بايد مثل خدا كامل باشد و به علت يگانگي با خدا الوهيت ابدي داشته باشد.
2. هدف مشيت بازسازي
هدف مشيت بازسازي چيست؟ منظور تحقق پادشاهي بهشت، مفعول ابدي خوبي براي خدا، كه هدف اولية او از آفرينش بود. در ابتدا، خدا انسان را بر روي زمين آفريد و خواست تا پادشاهي بهشت را بر روي زمين متمركز بر انسان از قوه به فعل درآورد، ولي بعلت سقوط بشر خدا به ايدهآل خود دست نيافت. بنابراين، هدف اولية مشيت خدا در بازسازي فقط ميتواند بازسازي پادشاهي بهشت بر روي زمين باشد. عيسي كه آمد تا هدف مشيت خدا را در بازسازي به انجام برساند، به حواريونش گفت كه دعا كنند تا خواست خدا همانطور كه در بهشت است بر روي زمين هم انجام شود[17] و به مردم هشدار داد تا توبه كنند چرا كه پادشاهي بهشتي در دسترس بود،[18] چون هدف مشيت الهي در بازسازي، بازسازي پادشاهي بهشت بر روي زمين است.
3. تاريخ بشري، تاريخ مشيت الهي در بازسازي است.
قبلاً توضيح داديم كه مشيت الهي در رستگاري، همان مشيت بازسازي است. بدينجهت، تاريخ بشري دورهاي مشيت شده است كه از طريق آن خدا مقدر كرده است تا انسان سقوط كرده را نجات داده و به دنياي اصلي خوبي بازسازي نمايد. اكنون اجازه دهيد تا اين حقيقت را كه تاريخ بشري، تاريخ مشيت بازسازي است، از نقطه نظرهاي مختلف مورد بررسي قرار دهيم.
نخست، ما تاريخ بشري را از نقطه نظر تاريخ توسعة حوزههاي فرهنگي مورد توجه قرار ميدهيم. در تمام اعصار و قرون، حتي مردم پليد بطور عمومي داراي ميل ذات اصيل، در انكار بدي و پيروي از خوبي، بودهاند، بنابراين همگي هدف عيني اساسي جستجوي خوبي و تحقق آن را در سر ميپروراندند، اگر چه درست است كه با كشمكشهاي دائمي ناشي شده از اختلافات، طبق زمان، مكان و معيارهاي خوبي و كاميابيهاي مربوط به خود، تاريخي پر از مجادله را بوجود آوردهاند.
در اين صورت چرا ذات اصيل انسان بطور مقاومت ناپذير خود را بسوي خوبي هدايت ميكند؟ علت اين است كه خدا، فاعل خوبي، انسان را بعنوان مفعول واقعي خود آفريد تا هدف خوبي را بواقعيت درآورد. به اين دليل، ذات اصيل انسان در جستجوي خوبي است، اگر چه مردم سقوط كرده بواسطة كار شيطان در هدايت زندگي بسوي خوبي ناتوان بودهاند. هدف تاريخ بافته شده با چنين مردمي بايد نيل به دنياي خوبي باشد.
ولي هر قدر ذات اصيل انسان سرسختانهتر ميكوشد تا به خوبي دست يابد، انسان در يافتن خوبي واقعي در اين دنياي تحت تسلط شيطان شكست ميخورد. ازاينرو، انسان در تلاش بوده تا فاعل خوبي خود را در دنياي وراي زمان و مكان پيدا كند، و حاصل اين ميل اجتنابناپذير انسان، تولد مذهب است. انسان كه بواسطة سقوط در مورد خدا دچار جهل شد، هميشه در تلاش بوده است تا با جستجوي مكرر خوبي از طريق مذهب با خدا ديدار كند. اگر چه ممكن است كه افراد، نژادها يا اقوام يك مذهب خاص از بين رفته باشند، اما خود مذهب تا اين زمان پابرجا مانده است. اكنون اجازه دهيد تا اين حقايق تاريخي را متمركز بر تاريخ صعود و سقوط ملتها مورد مطالعه قرار دهيم.
در مطالعة تاريخ چين درمييابيم كه هر عصر "چوآن چيو" با يك عصر اتحاد "چو اين" دنبال شد، در حاليكه "چهاين هان"، "هو هان"، "سان كيو"، "سي تسين"، "تانك تسين" و" نان بي چوا" با عصر اتحاد "سوئي" و" تهآنگ" دنبال شد و روزگار پنج سلسله (پي سانگ، نان سانگ، يوان، مينگ و چهاينگ) امروز بوسيلة جمهوري چين دنبال شد. در طول تمام اين اعصار چين صعود و سقوط ملتهاي زيادي را ديده است، با وجود اين همه تغييرات در قدرتهاي سياسي، هنوز سه مذهب شرق دور يعني كنفوسيوس، بوديسم و سانكيو با قدرت زيادي در مردم نفوذ دارند.
در مطالعة تاريخ هند ميبينيم كه امپراطوري مائورياس با امپراطوري آندهارا و پس از آن به ترتيب با امپراطوري كوپتا، بارودانا، ساهمان، رازومي، ماقال و هندوستان امروزه دنبال شد، با وجود اينكه اين ملت در طول اعصار از تحولات زيادي رنج برد، هندوئيسم به حيات خود ادامه داد. همينطور وقتي ما تاريخ خاورميانه را مورد مطالعه قرار دهيم، ميبينيم كه امپراطوري عرب با خلفاي شرق و غرب كه به ترتيب با حكومت سلجوقيان ترك و عثمان ترك، با قدرت سياسي در حال تغييرشان، دنبال شد. مهذا مذهب اسلام به حيات خود ادامه داد.
علاوه براين، اجازه دهيد تا جريان اصلي تاريخ غرب را بررسي كنيم. رهبري دنياي غرب به ترتيب در دست يونان، روم، گلها، اسپانيا و پرتقال بود و سپس بطور موقت فرانسه و هلند رهبري را بدست گرفتند كه بعد بريتانيا آن را بعهده گرفت و اخيراً بين ايالات متحده و اتحاد شوروي تقسيم شد. با وجود اين، مسيحيت به بقاي خود ادامه داد. مسيحيت حتي در اتحاد شوروي تحت حكومت استبدادي تأسيس شده بر اساس ماده گرايي، زنده مانده است.
با بررسي صعود و سقوط ملتها از اين نقطه نظر ميتوانيم ببينيم تمام قدرتهايي كه مذاهب را مورد شكنجه و آزار قرار دادند همه محو شدند در حاليكه آنهائي كه از مذهب حمايت كرده و آن را تشويق نمودند، موفق و كامياب شدند. ما در تاريخ شاهد بودهايم كه نقش مركزي از يك ملت به ملت ديگر منتقل شده است، در هر حاليكه اين نقش به يك كشور محول شده است، آن كشور مذهب را بيشتر از كشور قبلي تجليل كرده و آن را تعالي داده است. بدينترتيب تاريخ مذهب به ما ميآموزد كه بيترديد روزي فرا خواهد رسيد كه دنياي كمونيسم كه مذهب را مورد رنج و آزار قرار داده است نابود خواهد شد.
اديان زيادي در تاريخ بشري وجود داشته است، در ميان آنها اديان با نفوذتر كه اثر بيشتري داشتند بطور اجتناب ناپذيري 21 تا 26 قلمرو فرهنگي تشكيل دادند. ولي در جريان تاريخ، قلمروهاي فرهنگي ضعيفتر و پائينتر يا در فرهنگهاي ديگر جذب شده يا با آنها متحد گرديدند. در دوران اخير، از صعود و سقوط ملتها چهار قلمرو فرهنگي بزرگ بپا خاستند: فرهنگ شرق آسيا (كنفوسيوس، بوديسم)، هندوئيسم، اسلام و مسيحيت. اين فرهنگها اكنون متمركز بر مسيحيت يك فرهنگ جهاني تشكيل دادهاند. بنابراين، ما از اين جريان تاريخي ميتوانيم درك كنيم كه مسيحيت بعنوان مأموريت نهائي خود، انجام هدف تمامي اديان را كه به مسير آنها بسوي هدف خوبي جهت داده است، بعهده دارد. تاريخ توسعة قلمروهاي فرهنگي به ما يك خط مشي را براي تشكيل يك قلمرو فرهنگي جهاني متمركز بر يك مذهب از طريق اتحاد مذاهب بسياري نشان ميدهد، و اين تأئيدي است بر اينكه تاريخ بشري بسوي بازسازي يك دنياي متحد هدايت ميشود.
دومين راهي كه ما از آن ميتوانيم بفهميم كه تاريخ بشري تاريخ مشيت بازسازي است، بررسي روشهاي معمولي موجود در مذهب و علم ميباشد. قبلاً در "مقدمة عمومي" گفته شد مذهب و علم كه از زمان سقوط تا كنون در حوزة مربوط به خود كار ميكردند تا بر دو جنبة جهل بشري فائق آيند، در اين زمان ميبايد با هم متحد شوند. مذهب و علم كه جداگانه بدون ارتباط دو جانبه با هم توسعه يافتند اكنون پس از اينكه هر كدام در حوزة مربوط به خود بسوي يك هدف پيش رفتند اجباراً بايد در يك نقطه با هم روبرو شوند، و اين بروشني به ما ميگويد كه تاريخ بشري مسير مشيت شدة بازسازي دنياي اصيل آفرينش را دنبال كرده است. اگر به خاطر سقوط نبود، ظرفيت هوش انسان در بالاترين حد روح (حقيقت دروني) توسعه يافته، بدينترتيب، بطور طبيعي پيشرفت بيروني را هم در حد مشابه از طريق علم ترغيب ميكرد. در اين صورت علم خيلي سريع پيشرفت ميكرد و پيشرفت علمي امروز را در ايام اولين اجداد ما به ارمغان ميآورد.
ولي بواسطة سقوط، انسان بدون توانائي در دستيابي به جامعهاي پيشرفته در سطح عالي، به جهالت سقوط كرد. از آن زمان تاكنون او سخت كوشيده است تا دنياي ايدهآل با علوم پيشرفته را كه در آغاز در نظر گرفته شده بود، با غلبه بر جهل بوسيلة علم بازسازي نمايد. دنياي علوم پيشرفتة امروز بطور بيروني درست به مرحلة ماقبل انتقال به دنياي ايدهآل بازسازي شده است.
