فصل 4 عصر مشيت شده در بازسازي و عصر تمديد بازسازي از نقطه نظر هويت زماني مشيت شده

 
همانطور كه قبلاً بيان شد، هدف مشيت بازسازي بطور نهائي تأسيس پايه براي پذيرش ناجي است، بدين‌جهت همانطور كه مشيت تمديد مي‌شود، مشيت براي بازسازي پايه بايد تكرار شود. در ضمن، براي تأسيس پايه براي پذيرش ناجي، ابتدا، شخص مركزي در مشيت بازسازي بايد با استفاده از مفعولهاي شرطي معيني، در طول دوره‌هاي زماني، با پيشكش‌هاي سمبوليكي قابل قبول به خدا، پاية ايمان را تأسيس كند. دوم، او بايد با قرباني‌هاي واقعي قابل قبول به خدا، پس از تأسيس شرط غرامت براي از بين بردن طبيعت سقوط كرده پاية واقعيت را بنا نهد.
بنابراين، مسير مشيت بازسازي، تكرار مشيت بازسازي پايه جهت پذيرش ناجي، روي هم رفته تكرار مشيت بازسازي پيشكش سمبوليكي و پيشكش واقعي از طريق غرامت بود. در نتيجه، عصر هويت زماني مشيت شده، كه با تكرار مسير مشيت شده براي بازسازي پاية پذيرش ناجي شكل گرفته است، روي هم رفته با حقايق تاريخي در مشيت بازسازي دو پيشكش ذكر شدة فوق، از طريق غرامت شكل گرفت.
 اكنون اجازه دهيد تا خصوصيات هر دورة مشيت شده را مطابق با چنين اصولي مطالعه ‌كنيم. براي فهم خصوصيات عصر، لازم است كه ملت مركزي مسئول در مشيت الهي و مسيرهاي تاريخي مركزي مربوط به آن را بشناسيم. تاريخ بشري از تاريخ ملتهاي زيادي تشكيل شده است. در عين حال، خدا با برگزيدن يك ملت بخصوص از ميان تمامي ملل و واداشتن آنها به عبور از يك مسير مشيت شدة نمونه در بازسازي براي تأسيس پاية پذيرش ناجي، ملت برگزيده را راهنمائي مي‌كند تا نقطة مركزي مشيت او بوده و تاريخ بشري را هدايت كند. ملت برگزيده براي چنين مأموريتي، "ملت برگزيدگان خدا" يا "مردم برگزيدة خدا" ناميده مي‌شود.
قوم برگزيدة خدا، در اصل عبارت است از نسب ابراهيم، كه پاية پذيرش ناجي را در سطح خانواده بنا كرد. بدين جهت، ملت مركزي براي انجام مشيت الهي در عصر مشيت شدة بازسازي، اسرائيل، ملت برگزيده، بود. بنابراين، تاريخ ملت اسرائيل، موضوع عمدة تاريخ مشيت شدة بازسازي در اين عصر مي‌شود.
وليكن، پس از اينكه بني‌اسرائيل عيسي را تحويل صليب دادند، صلاحيت خود را بعنوان ملت برگزيده از دست دادند. عيسي كه اين را پيش‌بيني مي‌كرد، يك بار در مثال اخلاقي تاكستان به آنها چنين گفت: "پادشاهي خدا از شما گرفته خواهد شد و به ملتي داده خواهد شد كه ميوة آن را به عمل درآورد."[1] همينطور پل گفت: "همة آنهائي كه از نسب اسرائيل هستند به اسرائيل تعلق ندارند بلكه مردم خواست، و عهد و پيمان خدا "اسرائيل" هستند."[2] در واقعيت، از زمان عيسي، ملت مركزي كه تقدير عصر مشيت شده براي بازسازي را به انجام رساند، نه ملت اسرائيل بلكه مسيحيان بودند كه مشيت الهي ناتمام ماندة بازسازي را به ارث بردند. در نتيجه، تاريخ مسيحيت يك منبع تاريخي براي تاريخ مشيت شدة بازسازي در اين عصر شد. در اين حالت، اگر ما اعقاب عهد قديم از نسل ابراهيم را "اولين اسرائيل" بناميم، مسيحيان عهد جديد مي‌توانند "دومين اسرائيل" ناميده شوند.
وقتي عهد قديم را با عهد جديد مقايسه مي‌كنيم، پنج كتاب قانون (از پيدايش تا تثنيه) و از دوازده كتاب تاريخ (يوشع تا استر) پنج كتاب آيات (ايوب تا غزلهاي سليمان) و هفده كتاب پيشگوئي (اشعياء تا ملاكي) در عهد قديم با انجيل‌ها، اعمال، رساله‌هاي حواريون و مكاشفة، بترتيب با يكديگر مطابقت دارند. بهر حال، در كتاب‌هاي تاريخ عهد قديم، تمام تاريخ 2000 سالة "اولين اسرائيل" ثبت شده است در حاليكه، در اعمال عهد جديد، فقط تاريخ دومين اسرائيل (مسيحيان) زمان عيسي نوشته شده است. براي اينكه مشيت الهي را از زمان عيسي تا عصر حاضر مطالعه و درك كنيم، علاوه بر كتاب اعمال در عهد جديد، بايد به تاريخ مسيحيت بعنوان يك مرجع اصلي مراجعه كنيم. بدين‌جهت تاريخ مسيحيت منبع تاريخي مي‌شود كه تاريخ مشيت شدة بازسازي پس از عيسي را در بر دارد. با مقايسة خصوصيات هر دوره كه عصر مشيت شدة بازسازي و عصر مشيت شدة تمديد بازسازي مرتبط شده به يكديگر با هويت زماني متمركز بر تاريخ "اولين اسرائيل" و "دومين اسرا‌ئيل" ، با روشني بيشتري ميتوانيم بفهميم كه تاريخ بشري بر طبق يك سازگاري، مشيت رسمي خداي زنده بوجود آمده است.
 