سومين راهي كه ما از آن ميتوانيم درك كنيم كه تاريخ بشري تاريخ مشيت بازسازي است، خط سير تاريخ مجادلات و كشمكشها ميباشد. جنگها بر سر دارايي و ثروت، زمين و مردم در طول تاريخ تا عصر حاضر با توسعه و پيشرفت اجتماع بشري همراه بوده است. اين مجادلات حدود و وسعت خود را گسترش داده و از سطح خانواده به سطح قبيله و سپس به سطح اجتماع، ملت و در سطح جهاني توسعه يافته است، و اكنون دو دنياي دموكراسي و كمونيسم با يك جنگ ايدئولوژيكي و عقيدتي روبرو شدهاند. در انتهاي تاريخ گناهآلود بشري، ملتها از جريان تاريخي كه در طي آن مردم فكر ميكردند كه بتوانند خوشحالي و خوشبختي را از ثروت، زمين و غارت مردم بدست بياورند، گذشتهاند. پس از جنگ جهاني اول، ديديم كه كشورهاي شكست خورده مجبور شدند كه مستعمرات خود را آزاد كنند، اما پس از جنگ دوم جهاني، كشورهاي پيروز داوطلبانه مستعمرات خود را آزاد كرده و به آنها استقلال دادند. قدرتهاي بزرگ امروز به قدرتهاي كوچكتر، غالباً كوچكتر و ضعيفتر از يك شهر كشورهاي بزرگ، اجازه دادند كه عضو سازمان ملل باشند. كشورهاي بزرگ نه تنها با فراهم آوردن غذا براي آنها بلكه با دادن حقوق و وظايفي مساوي با قدرتهاي بزرگ، آنها را ملتهاي برادر ساختهاند.
در اين صورت آخرين كشمكش و مجادله چگونه خواهد بود؟ اين مجادله بين ايدئولوژيها و عقايد خواهد بود. ولي، كشمكش بين دو دنياي دموكراسي و دنياي كمونيسم هرگز پايان نخواهد يافت، مگر اينكه حقيقت نهائي (مطلق) ظاهر شود تا بتواند كاملاً ديدگاه ماترياليسم تاريخي را كه دنياي امروز را تهديد ميكند، مغلوب سازد. وقتي اين حقيقت غائي كه ميتواند مسائل و مشكلات مذهب و علم را حل كند، بعنوان يك خط مشي مشترك ظهور كند، ايدئولوژي كمونيسم كه تاكنون با انكار مذهب فقط از طريق علم سعي در پيشرفت داشته است، مغلوب خواهد شد. بدينترتيب دو دنيا سرانجام تحت تسلط يك ايدئولوژي واحد كاملاً متحد خواهند شد. از اين طريق، از ديد سير مجادلات در تاريخ بشري، نميتوانيم اين حقيقت را انكار كنيم كه تاريخ بشري، تاريخ مشيت شدة بازسازي دنياي اصيل آفرينش است.
چهارمين راهي كه ما ميتوانيم به اين سؤال نگاه كنيم، متمركز بر كتاب مقدس است. هدف تاريخ بشري بازسازي باغ عدن و بازسازي درخت زندگي در مركز آن است.[19] "باغ عدن" به معناي يك محوطة محدود نيست كه در آن آدم و حوا آفريده شدند، بلكه تمامي كرة زمين است. اگر باغ عدن يك منطقة محدود بود، جائي كه اولين اجداد بشري آفريده شدند، چطور امكان داشت كه اين همه مردم در چنين جاي كوچكي زندگي كنند؟ تعداد بسياري از مردم لازم است تا برطبق بركت خدا به انسان زمين را پر كنند.[20]
بواسطة سقوط اولين اجداد بشري اين باغ عدن زميني كه خدا قصد داشت تا با درخت زندگي در مركز آن تأسيس كند، بدست شيطان سقوط كرد.[21] بنابراين، وقتي تاريخ گناهآلود بشري كه با آلفا شروع شد به امگا نتيجه داد، اميد و شكوه انسانها اين خواهد بود كه خرقة خود را بشويند و براي بازسازي باغ عدن شروع بكار كنند و بدينترتيب، حق خود را نسبت به درخت زندگي بازسازي نمايند.[22] در اين صورت اين آيات كتاب مقدس چه مفهومي دارند؟
همانطور كه در "سقوط بشر" بيان شد، درخت زندگي به مفهوم آدم كامل شده است كه قرار بود پدر راستين بشريت باشد. در نتيجة سقوط اولين اجداد بشري، فرزندان آنها با گناه اصيل متولد شدند. بدينجهت، براي اينكه اين فرزندان گناه بعنوان انسانهاي اصيل آفرينش بازسازي شوند، بسان سخنان عيسي، تمامي انسانها بايد تولد دوباره را تجربه كنند.[23] بنابراين، تاريخ، جستجوي بشر براي يافتن پدر راستين يعني ناجي است كه زندگي تازهاي به بشر ميدهد. درخت زندگي كه در مكاشفة يوحنا به آن اشاره شده است، يعني كسي كه مقدسين آخر زمان قرار است پيدايش كنند، كسي جز ناجي نيست. از اين آيات كتاب مقدس ميفهميم كه هدف تاريخ بشري بازسازي باغ عدن به شكل اصيل خود متمركز بر ناجي است كه بعنوان درخت زندگي ميآيد.
در مكاشفة يوحنا[24] همينطور ميخوانيم كه در آخر زمان، يك بهشت و زمين جديد ظاهر خواهند شد، به اين مفهوم كه بهشت و زمين قديم كه تحت تسلط شيطان بوده است بعنوان بهشت و زمين تازه تحت تسلط ناجي متمركز بر خدا بازسازي ميشود. همينطور در روميان[25] ميگويد كه تمام آفرينش تحت سلطة شيطان با ناله و فغان در انتظار آشكار شدن پسران خدا با ذات اصيل آفرينش هستند. آنها ميتواند براي تسلط بر تمامي آفرينش و دادن چهرهاي نوين[26] به آن، نه از طريق نابودي بوسيله آتش بلكه با بازسازي آن به مقام اصيل آفرينش، واجد شرايط باشند.
با توجه به اين نقطه نظرها، ميتوانيم به روشني تمام درك كنيم كه تاريخ بشري تاريخ مشيت الهي براي بازسازي دنياي اصيل آفرينش است.
بخش 3
آخر زمان
1. مفهوم آخر زمان
ما قبلاً بيان داشتيم كه سه بركت باشكوهي را كه خدا به اجداد بشري اعطاء فرمود، بواسطة سقوط بشر، متمركز بر خدا به واقعيت در نيامد. بجاي آن، آنها در يك حوزة بر خلاف اصل متمركز بر شيطان بواقعيت درآمدند. تاريخ بشري با وجود اينكه در پليدي آغاز شد، در حقيقت تاريخ مشيت شدة بازسازي است كه خدا از طريق آن كار كرده است. پس اگر يك بار كه سه بركت خدا متمركز بر خود او بواقعيت درآيد، دنياي گناهآلود تحت تسلط شيطان به حكومت خوبي تبديل ميشود.
روزگاري را كه در آن دنياي گناهآلود تحت حكومت شيطان به دنياي ايدهآل آفرينش تحت حكومت الهي تبديل ميشود، "آخر زمان" خوانده ميشود. به بياني ديگر، "آخر زمان" يعني، روزگاري كه در آن جهنم روي زمين تبديل به پادشاهي بهشت روي زمين ميشود. بنابراين، اين روز، روز ترس و وحشت نخواهد بود بگونهاي كه در آن مصايب و فجايع طبيعي زيادي آنطور كه مسيحيان به روي دادن آن بر روي زمين باور دارند، بلكه روز شادي و لذت است وقتي كه يگانه اميد بشريت، كه در سراسر تاريخ طولاني از زمان خلقت تاكنون پايدار مانده به واقعيت درآيد. از زمان سقوط بشر تاكنون، خدا مشيت خود را ادامه داده است تا دنياي گناه را تصفيه و پاكسازي كرده و با آشكار شدن ذات اصيل آفرينش دنياي خوبي را بازسازي نمايد. (جزئيات در قسمت دوم فصل اول مورد بحث قرار خواهد گرفت)، معهذا در هر حالتي انسان در انجام سهم مسئوليت خودش كوتاهي كرد و بدينترتيب، تحقق خواست خدا را خنثي و باطل نمود. در نتيجه، كتاب مقدس ظاهراً اشاره ميكند كه تعداد زيادي آخر زمان وجود دارد.
الف) روزگار نوح آخر زمان بود.
سفر پيدايش[27] ميگويد: "… انتهاي تمامي بشر بحضورم رسيده است زيرا زمين به سبب ايشان پر از ظلم شده است و اينك من ايشان را با زمين هلاك خواهم ساخت." بدينسان، نشان مي دهد كه روزگار نوح آخر زمان بوده است.
چرا روزگار نوح ميتواند آخر زمان ناميده شود؟ خدا ميخواست پس از 1600 سال تاريخ گناهآلود دنياي فاسد متمركز بر شيطان را با قضاوت از طريق سيلاب از ميان برداشته و فقط خانوادة نوح را كه به خدا ايمان داشت حفظ نمايد. بر اساس ايمان نوح، خدا مقدر كرد كه دنياي ايدهآل حكومت خودش را بازسازي نمايد. بدينجهت، روزگار نوح ميتواند آخر زمان ناميده شود.[28] در نتيجة عمل منحرف هام[29] دومين پسر نوح، خواست خدا، لغو شد، زيرا خانوادة نوح بعنوان نمايندة تمامي بشريت در انجام سهم مسئوليت خود شكست خورد.
ب) روزگار عيسي آخر زمان بود.
تقدير خدا براي خواستش در نيل به هدف مشيت بازسازي مطلق است و نميتواند تغيير كند.[30] بدينجهت، اگر چه مشيت الهي در بازسازي متمركز بر نوح به انجام نرسيد، خدا به پيامبران ديگري ندا داد تا پاية ايمان را تأسيس كنند. خدا عيسي را فرستاد تا دنياي گناهآلود متمركز بر شيطان را ويران كرده و دنياي ايدهآل متمركز بر خدا را بازسازي نمايد. پس، روزگار عيسي هم آخر زمان بود. به همين دليل بود كه عيسي گفت او بعنوان سرور داوري آمده است.[31] همچنين به همين دليل بود كه ملاكي نبي پيشگويي كرد:
"زيرا اينك آن روزيكه مثل تنور مشتعل ميباشد خواهد آمد و جميع متكبران و جميع بدكاران كاه خواهند بود … ايشان را چنان خواهد سوزانيد كه نه ريشه و نه شاخة براي ايشان باقي خواهد گذاشت."[32]
عيسي آمد تا دنياي ايدهآل را به شكلي كه در خلقت مقدر شده بود بازسازي نمايد، اما بواسطة بيايماني مردم، سهم مسئوليت انسان عقيم باقي مانده و انجام خواست خدا تا زمان ظهور دوبارة ناجي به تعويق افتاد.
ج) روزگار ظهور دوباره همچنين آخر زمان است.
عيسي نهايتاً مصلوب شد و بدينترتيب، تنها رستگاري روحي را به واقعيت درآورد. او در زمان ظهور دوباره قرار است هم از نظر روحي و هم از نظر جسمي به هدف مشيت رستگاري نائل آمده،[33] بازسازي پادشاهي خدا را بر روي زمين به انجام برساند. طبعاً زمان ظهور دوبارة ناجي هم آخر زمان ميشود. به همين دليل است كه عيسي گفت: "و چنانكه در ايام نوح واقع شد همانطور در زمان پسر انسان نيز خواهد شد،"[34] و همينطور مصايب و فجايع طبيعي زيادي در ظهور دوبارة ناجي وجود خواهد داشت.[35]
2. آيات كتاب مقدس مربوط به آخر زمان
مسيحيان بسياري باور دارند كه بسان بيان تحتالفظي آيات كتاب مقدس، در آخر زمان فجايع و مصايب طبيعي و تغييرات اساسي ماوراء تصورات انسان متمدن، در اجتماع بشري روي خواهد داد. ولي اگر بفهميم كه تاريخ بشري، تاريخ مشيت شده براي بازسازي دنيا به وضع اصيل مورد نظر خدا در آغاز آفرينش ميباشد، آنگاه خواهيم دانست كه علائم آخر زمان به مفهوم لغوي آن روي نخواهد داد. اجازه دهيد تا آنچه را كه بطور سمبوليك در مورد آخر زمان در كتاب مقدس ثبت شده است، بررسي كنيم.
الف) آسمان و زمين نابود ميشوند[36] و يك آسمان و زمين تازه
آفريده ميشود.[37]
پيدايش[38] ميگويد كه خدا ميخواست زمين را نابود كند زيرا در آخر زمان پر از فساد و خشونت شد. ولي واقعاً دنيا را نابود نكرد. ما ميدانيم كه طبق آيات كتاب مقدس زمين ابدي است زيرا جامعة سليمان[39] ميگويد: "نسلي مي رود و نسلي ميآيد اما زمين براي ابد باقي ميماند،" و مزامير[40] ميگويد: "او محراب خود را مثل آسمانهاي رفيع ميسازد، مثل زمين كه آن را براي ابديت بنا كرده است." خدا فاعل ابدي است، بنابراين، مفعول او هم ميبايد ابدي باشد. طبعاً زمين كه بعنوان مفعول خدا آفريده شد بايد ابدي باشد.
خداي قادر مطلق و واقف بر همه چيز، اگر آفرينش را با امكان نابودي بوسيلة شيطان ساخته بود، نميتوانست از آن احساس لذت كند. ما اين را با چه چيز ميتوانيم مقايسه كنيم؟ نابود كردن يك ملت يعني بر انداختن يك حكومت، در حاليكه احداث يك ملت تازه[41] يعني تأسيس يك ملت با حكومت تازه. در نتيجه، نابود كردن بهشت و زمين يعني برانداختن حكومت شيطان كه بر آنها تسلط دارد، و يافتن يك بهشت تازه و يك زمين تازه يعني بازسازي يك بهشت و زمين نوين تحت حكومت الهي.[42]
ب) آسمان و زمين با آتش قضاوت ميشوند.[43]
پطرس دوم[44] ميگويد كه در آخر زمان "… آسمانها سوخته شده از هم متفرق خواهند شد و عناصر از حرارت گداخته خواهد گرديد." در ملاكي[45] پيشگويي شده است كه در زمان عيسي، او بعنوان سرور قضاوت خواهد آمد،[46] و با آتش داوري خواهد كرد. در لوقا[47] عيسي گفت كه آمده است تا آتش را بر روي زمين بگستراند. معهذا، ما هيچ علائمي مبني بر قضاوت او با آتش معمولي در زمان خودش نمييابيم. در اينصورت، اين ميبايد يك سخن مجازي يا رمزي باشد. پطرس اول[48] ميگويد: "زبان يك آتش است." بههمين ترتيب، ميفهميم كه قضاوت با آتش، قضاوت با كلام حقيقي ميباشد.
در اينصورت بيائيم به آيات كتاب مقدس كه مربوط به قضاوت با كلام هستند نظري بياندازيم. يوحنا[49] ميگويد: "او كه عيسي را انكار كند و نگويد كه گفتار او داوري است، كلامي كه عيسي گفته در آخر زمان در مورد او داوري خواهد كرد." تسالونكيان دوم[50] ميگويد كه بيقانوني آشكار خواهد شد و مسيح با نفس دهانش او را به قتل خواهد رساند. "نفس دهان" يعني كلامش. بعلاوه، در اشعياء[51] ميخوانيم: "... و جهان را به عصاي دهان خويش زده شريران را بنفخة لبهاي خود خواهد كشت." در حاليكه در يوحنا[52] ميگويد: "كسي كه كلام مرا بشنود و به كسي كه مرا فرستاده است ايمان بياورد زندگي ابدي دارد، به روز قضاوت نميآيد بلكه از حوزة مرگ به زندگي آمده است." بدينترتيب، قضاوت با آتش يعني قضاوت با كلام.
چه دليلي براي قضاوت با كلام وجود دارد؟ يوحنا[53] ميگويد كه انسان با كلام آفريده شده است. در نتيجه، هدف خدا از آفرينش اين بوده است كه انسان با تحقق كلام، هدف كلام را به انجام برساند. اما انسان در نتيجة عدم حفظ فرمان سقوط كرد و بدينترتيب تحقق هدف كلام خدا را ناتمام باقي گذاشت.
بنابراين، خدا دوباره اقدام كرد تا با خلق دوبارة انسان سقوط كرده برطبق كلام، هدف كلام را به انجام برساند. اين مشيت بازسازي با كلام حقيقت (كتاب مقدس) است. يوحنا[54] ميگويد: "و كلمه جسم گرديد و ميان ما ساكن شد پر از فيض و راستي و جلال او را ديديم جلالي شايستة پسر خدا." بدينسان، مسيح دوباره بعنوان تجسم كلام خواهد آمد. او بعنوان معيار قضاوت با كلام، در مورد اينكه بشريت تا چه حد هدف كلام را برآورده است داوري خواهد كرد. هدف مشيت الهي در بازسازي با انجام هدف كلام برآورده خواهد شد. پس قضاوت با كلام بعنوان معيار يا محك انجام خواهد شد. در لوقا[55] عيسي گفت: "من آمدم تا آتشي در زمين افروزم پس چه ميخواهم اگر الن در گرفته است!" و او بعنوان تجسم كلام آمد[56] كه كلام زندگي را اعلام نمايد.
ج) مردهها سر از قبر بيرون ميآورند.[57]
در متي[58] ميگويد كه بدنبال مرگ عيسي:
"و قبرها گشاده شد و بسياري از بدنهاي مقدسين كه آرميده بودند برخاستند و بعد از برخاستن وي از فبور برآمده به شهر مقدس رفتند و بربسياري ظاهر شدند.[59]
معنايش اين نيست كه بدن آنها بطور تحتالفظي از قبر و پوسيدگي برخاسته باشد،[60] اگر مقدسين عهد قديم كه در دنياي روح زندگي ميكنند، واقعاً به مفهوم لغوي آن برخاسته و از قبرهايشان بيرون آمده و به شهر رفته و بر عدة زيادي از مردم ظاهر شده بودند، مسلماً دربارة عيسي به مردم شهر شهادت ميدادند، زيرا آنها ميدانستند كه عيسي ناجي بود. اگر اين اتفاق افتاده بود، حتي اگر عيسي مصلوب هم شده بود، هيچ كس نميتوانست با شنيدن اين شهادتها در ايمان به عيسي كوتاهي كند. اگر مقدسين عهد قديم بدينترتيب از قبرهايشان برميخاستند و زندگي جسمي خود را دوباره آغاز ميكردند، اعمال آنها ميبايد در كتاب مقدس ثبت شده باشد ولي در كتاب مقدس چنين يادداشتهائي وجود ندارد.
در اين صورت، معني برخاستن از قبرها چيست؟ اين مطلبي است ثبت شده از انسانهاي روح عهد قديم كه رستاخيز كرده و به شكل روحي بر روي زمين ظاهر ميشوند[61] درست همانطور كه روح موسي و ايليا بر روي كوه تجلي بر عيسي ظاهر شدند.[62]
پس قبر چه مفهومي را ميرساند؟ حوزة روحهاي متشكل كه جايگاه مقدسين روزگار عهد قديم بود، نسبت به فردوس جاي تاريكي بود كه عيسي آن را گشوده بود. اين حوزة روح متشكل "قبر" خوانده ميشود. انسانهاي روح عهد قديم ساكن اين حوزه از دنياي روح، بر مقدسين روي زمين ظاهر شدند.
د) مردم روي زمين براي ملاقات با ناجي به هوا برده مي شوند.[63] "هوا"ي اشاره شده، در اينجا به معناي آسمان نيست. در كتاب مقدس، "زمين" بطور كلي به معني دنياي سقوط كرده، حكومت پليدي است در حاليكه "بهشت" به معناي دنياي بدون گناه، حكومت خوبي ميباشد. فهم ما وقتي كه آيات كتاب مقدس را ميخوانيم كه ميگويد "پدر ما كه در بهشت است" بيشتر ميشود،[64] اگر چه وجود خدا در همه جا هست. همينطور درمييابيم كه "... اما او كه از بهشت نازل شد، پسر انسان"،[65] اگر چه عيسي بر روي زمين متولد شد.
بدينترتيب، "ملاقات ناجي در هوا" به اين مفهوم است كه وقتي مسيح دوباره بيايد و با برانداختن حكومت شيطاني پادشاهي بهشت بر روي زمين را بازسازي كند، مقدسين ناجي را در دنياي حكومت خوبي دريافت خواهند كرد.