 
بخش 1

دورة بردگي در مصر

و دورة اذيت و آزار بوسيلة امپراطوري روم
 
400 سال دوره از زمان نوح تا ابراهيم، بعلت شكست ابراهيم در تقديم پيشكش بوسيلة شيطان تصاحب شد. بدين‌جهت، در طي دورة بردگي در مصر براي بازسازي از طريق غرامت اين دورة 400 ساله، بازماندگان يعقوب، پس از اينكه او و هفتاد نفر از خويشاوندانش متمركز بر دوازده پسرش وارد مصر شدند، به مدت 400 سال بطور فلاكت باري از جانب مصريان مورد اذيت و آزار قرار گرفتند. در دورة اذيت و آزار بوسيلة امپراطور روم براي بازسازي از طريق غرامت، 12 حواري، 70 پيرو و مسيحيان متمركز بر عيسي بعلت مصلوب شدن او مجبور شدند براي مدت 400 سال اذيت و آزار فلاكت باري را تحمل كنند تا از طريق غرامت 400 سال دوره آمادگي براي مسيح را كه بوسيلة شيطان تصاحب شده بود بازسازي نمايند.
در دوره بردگي در مصر، اولين ‌اسرائيل، ملت برگزيده، كه بعلت شكست ابراهيم در تقديم پيشكش‌ها شيطان در آن مداخله كرده بود، مجبور بودند با ختنه،[3] تقديم قربانيها[4] و حفظ روز سبت[5] خودشان را از شيطان جدا نمايند. بنابراين، همچنين در طي دورة اذيت و آزار بوسيلة روميان، دومين اسرائيل، ملت برگزيده، مجبور بود با اجراي رسوم مذهبي، آئين عشاء رباني، غسل تعميد، پيشكش مقدسين بعنوان قرباني‌هاي زنده و حفظ سبت، خودشان را از شيطان جدا كنند.
پس از اينكه 400 سال دورة بردگي در مصر به پايان رسيد، موسي با قدرت سه معجزة بزرگ و ده فاجعه توانست شيطان را از پا در آورده و با هدايت اولين اسرائيل، ملت برگزيده، از مصر خارج شده و بسوي كنعان حركت كرد. به همين شكل، در دوره اذيت و آزار بوسيلة روميها پس از اينكه 400 سال رنج و آزار اسرائيل دوم به پايان رسيد، عيسي از طريق روحي كنستانتين را تحت تأثير قرار داد و او را واداشت تا در سال 313 بطور علني مسيحيت را برسميت بشناسد و سرانجام تئودوسيوس اول مسيحيت را مذهب رسمي كشور اعلام كرد.
از اين راه، مسيحيت در دنياي شيطاني بطور روحي در مسير بازسازي بسوي كنعان قرار گرفت. در عهد قديم كه خدا در آن مشيت خود را با شرطهاي بيروني غرامت بر طبق قانون اعمال مي‌كرد، با دادن معجزات و نشانه‌هاي بيروني، فرعون را از پا درآورد، اما از آنجائي كه روزگار عهد جديد دوره‌اي بود كه در آن خدا مشيت خود را با شرطهاي دروني غرامت بر طبق كلام اعمال نمود، خدا سپس از طريق اصلاحات روحي كار كرد.
پس از اينكه دورة بردگي در مصر به پايان رسيد، موسي با دريافت كلام و ده فرمان بر روي كوه سينا، مركز عهد قديم را برپا نمود. با دريافت لوحه‌هاي سنگي، سايبان و تابوت عهد، اولين اسرائيل، ملت برگزيده، در مسير تأسيس خواست خدا براي پذيرش ناجي قرار گرفتند. به همين صورت، پس از دورة اذيت و آزار بوسيله امپراطوري روم، دومين اسرائيل، ملت برگزيده، با جمع آوري يادداشتهاي حواريون بعنوان كلماتي براي اجابت روحي ده فرمان و ايده‌آل معبد عهد قديم، عهد جديد را تعيين نمودند. بدين‌ترتيب، آنها با تأسيس كليساهاي متمركز بر كلام، زمينه را براي پذيرش سرور عهد دوم گسترش دادند. در دورة پس از ظهور عيسي، عيسي و روح القدس، مسيحيان را بطور مستقيم راهنمائي مي‌كردند، به همين دليل خدا هيچكسي را بعنوان شخص مركزي براي تمامي مشيت، در مقام جانشين خدا، مبعوث نكرد، آنچنانكه در دورة قبل مشيت الهي انجام داده بود.
 