ه) خورشيد و ماه تاريك ميشوند و ستارهها از آسمان سقوط
ميكنند.[66]
پيدايش[67] خواب يوسف يازدهمين پسر از دوازده پسر يعقوب را توصيف ميكند:
"از آن پس خوابي ديدهام كه ناگاه آفتاب و ماه و يازده ستاره مرا سجده كردند. و پدر و برادران خود را خبر داد و پدرش او را توبيخ كرده و به وي گفت اين چه خوابي است كه ديدهاي آيا من و مادرت و برادرانت حقيقتاً خواهيم آمد و تو را بر زمين سجده خواهيم نمود؟"
يوسف بزرگ و بالغ شد و به نخست وزيري مصر رسيد. سپس اين امر واقعاً اتفاق افتاد، مثل آنچه در خواب ديده بود، والدين و برادرانش پيش او رفته و در مقابلش سجده كردند. برطبق اين آيات كتاب مقدس، خورشيد و ماه سمبول والدين هستند و ستارگان سمبول فرزندان ميباشند. همانطور كه در "مسيح شناسي" بيان شده است،[68] عيسي و روحالقدس بعنوان والدين راستين بجاي آدم و حوا آمدند تا به بشريت تولد دوباره بدهند. بنابراين، خورشيد و ماه سمبول عيسي و روحالقدس و ستارگان سمبول مقدسين بعنوان فرزندان آنها هستند.
در كتاب مقدس، عيسي به "نور راستين" تشبيه شده است،[69] زيرا او به عنوان كلامي در قالب جسم،[70] بعنوان نور حقيقت آمده است. طبعاً نور خورشيد در اينجا يعني كلام عيسي و نور ماه يعني نور روحالقدس كه به عنوان روح حقيقت آمد.[71] بنابراين، اينكه خورشيد و ماه نور خود را از دست ميدهند، يعني كلام عهد جديد عيسي و روحالقدس نورشان را از دست خواهند داد.
چطور عهد جديد ميتواند نور خود را از دست بدهد؟ درست همانطور كه وقتي عيسي و روحالقدس با كلام تازه آمدند تا كلام عهد قديم را تكميل كنند، كلام عهد عتيق نور خود را از دست داده بود، بدينسان، كلام عهد جديد كه عيسي در اولين ظهور خود به مردم داد، وقتي مسيح با كلام تازه دوباره بيايد، نور خود را از دست خواهد داد و بدينترتيب زمان كلام عهد جديد به آخر رسيده و يك بهشت تازه و يك زمين تازه بنا نهاده ميشود.[72] در اينجا اينكه كلام نور خود را از دست خواهد داد يعني، دورة مأموريت آن با آمدن دوره تازه بسر آمده است.
ستارگان از آسمان سقوط ميكنند يعني در آخر زمان مقدسين مزاحم ناجي شده و شكست خواهند خورد، درست همانطور كه رهبران مذهب يهود كه اشتياق زيادي به آمدن ناجي داشتند همه با انكار عيسي كه ناجي بود سقوط كردند. اين پيشبيني كرد كه عدة زيادي از مسيحيان كه با اشتياق تمام منتظر دومين ظهور ناجي هستند، با جهالت و ناداني خود به همان طريق كه قبلاً اتفاق افتاد باعث مزاحمت ناجي شده و در آن زمان نيز شكست خواهند خورد و بدينترتيب، عيناً به همان نحو سقوط خواهند كرد.[73]
در لوقا[74] عيسي پرسيد: "... وقتي پسر انسان بيايد، آيا او بر روي زمين ايمان خواهد يافت؟" در يك موقعيت ديگر[75] ميگويد كه او به مسيحيان مؤمن اعلام خواهد كرد: "من هرگز شما را نشناختم، از من دور شويد شياطين!" او تمام اين چيزها را گفت تا بر عليه بيحرمتي و خطاي احتمالي مسيحيان آخر زمان هشدار بدهد، زيرا بيايماني آنها را پيشبيني ميكرد.
پيدايش[67] خواب يوسف يازدهمين پسر از دوازده پسر يعقوب را توصيف ميكند:
"از آن پس خوابي ديدهام كه ناگاه آفتاب و ماه و يازده ستاره مرا سجده كردند. و پدر و برادران خود را خبر داد و پدرش او را توبيخ كرده و به وي گفت اين چه خوابي است كه ديدهاي آيا من و مادرت و برادرانت حقيقتاً خواهيم آمد و تو را بر زمين سجده خواهيم نمود؟"
يوسف بزرگ و بالغ شد و به نخست وزيري مصر رسيد. سپس اين امر واقعاً اتفاق افتاد، مثل آنچه در خواب ديده بود، والدين و برادرانش پيش او رفته و در مقابلش سجده كردند. برطبق اين آيات كتاب مقدس، خورشيد و ماه سمبول والدين هستند و ستارگان سمبول فرزندان ميباشند. همانطور كه در "مسيح شناسي" بيان شده است،[68] عيسي و روحالقدس بعنوان والدين راستين بجاي آدم و حوا آمدند تا به بشريت تولد دوباره بدهند. بنابراين، خورشيد و ماه سمبول عيسي و روحالقدس و ستارگان سمبول مقدسين بعنوان فرزندان آنها هستند.
در كتاب مقدس، عيسي به "نور راستين" تشبيه شده است،[69] زيرا او به عنوان كلامي در قالب جسم،[70] بعنوان نور حقيقت آمده است. طبعاً نور خورشيد در اينجا يعني كلام عيسي و نور ماه يعني نور روحالقدس كه به عنوان روح حقيقت آمد.[71] بنابراين، اينكه خورشيد و ماه نور خود را از دست ميدهند، يعني كلام عهد جديد عيسي و روحالقدس نورشان را از دست خواهند داد.
چطور عهد جديد ميتواند نور خود را از دست بدهد؟ درست همانطور كه وقتي عيسي و روحالقدس با كلام تازه آمدند تا كلام عهد قديم را تكميل كنند، كلام عهد عتيق نور خود را از دست داده بود، بدينسان، كلام عهد جديد كه عيسي در اولين ظهور خود به مردم داد، وقتي مسيح با كلام تازه دوباره بيايد، نور خود را از دست خواهد داد و بدينترتيب زمان كلام عهد جديد به آخر رسيده و يك بهشت تازه و يك زمين تازه بنا نهاده ميشود.[72] در اينجا اينكه كلام نور خود را از دست خواهد داد يعني، دورة مأموريت آن با آمدن دوره تازه بسر آمده است.
ستارگان از آسمان سقوط ميكنند يعني در آخر زمان مقدسين مزاحم ناجي شده و شكست خواهند خورد، درست همانطور كه رهبران مذهب يهود كه اشتياق زيادي به آمدن ناجي داشتند همه با انكار عيسي كه ناجي بود سقوط كردند. اين پيشبيني كرد كه عدة زيادي از مسيحيان كه با اشتياق تمام منتظر دومين ظهور ناجي هستند، با جهالت و ناداني خود به همان طريق كه قبلاً اتفاق افتاد باعث مزاحمت ناجي شده و در آن زمان نيز شكست خواهند خورد و بدينترتيب، عيناً به همان نحو سقوط خواهند كرد.[73]
در لوقا[74] عيسي پرسيد: "... وقتي پسر انسان بيايد، آيا او بر روي زمين ايمان خواهد يافت؟" در يك موقعيت ديگر[75] ميگويد كه او به مسيحيان مؤمن اعلام خواهد كرد: "من هرگز شما را نشناختم، از من دور شويد شياطين!" او تمام اين چيزها را گفت تا بر عليه بيحرمتي و خطاي احتمالي مسيحيان آخر زمان هشدار بدهد، زيرا بيايماني آنها را پيشبيني ميكرد.
بخش 4
آخر زمان و عصر حاضر
وقتي عيسي دربارة فرا رسيدن مرگ پطرس سخن ميگفت، پطرس از او پرسيد در مورد يوحنا چه خواهد شد؟ عيسي جواب داد: اگر خواست من باشد او ميماند تا من بيايم، ترا چه؟[76] حواريون با شنيدن آن فكر كردند كه عيسي در مدت زندگي يوحنا برميگردد. علاوه براين عيسي به حواريونش گفت: "… هر آينه به شما ميگويم تا پسر انسان نيايد از همة شهرهاي اسرائيل نخواهيد پرداخت."[77] و باز هم گفت: "هر آينه به شما ميگويم كه بعضي در اينجا حاضرند كه تا پسر انسان را در ملكوت خود ميآيد ذائقة موت را نخواهند چشيد."[78] به علت چنين سخناني، نه تنها حواريون عيسي، بلكه عدة بيشماري از مسيحيان تاكنون اعتقاد داشتهاند كه ناجي در مدت زندگي آنها ميآيد و با اين احساس كشش كه روزگار آنها آخر زمان خواهد بود، شبحزده شده بودند. علت اين است كه آنها مفهوم اساسي آخر زمان را نميدانستند.
با بررسي انجام سه بركت بزرگ خدا به انسان بعنوان هدف مشيت او در بازسازي، در زمان حاضر، ميتوانيم ثابت كنيم كه امروز آخر زمان است. دليل اين است كه عيسي گفت:
"پس از درخت انجير مثلش را فراگيريد كه چون شاخهاش نازك شده برگها ميآورد ميفهميد كه تابستان نزديك است. همچنين شما نيز چون اين همه را ببينيد ميفهميد كه نزديك بلكه بر در است.[79]
1. پديدههاي بازسازي اولين بركت
همانطور كه قبلاً در "اصل آفرينش" بحث شد، اولين بركت خدا به آدم و حوا اين بود كه آنها به كمال فردي برسند. ما از پديدههاي زير ميتوانيم بگوييم كه مشيت خدا در بازسازي انسان سقوط كرده به حالت اصيل آفرينش با كمال فردي به مرحلة نهائي خود رسيده است.
اولين راهي كه ميتوانيم اين حقيقت را ببينيم اين است كه معيار روحي انسان سقوط كرده بازسازي شده است. همانطور كه در بالا بيان شد، يك انسان كامل در قلب و غيرت با خدا يك وجود واحد ميشود، پس از آن انسان و خدا قادرند كه بطور كامل و آزادانه با هم ارتباط داشته باشند. آدم و حوا اگر چه نه بطور كامل، در ارتباط مستقيم با خدا بودند وقتيكه سقوط كرده و باعث شدند كه فرزندان آنها در مورد خدا به جهالت سقوط كنند.