 
 
 
 
 
 
 
بخش 2

دورة قضات

و دورة كليساهاي مسيحي تحت سيستم اسقف سالاري
 
دورة قضات، دورة چهار صد ساله‌اي است كه در آن 15 قاضي، از جمله 12 قاضي، ابتدا عتنئيل و سپس با جانشيني سه نفر (سمسون، الي، سموئل) بني‌اسرائيل را هدايت كردند. اين قضات هر كدام وظايف و امور چند گانه بعنوان پيامبر، رئيس كاهنان و شاه را كه در دورة بعد بين چند نفر مختلف تقسيم شد، انجام مي‌دادند. به اين صورت، جامعة فئودال يهود از آن زمان شروع شد. در دورة كليساهاي مسيحي سيستم اسقف سالاري عهد جديد، اسقف وظايف مربوط به قضات را در مورد حكومت بر مسيحيان بعهده داشتند.
در دورة قبل از عيسي، ركاهنان متمركز بر اولين اسرائيل، هم از نظر روحي و هم از نظر جسمي پايه براي پذيرش ناجي تأسيس ميكردند. بنابراين، سياست، اقتصاد و مذهب آن زمان تحت ادارة يك رهبر بودند. ولي در دورة پس از عيسي، آنها متمركز بر عيسي، شاه روحي شاهان، و بر اساس پاية روحي پذيرش ناجي كه قبلاً تأسيس شده بود، در حال بوجود آوردن يك فرمانروائي روحي بودند. بدين‌جهت، دنياي مسيحيت يا جامعه‌اي با عنوان "اسرائيل دوم" يك فرمانروائي روحي بدون سرزمين با عيسي رستاخيز شده بعنوان پادشاه آن مي‌باشد. 
از آنجائي كه اسقف‌ها مأموريت قضات را در احداث فرمانروائي روحي بعهده داشتند، آنها ميبايست پيامبر، رئيس كشيشان يا شاه حاكم بر كليساها  شوند. در نتيجه، جامعة فئودال مسيحي از اين زمان آغاز شد.
در دورة قضات، پس از اينكه بني‌اسرائيل با رهبري يوشع و كاليب وارد سرزمين متبرك كنعان شدند، متمركز بر قضات، در سرزمين تازه‌اي كه براي هر قبيله‌اي تعيين شده بود، يك ملت نوين برگزيدة خدا را تشكيل دادند. بدين‌ترتيب، آنها پاية جامعة فئودال اسرائيل را تأسيس كردند. به همين شكل، در دورة كليساهاي مسيحي تحت سيستم اسقف سالاري، مسيحيت پس از آزادي از بند امپراطوري روم (دنياي شيطاني) كلام كتاب مقدس را در قبائل ژرمن كه بعلت هجوم هونها در قرن چهارم به اروپاي غربي كوچ كرده بودند، ترويج دادند. با تعيين مردم ژرمن بعنوان مردم نوين برگزيدة خدا در سرزمين تازة اروپاي غربي، پايه را براي تأسيس جامعة فئودال مسيحي بنا گذاشتند.
قبلاً در بخش مشيت بازسازي متمركز بر موسي، به تفصيل در مورد اين حقيقت را مورد بررسي قرار داديم كه در مسير بازسازي بسوي كنعان بوسيلة مردم اسرائيل، آنها براي تأسيس پاية واقعيت، سايبان را بعنوان وجود سمبوليكي ناجي و در عين حال بعنوان مفعول شرطي جانشين هابيل برپا كردند. بدين‌جهت، بني‌اسرائيل در دورة قضات مي‌بايست تحت رهبري قضات از خواست خدا در مورد سايبان، تجليل كنند. اما آنها با زندگي در ميان هفت قبيلة كنعان بدون نابود كردنشان، در پيروي از آداب و رسوم پليدشان به پرستش بت‌هاي آنها روي آوردند، و بدينسان، هرج و مرج عظيمي در ايمان خود بوجود آوردند.
به همين شكل، در دورة كليساهاي مسيحي تحت سيستم اسقف‌سالاري، مسيحيان مي‌بايست خواست خدا را در مورد كليسا، بعنوان هويت فرضي ناجي تعالي داده و در عين حال بعنوان مفعول شرطي جانشين هابيل، تحت رهبري اسقف‌ها از آن تجليل نمايند. اما بخصوص بواسطة نفوذ تعداد زيادي از مذهب متفرقة مردم ژرمن، هرج و مرج عظيمي در ايمان آنها بوجود آمد.
 