همانطور كه انسانهاي سقوط كرده مزاياي عصر مشيت خدا در بازسازي را دريافت ميكنند، معيار روحي آنها به درجة كمال بازسازي ميشود. بدينجهت، در آخر زمان عدة زيادي از مقدسين به نقطهاي ميرسند كه ميتوانند با خدا ارتباط برقرار كنند. همانطور كه اعمال رسولان ميگويد:
"… در ايام آخر چنين خواهد بود كه از روح خود بر تمام بشر خواهم ريخت و پسران و دختران شما نبوت كنند و جوانان شما رؤياها و پيران شما خوابها خواهند ديد." [80]
در اين ايام مؤمنان بسياري هستند كه توانايي ايجاد ارتباط روحي دارند. از اينرو ميتوانيم بگوئيم كه ما در حال حاضر به عصري نوين پا ميگذاريم كه در آن قادر هستيم پس از كمال فردي، اولين بركت خدا را بازسازي كنيم، زيرا اين آخر زمان است.
دوم، تمايل تاريخي بازسازي آزادي ذات اصيل انسان سقوط كرده دليل ديگري است. انسان به علت اينكه بواسطة سقوط تحت سلطة شيطان قرار گرفت، از آزادي حضور دربرابر خدا محروم شد و تاكنون در آزادي محدوديت داشته است. اما امروزه قلب و غيرت انسان به بالاترين سطح خود رسيده است تا جائيكه مردم حتي به قيمت زندگي خود در جستجوي آزادي ذات اصيل هستند. اين واضح است كه با فرا رسيدن آخر زمان، انسان سقوط كرده وارد يك عصر تازه ميشود كه در آن ميتوانند آزادانه در برابر خدا حاضر شوند. آنها با نيل كمال فرد وارد يك عصر تازه شده و بدينترتيب اولين بركت خدا را كه تاكنون در چنگ شيطان بوده است بازسازي مينمايند.
سوم، ارزش اصيل انسان سقوط كرده كه به آفرينش اعطاء شده، بازسازي شده است، و اين دليل روشن ديگري است. ارزش اصيل انسانها از لحاظ افقي برابري و مساوات بين مردم است و اين ممكن است كه آنقدر با ارزش به نظر نرسد. ولي اگر از نظر عمودي متمركز بر خدا بررسي كنيم، هر فردي شريفترين ارزش جهاني را در خود دارا ميباشد.[81] انسانها بعلت سقوط ارزش خود را از دست دادند، ولي در عصر حاضر، ايدئولوژي دموكراسي به اوج خود رسيده و انسانها در پي ارزش اصيل اعطاء شده در آفرينش خودشان هستند. آزادي بردگان، آزادي گروههاي اقليت، آزادي قدرتهاي كوچكتر همراه با مطالبة مقام و وقار بشري، برابري بين زن و مرد و برابري بين همة مردم اين موضوع را نشان ميدهند. اين نشان ميدهد كه آخر زمان فرارسيده و اينكه انسانهاي سقوط كرده وارد عصري نوين ميشوند، كه در آن اولين بركت خدا به انسان را بازسازي خواهند كرد.
چهارم، عشق اصيل اعطاء شده به آفرينش بازسازي شده است. دنيائي كه در آن ايدهآل آفرينش خدا انجام شده است، شكل يك انسان كامل را خواهد داشت. مردم اين دنيا كه همگي با خدا بطور عمودي يك وجود واحد را تشكيل ميدهند، طبعاً با همديگر بطور افقي يك پيكر واحد را ميسازند. در نتيجه، مردم اين دنيا چارهاي ندارند جز اينكه يك وجود واحد شده و بطور افقي و عمودي با عشق مطلق خدا وابسته و عجين شوند. بواسطة سقوط، عشق عمودي انسان با خدا قطع شد، بدين ترتيب، باعث قطع عشق افقي در بين مردم شد و بدين جهت، تاريخ بشري با كشمكش و مجادلات درهم آميخت. ولي امروز، از آنجائي كه انسانگرائي به اوج خود رسيده است، انسانها بطور روز افزوني در جستجوي عشق اصيل ترغيب شدهاند.
بدينترتيب، تشخيص ميدهيم كه زمان حاضر آخر زمان واقعي است كه انسانها ميتوانند با بازسازي اولين بركت خدا به انسان، متمركز بر خدا به كمال فردي دست يابند.
2. پديدههاي بازسازي دومين بركت
دومين بركت خدا اين بود كه آدم و حوا با تكثير فرزندان خوبي به مقام والدين راستين نائل آمده و سپس خانوادهها، جوامع و دنياي حكومت خوبي را بنا نهند. ولي بواسطة سقوط، آدم و حوا والدين پليد شده و به فرزندان پليد تولد دادند. خدا با جدائي انسان از شيطان براساس پاية دروني مذهب براي بازسازي معيار روحي انسانها مشيت خود را هدايت كرده است، در حاليكه از طرف ديگر از طريق مجادلات و جنگهاي گوناگون بر اساس پايههاي بيروني، بشر را از شيطان جدا كرده است. بدينترتيب، خدا مشيت خود را در بازسازي حكومت خوبي در هر دو جنبة دروني و بيروني اعمال نموده است.
تاريخ بشري در اين صورت، تاريخ بازسازي دومين بركت خدا به بشر با جدائي انسانها از شيطان هم از نظر دروني و هم از نظر بيروني و يافتن فرزندان خدا، بعنوان ملازمان سرور در ظهور دوباره، والدين راستين ما، بوده است. بنابراين، از پديدههاي بازسازي حكومت الهي هم از نظر دروني و هم از نظر بيروني درك ميكنيم كه اين زمان واقعاً آخر زمان است. (اين بازسازي در طول تاريخ توسعة قلمروهاي فرهنگي متمركز بر دين و تاريخ صعود و سقوط ملتها ظاهر شده است.)
اكنون بيائيم در مورد چگونگي پيشرفت تاريخ قلمروهاي فرهنگي و اينكه اين موضوع چگونه باعث شد كه عصر حاضر آخر زمان باشد مطالعه كنيم. همانطور كه بطور مكرر در تاريخ توسعة قلمروهاي فرهنگي بحث شد، خدا با فرستادن پيامبران و مقدسين براي انسانهاي سقوط كرده متمركز بر مذهب قلمروهاي فرهنگي را بنا نهاد. اين مقدسين با توجه به ذات اصيل بشر كه بسوي خوبي غائي سمت و جهت گرفته است، مذاهب بسياري را تأسيس كردند. به همين خاطر، انواع بسياري از قلمروهاي فرهنگي در تاريخ بشري پديد آمد. همينطور كه زمان ميگذشت، اين حوزههاي فرهنگي يا متحد شده و يا جذب يكديگر شدند. در عصر حاضر، يك گرايش آشكار از حوزة فرهنگي جهاني بنا شده متمركز بر مسيحيت وجود دارد. اين نوع تمايل تاريخي به ما نشان ميدهد كه با كنار يكديگر قرار گرفتن تمامي نژادها بعنوان برادر متمركز بر مسيح كه هستة مسيحيت است، دومين بركت خدا به انسان بازسازي شده است.
آنچه مسيحيت را از ديگر اديان متمايز ميسازد، هدف آن براي بازسازي يك خانوادة جهاني است كه خدا در آغاز آفرينش مقدر كرده بود. و اين امر قرار است با يافتن والدين راستين بشري، كه از طريق آنها تمامي مردم قادرند با دريافت تولد دوباره فرزندان خوبي شوند، به انجام برسد. اين بدان معني است كه مسيحيت، بعنوان مذهب مركزي هدف مشيت الهي براي بازسازي را به انجام خواهد رساند.
بدين طريق، بازسازي دومين بركت خدا به بشر ميتواند با تشكيل يك قلمرو فرهنگي جهاني غائي متمركز بر مسيحيت، ديده شود، كه در آن تمامي مردم متمركز بر ناجي و روحالقدس كه والدين راستين بشري هستند، به مقام فرزندان خوبي ارتقاء خواهند يافت.[82] بدينترتيب، نميتوانيم انكار كنيم كه امروز وارد آخر زمان ميشويم.
بعد بايد بررسي كنيم كه چگونه تاريخ صعود و سقوط ملتها، با پيشرفت بسوي هدف بازسازي حكومت خوبي، عصر حاضر را به آخر زمان هدايت ميكند. اين اشتباه است، كه علت مجادلات و جنگها را منحصراً تضاد بين منافع ايدئولوژيهاي مختلف در نظر بگيريم، اين خطا بواسطة جهالت در مورد اساس مشيت الهي بوجود آمده است.
بشريت يك تاريخ گناهآلود، آغاز شده با حكومت پليدي متمركز بر شيطان، بواسطة سقوط اولين اجداد بشري داشته است. از آنجائي كه هدف آفرينش خدا تغييرناپذير است، هدف نهائي تاريخ بشري بازسازي حكومت الهي خوبي است كه قرار است با جدائي انسانها از شيطان بواقعيت درآيد. اگر دنياي پليدي بدون مجادلات و جنگها ادامه يابد، اين دنياي پليد براي هميشه ادامه داشته و حكومت خوبي تا ابد بازسازي نشده باقي خواهد ماند. بدينجهت، خدا مشيت خود براي بازسازي پادشاهي بهشتي را مرحله به مرحله با فرستادن پيامبران و مقدسين اعمال كرده است. حكومتهاي فاسد و پليد از طريق اديان خوب كه خدا بنا نهاد، بوسيلة حكومتهاي خوب نابود شدند.
پس مجادلات و جنگها مسيرهاي غيرقابل اجتنابي شدهاند كه براي انجام مشيت بازسازي بشريت بايد از طريق آنها طي طريق كند. بحث مفصلتر در مورد اين سؤال در قسمت دوم بررسي خواهد شد. از آنجائي كه تاريخ بشري مسير مشيت شدة خدا براي بازسازي از طريق غرامت را دنبال ميكند، اگر از ديد يك محدودة زماني مشاهده شود، گاهي به نظر ميرسد كه پليدي شيوع يافته و غالب شده است، اما سرانجام مطمئناً نابود شده، يا جذب شده و در حوزة ديگري با معيار بالاتر حل خواهد شد. صعود و سقوط ملتها با جنگ، نتيجة غيرقابل اجتنابي است كه در مسير مشيت شده براي بازسازي حكومت خوبي پديد ميآيد.
به همين دليل است كه خدا به اسرائيل دستور داد تا هفت قبيلة كنعان را نابود كنند. وقتي شاه شائول نافرماني كرد و عدهاي از عماليقيها و احشام آنها را زنده گذاشت، خدا به شدت او را تنبيه كرد.[83] بدين طريق خدا نه تنها مستقيماً به بنياسرائيل فرمان داد تا اقوام غير كليمي را نابود كنند، بلكه حتي با تحويل بنياسرائيل به دست آسوريان، آنها را از ميان برداشت، وقتي كه پادشاهي اسرائيل (شمالي) بسوي بدي متمايل شده بودند.[84] ما بايد اين را بفهميم كه خدا اين كار را كرد تا حكومت پليدي را نابود كرده و حكومت خوبي را بازسازي نمايد. بنابراين، مجادلات و نزاعها بين افراد حوزة الهي بدي است، زيرا آنها خود باعث نابودي حكومت خوبي ميشوند. اما براي حكومت خوبي از بين بردن حكومت پليدي يك عمل خوب است، زيرا اين كار هدف مشيت خدا در بازسازي را برآورده مينمايد.
دراين صورت، تاريخ مجادله براي جدائي از حكومت شيطان با بدست آوردن تدريجي زمين و دارايي در سراسر دنيا انجام شد تا حكومت بهشتي را بازسازي نمايد. براي انسانها، مردم در طي سطوح فردي، خانوادگي، اجتماعي و ملي به حوزة خوبي در سطح جهاني بازسازي شدهاند. از اين رو مشيت الهي براي جدائي انسان از شيطان، كه از جوامع بدوي شروع شد، از طريق دورههاي فئوداليسم و سلطنت استبدادي گذشت، و اكنون به عصر دموكراسي رسيده است. در جامعة بشري عصر حاضر، ما تقسيمات را در سطح جهاني بصورت دو دنياي دموكراسي و كمونيسم ميبينيم، كه اولي ايدئولوژي است براي تأسيس حكومت بهشتي و دومي حكومت شيطاني را بنا گذاشته است.
از اين راه، تاريخ بشري كه تحت حكومت پليد متمركز بر شيطان شروع شد، اكنون به تشكيل دو حكومت مخالف و متضاد را در سطح جهاني رسيده است. همانطور كه ذات اصيل بشري، با جهت بسوي خوبي نهائي و مطلق، از طريق مذهب، فلسفه و الهيات بيدار شده و باعث جدائي قدرت حكومت خوب از بد ميشود. اين دو نوع حكومت با هدفهاي مخالف هرگز نميتوانند همزيستي داشته باشند. آنها در انتهاي تاريخ بشري مطمئناً در رودرروئي با يكديگر، باعث يك كشمكش طبيعت دروني متمركز بر ايدئولوژي ميشوند، كه به احتمال زياد يك جنگ بيروني متمركز بر قدرت نظامي را بوجود خواهد آورد. و سرانجام حكومت شيطان براي هميشه محو شده و حكومت بازسازي شدة الهي را بعنوان حكومت دائمي بهشتي از خود بجاي خواهد گذاشت.
عصر حاضر آخر زمان است، چرا كه زمان رودرروئي و درگيري است، زماني كه دنياي حكومت خوب تحت كنترل خدا و دنياي حكومت پليد تحت كنترل شيطان براي مبارزة نهائي رو در رو ميشوند.
در تاريخ بشري كه تاكنون حكومت خوب را از حكومت بد دور نگهداشته، حكومت پليدي در ويراني و نابودي غرق شده، در حاليكه حكومت خوبي بسوي خوشبختي و رفاه برميخيزد، درست همانطور كه در آب گلآلود، گل و لاي ته نشين شده در حاليكه آب صاف بالا ميآيد. از اينرو، در آخر زمان اين دو حكومت خوب و بد در يك دوره و در يك نقطه تقاطع روبروي هم قرار خواهند گرفت، و اولي بعنوان حكومت الهي براي ابد باقي خواهد ماند در حاليكه دومي در ظلمت جاودان محو خواهد شد.
بدينسان زماني كه اين دو حكومت خوبي و بدي در نقطة تقاطع هستند، "آخر زمان" خوانده ميشود، و از آنجائيكه اين زماني است كه كمال مرحلة رشد كه در آن آدم و حوا سقوط كردند، بايد با غرامت بازسازي شود، تمامي انسانها در هرج و مرج ايدئولوژيكي سرگردان هستند، درست همانطور كه اولين اجداد بشري در باغ عدن، بدنبال سقوط، گيج و سرگردان بودند كه چكار كنند.
در طي دورة بسيار طولاني مشيت بازسازي، چند واقعة آخر زمان وجود داشته است كه در آن دو حكومت خوب و بد رو در روي هم قرار گرفتند. هم زمان نوح و هم زمان عيسي، با رو در روئي دو حكومت، آخر زمان خوانده شد. اما هر بار، بشر با شكست در انجام سهم مسئوليت خود نتوانست حكومت پليدي نابود سازد، و خدا مجبور شد تا مشيت خود براي جدائي حكومت خوب از حكومت بد را دوباره شروع كند. در نتيجه، ما يك نقطة برخورد ديگر از دو نوع حكومت را در زمان دومين ظهور ناجي خواهيم ديد. مسير مشيت خدا براي بازسازي بدينترتيب مداوماً حركت مارپيچ امور را با طي طريق از مسير دوراني بسوي هدف آفرينش تكرار كرده است. به همين دليل است كه دورههاي زيادي در تاريخ بشري با طبيعت و حالت مشابه وجود داشته است.[85]
3. پديدههاي بازسازي سومين بركت
سومين بركت خدا به انسان به اين مفهوم بود كه آدم و حوا پس از نيل به كمال بر تمام دنياي آفرينش تسلط داشته باشند. تسلط انسان بر دنياي آفرينش دو جنبة دروني و بيروني است. ما ميتوانيم ببينيم كه در عصر حاضر، دو جنبه از سلطة انسان كه با سقوط بشر از دست رفت، بازسازي شده است.
سلطة دروني يعني سلطة قلب و غيرت. وقتي انسان فرديت خود را به كمال ميرساند، با خدا از نظر قلب و غيرت يكي ميشود، از اينرو قادر است قلب و غيرت خود خدا را تجربه كند. روزي كه انسان پس از نيل به كمال با قلب وغيرتي همانند قلب و غيرت خدا دنياي آفرينش را دوست داشته باشد و وقتي زيبائي را كه از آفرينش برميگردد، با قلب و غيرت دريافت كند، سلطان دنياي آفرينش ميشود. ولي بواسطة سقوط، انسان در تجربة قلب و غيرت خدا شكست خورد و نتوانست به آفرينش با قلب و غيرت خدا توجه كند. با اين وجود خدا با مذهب، فلسفه و الهيات كار كرده است تا مشيت خود براي بازسازي را اعمال كند تا مرحله به مرحله معيار روحي انسان سقوط كرده را بسوي خود ارتقاء دهد. بدينترتيب، انسان در عصر حاضر در حال بازسازي خصوصيات خود بعنوان اشرف دنياي آفرينش در قلب و غيرت بوده است.
سلطة بيروني يعني سلطه از طريق علم. اگر انسان با دستيابي به كمال ميتوانست با قلب و غيرتي همانطور كه خدا در زمان آفرينش دنياي خلقت داشت، از نظر دروني بر آفرينش تسلط يابد، كاميابيهاي علمي بشر در يك مدت بسيار كوتاه به اوج خود ميرسيد، زيرا حساسيت روحي بشر به بالاترين بعد خود توسعه مييافت. بدين طريق، بشر ميتوانست از نظر بيروني بر تمام مخلوقات آفرينش تسلط يابد. در نتيجه، انسان نه تنها ميتوانست در كوتاهترين مدت و ابتدائيترين زمان ممكن بر دنياي طبيعت از جمله اجرام آسماني دست يافته و برتري جويد بلكه ميتوانست در نتيجة پيشرفت اقتصادي كه كاميابيهاي علمي را به ارمغان ميآورد يك محيط زندگي بسيار راحت را براي خود فراهم آورد.
ولي انسان در نتيجة از دست دادن پاكي و درخشندگي روحي خود بواسطة سقوط و بدينترتيب محروميت از كسب سلطة دروني بر مخلوقات آفرينش با يك نوع حساسيت روحي همانند حيوانات به حالت بربريت افتاد و به همين خاطر سلطة بيروني بر آفرينش را از دست داد. اكنون انسان، بر طبق مشيت الهي براي بازسازي، آگاهي و درخشندگي روحي خود را بازسازي كرده است. در نتيجه، هم سلطة دروني و هم سلطة بيروني او مرحله به مرحله بازسازي شده است. پيشرفتهاي علمي هم در عصر حاضر به بالاترين حد خود رسيده است، و به اين ترتيب زماني رسيده است كه بشر بواسطة پيشرفتهاي اقتصادي كه كاميابي درخشاني را در پي دارد، محيط زندگي بسيار راحتي را براي خود بوجود آورده است.
در اين صورت، ما ميبينيم كه سومين بركت خدا به انسان بازسازي شده است و از اينرو نميتوانيم انكار كنيم كه امروز به آخر زمان رسيدهايم.
همانطور كه مرتباً اشاره كردهايم، توسعة قلمروهاي فرهنگي هم به ما نشان ميدهد كه اكنون يك قلمرو فرهنگي جهاني متمركز بر يك مذهب شكل گرفته است. ملتها نيز در جهت تشكيل يك حكومت جهاني به حركت درآمده كه اين حركت با "اتحادية ملل" شروع شد، سپس به "سازمان ملل" و امروز به سطح يك دولت جهاني رسيدهاند. از نظر پيشرفت اقتصادي در آستانة تشكيل يك بازار مشترك هستيم. از نظر بيروني تسهيلات حمل و نقل و ارتباطات بسيار پيشرفته، محدوديت زمان و مكان را كاهش دادهاند. انسانها بر روي كرة زمين قادرند كه چنان با يكديگر ارتباط داشته باشند كه انگاري كرة زمين يك باغچة يك خانه و مردم از تمامي نژادهاي مختلف شرقي و غربي بسان يك خانواده در آن زندگي ميكنند. تمامي انسانها براي عشق برادري فرياد برآورده است.
يك خانه با والدين شكل ميگيرد، و تنها در آنجا عشق راستين برادري ميتواند وجود داشته باشد. بنابراين، در دومين ظهور ناجي بعنوان والدين راستين بشري، تمامي انسانها در باغ بعنوان يك خانواده با هماهنگي زندگي خواهند كرد.