 
بخش 3

دورة پادشاهي متحده و دورة پادشاهي مسيحي

 
با ورود به دورة پادشاهي متحده، دوره‌اي كه قضات بر اولين اسرائيل رهبري مي‌كردند، بسررسيد. پيامبران تحت فرمان مستقيم خدا، رئيس كاهنان خدمتگزار سايبان و معبد، و شاه حاكم بر مردم، با وضعيتي مثلثي، هر كدام مي‌بايست مأموريت رهبري مربوط به خود را متمركز بر هدف مشيت بازسازي انجام دهند. بنابراين، در دورة پادشاهي مسيحي كه بعنوان هويت زماني واقعي، اين دوره را از طريق غرامت بازسازي كرد، همچنين دورة رهبري اسقف‌ها بر دومين اسرائيل به پايان رسيد و صومعه‌ها مشابه با پيامبران، پاپها مشابه رئيس كاهنان، و شاهان حاكم بر مردم مي‌بايست اسرائيل دوم را متمركز بر هدف مشيت بازسازي هدايت كنند. مسيحيت در آن زمان به پنج بخش بزرگ: اورشليم، آنتاكيه، اسكندريه، قسطنطنيه و روم تقسيم شده بودند. اسقف روم با داشتن برتري در ميان آنها، بر ديگر كشيشان و كار آنها نظارت مي‌كرد و با لقب مخصوص"پاپ" ناميده شد.
در دورة پادشاهي متحده "ايده‌آل سايبان" موسي خود را متمركز بر شاه بعنوان "ايده‌آل معبد" نشان داده و به اين ترتيب پادشاهي تأسيس شد. و اين مسيري فرضي بود كه نشان مي‌داد در آينده عيسي بعنوان معبد واقعي خواهد آمد و پادشاهي را بعنوان شاه شاهان احداث خواهد كرد.[6] به همين شكل، در دورة پادشاهي مسيحي، "شهر خدا" نوشتة آگوستين مقدس بعنوان ايده‌آل مسيحي او در زمان آزادي مسيحيان از امپراطوري روم، بوسيله امپراطور شارلماني به صورت پادشاهي مسيحي، كه از زمان خود او پادشاهي فرانك بود، به واقعيت درآمد. اين مسيري فرضي بود كه نشان مي‌داد در آينده مسيح دوباره بعنوان شاه شاهان خواهد آمد و يك پادشاهي احداث خواهد كرد. بنابراين، در اين دورة شاه و پاپ مي‌بايست ايده‌آل مسيحي را در وحدت كامل متمركز بر خواست خدا به واقعيت درآورند. بدين‌ترتيب، پادشاهي روحي بدون سرزمين بنا نهاده شده متمركز بر پاپ و پادشاهي واقعي متمركز بر شاه مي‌بايست متمركز بر ايده‌آل مسيحي متحد و يكي مي‌شدند. اگراين امر انجام ميگرفت، در آن زمان مذهب، سياست و اقتصاد وحدت حاصل مي‌كردند و آنگاه پايه براي پذيرش ناجي در عهد دوم به واقعيت درمي‌آمد.
شخص مركزي براي بازسازي پاية ايمان در دورة پادشاهي متحده، شاه بود كه قرار بود كلام خدا را، كه توسط پيامبران ارائه شده بود، به واقعيت درآورد. پيامبران و اسقف‌ها، در مقام جانشيني براي كلام خدا، در عهد خود در مقام هابيل قرار مي‌گرفتند. ولي در مسير مشيت بازسازي، آنها مي‌بايست در مقام بزرگ فرشته، به نمايندگي دنياي روح، دنياي واقعيت را بازسازي نمايند. بنابراين، پس از تعيين يك شاه بر پايه روحي، كه آنها براي او بنا كردند، مي‌بايست در مقابل او در مقام قابيل قرار بگيرند. بر اين اساس، شاه بايد طبق كلام پيامبران بر ملت حكومت كند و پيامبران بايد در مقام خود بعنوان مفعولهاي شاه از او متابعت كنند. بنابراين، شخص مركزي براي بازسازي پاية ايمان در اين زمان شاه بود.
در واقع 800 سال پس از ابراهيم، سموئل پيامبر، شائول را، به فرمان خدا، اولين شاه اولين اسرائيل، ملت برگزيدة خدا تعيين كرد.