از اين طريق نيز ميتوانيم ببينيم كه اين عصر بطور حتم آخر زمان است. در اينجا ميبايد يك هدية نهائي وجود داشته باشد كه تاريخ با اين توسعه و پيشرفت خود به بشريت اهداء ميكند. اين بايد يك ايدئولوژي با طبيعت جهاني باشد كه بتواند تمام بيگانگان را كه اكنون در يك دنياي آشوب و اضطراب، بدون هيچ هدف درستي زندگي ميكنند، در يك خانوادة متمركز بر والدين گرد هم آورد.
بخش 5
آخر زمان، حقيقت تازه و طرز تلقي ما
1. آخر زمان و حقيقت تازه
انسانهاي سقوط كرده كه با تقويت معيار خوبي و بدي خود از طريق "روح و حقيقت"[86] با توجه به مذهب خود بر جهل دروني خود غلبه ميكنند. در مورد حقيقت، دو نوع حقيقت وجود دارد: حقيقت دروني (مذهب) كه بر جهل دروني غلبه خواهد كرد، و حقيقت بيروني (علم) كه جهل بيروني را مغلوب خواهد كرد.
بر اين اساس، انسان دو نوع هوش يا عقل دارد: عقل باطني كه با حقيقت دروني بيدار ميشود و عقل بيروني كه با حقيقت بيروني بيدار ميشود. بنابراين عقل باطني در جستجوي حقيقت دروني مذهب را بوجود آورده است، در حاليكه عقل بيروني در جستجوي حقيقت بيروني علم را پيشرفت داده است. جريانات روحي مربوط به دنياي نامرئي ابتدا از طريق روح ما بوسيلة حواس پنجگانة روحي به شناخت روحي منجر ميشود، سپس با انعكاس در حواس پنجگانة جسمي بطور فيزيولوژيكي شناخته ميشوند. ولي حقيقت از دنياي مرئي بطور مستقيم بوسيلة حواس پنجگانة جسمي ما درك ميشود. از اينرو شناخت در هر دو مسير روحي و جسمي بدست ميآيد.
از آنجائي كه انسان آفريده شد تا بتواند تنها پس از اتحاد وجود روحي و وجود جسمياش به كمال برسد، قبل از انتباق كامل دو جنبة شناخت روحي و جسمي، روح و حقيقت بايد در هماهنگي كامل معيار روحي و عقلي بشر را بيدار كنند، آنگاه براي اولين بار انسان به شناخت كامل از دنياي آفرينش نائل مي شود.
از اين راه، خدا از طريق روح و حقيقت، معيار روحي و عقلي انسانها را كه بواسطة سقوط به جهالت مطلق سقوط كردند، ارتقاء داده و مشيت خود را براي بازسازي انسانها اعمال مينمايد. انسان با مشاركت در منافع عصر مشيت الهي در بازسازي، با پيشرفت تاريخ، بتدريج از نظر روحي و عقلي به سطح بالاتري ارتقاء مييابد. بدينجهت، هم روح و هم عقل كه وسايلي براي ارتقاء معيار روحي و عقلي انسان هستند، ميبايد مرحله به مرحله به سطح بالاتري ارتقاء يابند. اگر چه روح و عقل بايد منحصر به فرد، ابدي و تغيير ناپذير باشند، وسعت، درجه و روش تدريس و بيان آنها براي انسان، در جريان بازسازي، بايد طبق عصر متغير باشد.
براي مثال، در ايام قبل از عهد قديم (از آدم تا موسي)، خدا مردم را بر طبق كلام حقيقت آماده نكرد بلكه فقط به آنها فرمان داد تا قربانيها را تقديم كنند. مردم آن عصر در جهالت نميتوانستند حقيقت را بطور مستقيم از خدا دريافت كنند. وقتي معيار خوبي و عقل مردم پيشرفت كرد و ارتقاء يافت، خدا "قانون" را به مردم زمان موسي و "انجيل" را به مردم زمان عيسي داد. عيسي نگفت كه سخنان او حقيقت است، بلكه گفت كه خود او راه، حقيقت و زندگي است.[87] علت اين است كه كلمات او فقط وسيلهاي براي ابراز خودش بعنوان حقيقت بود، و وسعت، درجه و روش بيان حقيقت بايد بر طبق وضع و موقعيت آنهائي كه اين كلام را دريافت ميكنند فرق داشته باشد.
از اين نكته بايد درك كنيم كه كلام كتاب مقدس وسيلهاي براي بيان حقيقت بوده نه خود حقيقت نيستند. با بررسي مسائل از اين ديدگاه ميتوانيم بفهميم كه "عهد جديد" (انجيل) بعنوان يك كتاب راهنما براي تعليم حقيقت به مردم 2000 سال پيش بود، مردمي كه در مقايسه با مردم عصر حاضر معيار روحي و عقلي بسيار پائيني داشتند. از اينرو، غير ممكن است كه در تمدن علمي پيشرفتة امروز با استفاده از روش بيان حقيقت، در تمثيل و سمبول، كه براي بيداري مردم و آگاهي آنها در قرون اوليه بكار ميرفت، ميل انسان را براي حقيقت بطور كامل ارضاء كرد. در نتيجه امروزه حقيقت ميبايست با معياري بالاتر و روش بياني علمي ظاهر شده تا به انسان باهوش و مدرن امروز در فهم آن توانائي دهد.
ما اين را "حقيقت تازه" ميناميم. اين حقيقت تازه همانطور كه در "مقدمة عمومي" بحث شد، بايد قادر باشد با توجه به يك زمينة متحد مشكلات علم و مذهب را حل كرده و بدينترتيب بر جهل دروني و بيروني بشر غلبه نمايد.
اجازه دهيد تا دلايل ديگر براي ظهور حقيقت تازه را بررسي كنيم. همانطور كه بيان شد، كتاب مقدس خودش حقيقت نيست بلكه يك كتاب راهنما براي تدريس حقيقت به ما است. در اين كتاب راهنما، بيشتر قسمتهاي مهم حقيقت در تمثيل و سمبول آشكار شدهاند. در نتيجه، روش تفسير با توجه به نظر خواننده فرق ميكند. اختلافات در تعبير و تفسيرها، فرقههاي مذهبي زيادي را بوجود آورده است. چون منبع اختلافات فرقهاي در خود انسان نيست بلكه در بيان بكار برده شده در كتاب مقدس است، ناچاراً تقسيمات و نزاعها مداوماً افزايش مييابند. بدينجهت، نميتوانيم انتظار داشته باشيم كه شكافها و اختلافها بين فرقهها به پايان برسد. اين مجادلات در اتحاد مسيحيت در جهت مشيت بازسازي مانعي خواهد بود، مگر اينكه يك حقيقت تازه ظهور نموده و مطالب كتاب مقدس را بروشني توضيح داده تا هر كسي بتواند آن را درك كرده و با آن موافقت نمايد. به همين علت عيسي به ما قول داد كه در آخر زمان كلام تازه حقيقت را به ما خواهد داد و گفت:
"اين چيزها را به مثلها به شما گفتم لكن ساعتي ميايد كه ديگر به مثلها به شما حرف نميزنم بلكه از پد به شما آشكارا خبر خواهم داد."[88]
عيسي بخاطر بياعتقادي مردم بدون اينكه قادر باشد تمام آنچه را كه ميخواست بگويد، بر روي صليب جان سپرد. همانطور كه گفت: "چون شما را از امور زميني سخن گفتن باور نكرديد پس هر گاه به امور آسماني با شما سخن رانم چگونه تقديس خواهيد كرد؟"[89] عيسي همينطور به حواريونش گفت: "و بسيار چيزهاي ديگر نيز دارم به شما بگويم لكن الان طاقت تحمل آنها را نداريد."[90] و اين نشان ميدهد كه او چقدر متاسف و اندوهگين بود، زيرا نميتوانست حتي به حواريونش آنچه را كه در اعماق قلبش بود بازگو كند.
كلماتي را كه عيسي ناتمام گذاشت براي هميشه بصورت يك راز باقي نميماند بلكه روزي از طريق حقيقت تازه از طريق روحالقدس آشكار خواهد شد، همانطور كه عيسي گفت:
"وليكن چون او يعني روح راستي آيد شما را به جميع راستي هدايت خواهد كرد زيرا كه از خود تكلم نميكند بلكه به آنچه كه شنيدهاست سخن خواهد گفت و از امور آينده به شما خبر خواهد داد.[91]
باز هم ميخوانيم:
"و ديدم بر دست راست تختنشين كتابي را كه مكتوب است از درون و بيرون و مختوم به هفت مهر."[92]
برروي اين طومار كلام خدا كه در آخر زمان به ما داده ميشود نوشته شده بود. از وقتي كه يوحنا گريه كرد چون هيچ كس را لايق باز كردن طومار نيافت، هيچكس نه در آسمان، نه در زمين با چنين ارزشي وجود نداشته است. يكي از بزرگان ميگويد:
"... آن شيري كه از سبط يهودا و ريشة داود است غالب آمده است تا كتاب و هفت مهرش را بگشايد."[93]
شير متولد شده از ريشة داود بر مسيح دلالت ميكند. از اينرو روزي بايد بيايد كه مسيح مهر طومار را كه تاكنون براي بشريت بصورت راز باقي مانده بود باز كرده و حقيقت تازه را براي تمام مقدسين آشكاركند. بدينجهت، گفته شده است: "… ميبايد تو اقوام و امتها و زباناه و پادشاه بسيار را نبوت كني."[94] همينطور ميگويد:
"كه خدا ميگويد در ايام آخر چنين خواهد بود كه از روح خود بر تمامي بشر خواهم ريخت و پسران و دختران شما نبوت كنند و جوانان شما رؤياها و پيران شما خوابها خواهند ديد و بر غلامان و كنيزان خود در آن ايام از روح خود خواهم ريخت و ايشان نبوت خواهند نمود."[95]
بدينسان، با توجه به نقطه نظرهاي زيادي، در آخر زمان حقيقت تازه ميبايد بيايد.
2. چگونگي طرز تلقي ما در آخر زمان
در مشاهدة پيشرفت تاريخ مشيت بازسازي ميبينيم كه چيز تازه هميشه وقتي شروع ميشود كه كهنة آن در حال منسوخ شدن است. در نتيجه دورهاي كه كهنگي چيزي تمام ميشود همان دورهاي است كه تازة آن شروع ميشود. اختتام دورة كهنه دورهاي براي شروع تاريخ جديد است.