[7] اگر شاه شائول با قرار گرفتن بر 400 سال دورة قضات، 40 سال سلطنت خود را بگونه‌اي قابل قبول براي خدا به انجام مي‌رساند، مي‌توانست در مقامي كه در آن 400 سال دورة بردگي در مصر و 40 سال دورة زندگي موسي در قصر فرعون را از طريق غرامت بازسازي نموده است، قرار بگيرد و بدين‌ترتيب بتواند بر اساس 40 روز پاية جدائي از شيطان پاية ايمان را تأسيس كند. بر اين اساس، اگر شاه شائول بعنوان تصوري از ناجي، بر اساس آن پايه، معبد را احداث كرده و آن را تعالي مي‌داد، مي‌توانست در مقام موسي موفق شده در اولين مسير بازسازي كنعان در سطح قومي و سرانجام احداث كنندة معبد و تجليل كنندة آن، قرار بگيرد. دوباره، اگر مردم برگزيدة اسرائيل بطور مطلق از شاه مطابعت كرده و بر اساس پايه ايمان متمركز بر شاه شائول معبد را مي‌ساختند، آنگاه مي‌توانستند پاية واقعيت را تأسيس كرده و بدين‌ترتيب پايه براي پذيرش ناجي را بنا نهند. ولي شاه شائول با سرپيچي از فرمان خدا كه از طريق سموئل پيامبر[8] به او داده شده بود، در احداث معبد شكست خورد. شاه شائول با شكست اينچنين در احداث معبد، بجاي مقام موسي شكست خورده در اولين بازسازي كنعان در سطح قومي شكست قرار گرفت.
به اين شكل، مشيت بازسازي متمركز بر شاه شائول از طريق 40 سال دورة شاه داود تا 40 سال دورة شاه سليمان بدرازا كشيده شد. درست همانطور كه خواست ابراهيم در زمان يعقوب پس از انتقال از طريق اسحق به او تحقق يافت، خواست خدا در احداث معبد بوسيلة شاه شائول، كه همچنين در مقام ابراهيم بود، پس از طي طريق كردن از دورة شاه داود، توسط شاه سليمان به واقعيت درآمد. با وجود اين، از آنجائيكه شاه سليمان با سقوط به ورطة شهوتراني، مقام هابيل براي پيشكش واقعي را ترك كرد، پاية واقعيت به شكست انجاميد. بر اين اساس، پايه براي پذيرش ناجي كه قرار بود در دورة پادشاهي متحده تأسيس شود، همچنين با عدم موفقيت روبرو شد.
در دورة پادشاهي مسيحي، تمام شرط‌هاي غرامت متعلق به دورة پادشاهي متحده مي‌بايست بعنوان هويت زماني واقعي، بوسيلة غرامت بازسازي شوند. بدينجهت، شخص مركزي براي بازسازي پاية ايمان از طريق غرامت در اين دوره شاه بود، كه قرار بود ايده‌آل مسيحي صومعه و پاپ را به واقعيت درآورد. پاپ در مقام رئيس كاهنان بود كه خواست پيامبران را در دورة پادشاهي متحده تعالي داده بود. بنابراين پس از تعيين شاه، بر اساس پاية روحي‌ تأسيس شده از جانب او براي شاه در تحقق ايده‌آل مسيحي، مي‌بايست از شاه، در مقام فاعل او، متابعت كند، در حاليكه شاه مي‌بايست با تجليل از ايده‌آل پاپ بر مردم حكمروائي كند. در واقع، براي اين هدف مشيت شده، پاپ لوئي سوم، در سال 800 پس از ميلاد، امپراطور شارلماني را بعنوان اولين شاه اسرائيل دوم "ملت برگزيدة خدا" تعيين كرده و تاج پادشاهي را بر سر او گذاشت.
امپراطور شارلماني كه بر پاية 400 سال دورة زندگي كليساهاي مسيحي تحت سيستم اسقف‌ سالاري قرار گرفته بود، از طريق غرامت 400 سال دورة قضات را بعنوان هويت زماني واقعي بازسازي كرد، و اكنون بسان شاه شائول، بر پاية 40 روز جدائي از شيطان ايستاد. در نتيجه، قرار بود وقتي امپراطور شارلماني با تجليل از كلام عيسي بر اساس اين پايه، ايده‌آل مسيحي را به واقعيت درآورد، پاية ايمان اين دوره تأسيس شود. در واقعيت، امپراطور شارلماني با نيل به مقام شاه مقرر شده از جانب پاپ مي‌توانست اين پايه را بنا نهد. بدين‌جهت، اگر دومين اسرائيل در آن زمان بطور مطلق به شاه، كه در چنين مقامي ايستاده بود، اعتماد ‌كرده و از او متابعت مينمودند، آنگاه پاية واقعيت مي‌توانست بنا نهاده شده و همچنين پايه براي پذيرش ناجي در دومين ظهور او مي‌توانست تكميل گردد. با انجام اين امر، پادشاهي روحي، بنا شده متمركز بر پاپ، و پادشاهي واقعي متمركز بر شاه، مي‌توانست بر اساس پاية پذيرش ناجي وحدت حاصل نموده و يكي شوند و سرور مي‌توانست بر اساس آن پايه دوباره ظهور كند و بدين‌ترتيب پادشاهي ناجي برپا مي‌شد. معهذا، شاه با شكست در تجليل از خواست خدا مقام هابيل را در پيشكش قربانيهاي واقعي ترك كرد و پاية واقعيت گذاشته نشد. بر طبق همين، پاية پذيرش ناجي در دومين ظهور او هم به شكست منجر شد.
 