بشريت اكنون در نقطة تقاطعي است كه در آن دو نوع حكومت خوب و بد رو در روي هم قرار گرفتهاند. اين دو حكومت كه از يك نقطة مشترك شروع شدند تاكنون در جهات مخالف در حال پيشروي بوده و هر كدام در حوزة مربوط به خود، در سطح جهاني ميوه دادهاند. مردم عصر حاضر در نتيجة پوچي ايدهها و عقايدشان در ناامني، وحشت، اضطراب و هرج و مرج دروني سقوط كردهاند. آنها از نظر بيروني، در روبرو شدن با تحديد مجادلات و كشمكشها با سلاحهاي ترسناك، وحشت زده هستند. در آخر زمان پديدههاي ويراني و خرابي زيادي روي خواهد داد. همانطور كه كتاب مقدس ميگويد:
"زيرا قومي با قومي و مملكتي با مملكتي مقاومت خواهند نمود و قحطيها و وباها و زلزلهها در جايها پديد آيد."[96]
براي نابودي حكومت پليدي و تعالي سلطة خوبي، شكلگيري چنين وقايع اسفناكي اجتناب ناپذير هستند. خدا، بدون قصور مركز خوبي را برپا خواهد كرد تا از اين فجايع و بدبختيها يك عصر جديد تأسيس نمايد. نوح، ابراهيم، موسي و عيسي در عصر خودشان اشخاص مركزي بودند. بدينجهت، ما بايد شخص مركزي تاريخ جديد تعيين شده از جانب خدا را يافته، تا همانطور كه خدا ميخواهد، هر كدام از ما در عصر جديد مشاركت داشته باشيم.
مشيت الهي در عصر نوين پس از تصفيه و پاكسازي كامل عصر كهنه شروع نميشود، بلكه در مقتضيات دورة آخر عهد قديم متولد شده و رشد ميكند و همواره بنظر ميرسد كه با آن عصر در تضاد است. بر اين اساس، اين مشيت الهي براي آنهائي كه به عقايد عصر كهنه عادت كردهاند، به آساني قابل فهم نيست. به همين دليل است كه مقدسين در طول تاريخ كه بعنوان مسئول مشيت عهد جديد آمدند، همه قربانيان عصر كهنه شدند. ما ميتوانيم عيسي را بعنوان نمونه مثال بزنيم كه بعنوان مركز مشيت نوين عهد جديد در پايان عهد قديم آمد و در مقابل معتقدين قانون موسي كه نميتوانستند او را بفهمند، بصورت يك بدعتگزار ظاهر شد. سرانجام بعلت بياعتقادي مردم مورد انكار قرار گرفت و مصلوب شد. به همين دليل است كه عيسي گفت: "شراب نو را در مشكهاي نو بايد ريخت."[97]
مسيح دوباره در پايان دوره عهد جديد بعنوان مركز مشيت الهي خواهد آمد تا بهشت تازه و زمين تازه را تأسيس كند و كلام تازهاي را براي بناي عهد جديد خواهد داد.[98] بدينجهت، انتظار ميرود كه در زمان دومين ظهور بوسيلة مردم مورد انكار و رنج و آزار قرار بگيرد، درست همانطور كه عيسي در زمان ظهور خود بوسيلة يهوديان مورد رنج و آزار و استهزاء قرار گرفت بطوريكه ميگفتند روح او بوسيلة سلطان شياطين تسخير شده است.[99] به اين دليل او پيشگويي كرد كه ناجي در دومين ظهور نخست بايد از چيزهاي مختلف رنج برده و بوسيلة نسل خود مورد انكار قرار بگيرد.[100] از اينرو، در دورة تغيير و تحول تاريخ، كساني كه با سرسختي به محيط عصر كهنه چسبيده و از روي راحتطلبي در آن لميده باشند، همراه با عصر قديم مورد قضاوت شديد قرار خواهند گرفت.
انسان سقوط كرده با ركود حساسيت در مقابل چيزهاي روحي، در پيروي از مسير مشيت بازسازي عموماً بر حقيقت كهنه تأكيد ميكند. بعبارت ديگر اين مردم به مشيت الهي در عصر جديد پاسخ نخواهند داد و از آن پيروي نخواهند كرد، اگر چه مشيت الهي عصر جديد را به ارمغان ميآورد، زيرا آنها در اكثر موقعيتها هنوز به حقيقت از ديدگاه عصر قديم چسبيدهاند. ولي آنهائي كه ميتوانند مسائل روحي را درك كنند، از نظر روحي ميتوانند مشيت الهي را در عصر جديد بفهمند و اگر چه با اختلافات زيادي بين ديد تازه از حقيقت و ديد قديمي آن روبرو ميشوند، به آن پاسخ مساعد ميدهند.
از اين جهت حواريون عيسي به عهد قديم چندان دلبستگي نداشتند، بلكه آنچه را كه از نظر روحي در قلب خود احساس كردند دنبال نمودند. دليل آنكه عابدان و مردم با وجدان در آخر زمان اضطراب و فوريت زيادي در خود احساس مي كنند، همين است، در حاليكه آنها بطور مبهم چيزهاي روحي را احساس ميكنند و در قلبشان مايل هستند كه از مشيت الهي پيروي كنند، ولي با حقيقت تازهاي روبرو نشدهاند كه بتواند وجود بيروني آنها را در مسير درست هدايت كند. بدينجهت اگر اين اشخاص فقط به حقيقت تازهاي كه آنها را به سوي مشيت الهي در عصر جديد هدايت ميكند گوش فرا دهند، در قلب و عقل بطور همزمان با روح و حقيقت بيدار ميشوند. آنها قادر خواهند بود تا بطور كامل نياز مشيت الهي در عصر جديد را تشخيص دهند. طبعاً پس از آن، آنها با خوشحالي وصفناپذيري به آن پاسخ خواهند داد. از اينرو انسان متمدن در آخر زمان سعي مي كند از طريق عبادت متواضعانه چيزهاي روحي را درك كند.
پس ما نبايد به عقايد عمومي دل ببنديم، بلكه بايد به هر قيمت كه شده در جستجوي حقيقت تازهاي باشيم كه ما را در مسير مشيت الهي در عصر جديد هدايت كند. ما ميتوانيم با هدايت وجود بيروني خودمان بسوي يك هدف روحي اين امر را به انجام برسانيم. سپس بايد مطمئن شويم كه آيا حقيقتي را كه اينچنين يافتهايم با روح ما يكي شده و در عمق قلب ما لذت راستين بهشتي توليد ميكند يا نه. مقدسين آخر زمان با انجام اين امر، ميتوانند راه را بسوي رستگاري راستين پيدا كنند.
[1] 12 : 3 پطرس دوم
[2] 29 : 24 متي
[3] 17-16: 4 تسالونكيان اول
[4] 16 : 3
[5] 2 : 24
[6] 28 : 1 پيدايش
[7] 28 : 1 پيدايش
[8] 31 : 12 يوحنا
[9] 4 : 4 قرنتيان دوم
[10] 6 : 6 پيدايش
[11] 18 : 26 اعمال
[12] 21 : 3 اعمال
[13] 11 : 17 متي و 6 : 1 اعمال
[14] 28 : 1 پيدايش
[15] 11 : 46
[16] 48 : 5
[17] 10 : 6 متي
[18] 17 : 4 متي
[19] 9 : 2 پيدايش - قسمت 1، فصل 2، بخش1
[20] 28 : 1 پيدايش
[21] 24: 3 پيدايش
[22] 14- 13 : 22 مكاشفه
[23] قسمت 1، فصل 7، بخش 4
[24] 1 : 21
[25] 22- 19: 8
[26] 5 : 21 مكاشفه
[27] 13 : 6 پيدايش
[28] قسمت2، فصل1، بخش 2
[29] 22 : 9 پيدايش
[30] قسمت 1، فصل 6
[31] 22 :5 يوحنا
[32] 1 :4 ملاكي
[33] قسمت 1، فصل 4، بخش 1 و 4
[34] 26: 17 لوقا
[35] 29 : 24 متي
[36] 13 : 6 پيدايش - 12 :3 پطرس دوم
[37] 22 : 66 اشعياء ، 13 : 3 پطرس دوم، 1: 21 مكاشفه
[38] 13 : 6
[39] 4 : 1
[40] 69 : 78
[41] 1 :21 مكاشفه
[42] 1 :21 مكاشفه
[43] 12 : 3 پطرس دوم
[44] 12 : 3
[45] 1 : 4
[46] 39 : 9 و 22 : 5 يوحنا
[47] 49 : 12
[48] 6 : 30
[49] 48 : 12
[50] 8 : 2
[51] 4:11
[52] 24 : 5 يوحنا
[53] 3 : 1
[54] 14 : 1
[55] 49: 12
[56] 14 : 1 يوحنا
[57] متي 52 : 27، تسالونكيان اول 16 : 4
[58] 53 - 52 : 27
[59] قسمت 1، فصل 5، بخش 2
[60] قسمت 1، فصل 5، بخش 2
[61] قسمت 1، فصل 5، بخش 2
[62] 3 : 17 متي
[63] تسالونكيان اول 17 :4
[64] 9 : 6 متي
[65] 13 : 3 يوحنا
[66] 29 :24 متي
[67] 9 :37
[68] قسمت 1، فصل 7
[69] 9 :1 يوحنا
[70] 14 : 1 يوحنا
[71] 13 : 16 يوحنا
[72] 1 :21 مكاشفة يوحنا - قسمت1، فصل3، بخش5
[73] قسمت 2، فصل6، بخش2
[74] 8 : 18
[75] 23: 7 متي
[76] 22- 18 : 21 يوحنا
[77] 23: 1 متي
[78] 28 :16 متي
[79] 33-32 : 24 متي
[80] 17 : 2 اعمال رسولان
[81] قسمت1، فصل7، بخش 1
[82] قسمت 1، فصل 7
[83] 23- 18 : 15 اول سموئيل
[84] 23 : 17 شاهان
[85] قسمت 2، فصل3، بخش1
[86] 23 :4 يوحنا
[87] 6 : 14 يوحنا
[88] 25 : 16 يوحنا
[89] 12 : 3 يوحنا
[90] 12 : 16 يوحنا
[91] 13 : 16 يوحنا
[92] 1: 5 مكاشفه
[93] 5-3 :5 مكاشفة يوحنا
[94] 11 : 10 مكاشفه
[95] 18- 17 : 12 اعمال
[96] 7 : 24 متي
[97] 5:38 لوقا
[98] 7-1 : 21 مكاشفة يوحنا
[99] 34: 12 متي
[100] 25 : 17 لوقا