 
 
بخش 4
دورة پادشاهي تقسيم شدة شمال و جنوب
و دورة پادشاهي تقسيم شدة شرق و غرب
 
دورة پادشاهي متحده، با شاه شائول شروع شد و از طريق شاه داود و شاه سليمان ادامه يافت، اما بعلت اينكه شاه سليمان، خدايان غير كليمي مورد پرستش همسرانش را ستايش كرد،[9] پس از سه نسل به پادشاهي شمالي اسرائيل متمركز بر ده قبيله در مقام قابيل و پادشاهي جنوبي يهودا متمركز بر دو قبيله در مقام هابيل تقسيم شد. بدين‌ترتيب دورة پادشاهي تقسيم شدة شمال و جنوب بوجود آمد.
به همين‌ صورت، پادشاهي مسيحي تأسيس شده توسط امپراطور شارلماني نيز در سومين نسل، بعلت درگيري سه نوه‌‌اش با يكديگر، به سه قسمت -فرانك شرقي و فرانك غربي و ايتاليا- تقسيم شد. ولي، از آنجائي كه ايتاليا تحت حكومت فرانك شرقي اداره مي‌شد، در واقع اين پادشاهي به دو قسمت شرق و غرب تقسيم شد. در همين حال، فرانك شرقي با عظمت تحت حكومت شاه اوتوي اول توسعه يافته و رشد كرد و خودشان را امپراطوري روم مقدس ناميدند. اين امپراطوري، بنام امپراطوري روم بر تمام اروپاي غربي فرمان مي‌راند و سعي مي‌كرد كه هم قدرت سياسي و هم قدرت مذهبي خود را حفظ نمايد. بدين‌ترتيب، فرانك شرقي در مقام هابيل در مقابل فرانك غربي ايستاد.
پادشاهي شمالي اسرائيل، متمركز بر يروبعام، تبعيد شده از پادشاهي سليمان، در طول 260 سال 19 شاه داشتند. آنها با كشتن يكديگر بدون داشتن حتي يك پادشاه صالح و درستكار، باعث شدند كه خانواده‌هاي سلطنتي 9 بار عوض شوند. در نتيجه، خدا با ريختن آتش بر فراز قربانگاه كوه كارمل، از طريق ايلياي پيامبر كه از پادشاهي جنوبي يهودا فرستاده شده بود، 850 پيامبر بعل و آشور را نابود كرد.[10] او همينطور تعدادي پيامبر از قبيل: اليشا، يونس، هوشع، و غاموس را فرستاد تا با به خطر انداختن زندگي خود بشارت دهند. با وجود اين، پادشاهي شمالي اسرائيل بدون اينكه توبه كند، به پرستش ارواح پليد ادامه داد، به همين سبب خدا آنها را تحويل آسوريها داد تا از ميان برداشته شوند. آنها بطور ابدي از داشتن صلاحيت برگزيدگان خدا محروم شدند.[11]
در همين حال، پادشاهي جنوبي يهودا متمركز بر رحبعام پسر سليمان، در يك خط سير رسمي و قراردادي از شاه داود تا شاه زدكيا ادامه يافت و پادشاهان با صلاحيت زيادي بالغ بر 20 نفر را بوجود آورد كه 394 سال حكمروائي كردند. پس از شاه يوشيا، عدة زيادي پادشاهان بي‌صلاحيت بر تخت نشستند و تحت تأثير پادشاهي شمالي با سقوط به ورطة بت‌پرستي بوسيلة بابليها به اسارت رفتند.
هر وقت مردم اسرائيل در مقامي مخالف ايده‌آل معبد قرار گرفتند، خدا با فرستادن پيامبران، چهار پيامبر اصلي و دوازده پيامبر معمولي ادامه داده و آنها را ترغيب نمود تا براي ايجاد اصلاحات دروني خود برخيزند. اما مردم حتي با وجود پندهاي پيامبران پشيمان نشده و توبه نكردند و خدا مجبور شد تا با تحويل آنها بدست مردم غير كليمي مثل كلده، آسور و بابل، آنها را گوشمالي بيروني داده و مشيت خود را اعمال كند.
در دورة پادشاهي تقسيم شدة شرق و غرب، كه بعنوان هويت زماني واقعي اين دوره را از طريق غرامت بازسازي كرد، واتيكان فاسد شد و استادان و راهبان مشهوري چون توماس آكويناس، برنارد مقدس و فرانسيس مقدس با دادن پندهائي براي يك جنبش اصلاحات دروني بپا خواستند. ولي حكمرانان هنوز تمايل به سقوط و فساد داشته بدون اينكه بخواهند توبه كنند و خدا براي تصفية بيروني، با تحويل آنها به مردم غير مسيحي مشيت خود را اعمال كرد. و اين مشيت الهي در پس پردة جنگهاي صليبي بود. در زمانيكه سرزمين مقدس اورشليم به خليفه تعلق داشت، از زوار مسيحي با مهمان نوازي استقبال شد، اما پس از اشغال اورشليم توسط سلجوق ترك در نتيجة سقوط خلافت، آنها مورد اذيت و آزار قرار گرفتند و شاهان بعدي با نفرت و غضب جنگهاي صليبي را براي بازسازي سرزمين مقدس برپا كردند. جنگهاي صليبي كه از سال 1096 شروع شد، هفت بار لشكر كشي داشت و حدود دويست سال طول كشيد، ولي هر بار با شكست روبرو شدند.
در هر دورة پادشاهي تقسيم شدة شمال و جنوب، مردم پادشاهي شمالي اسرائيل و پادشاهي جنوبي يهودا همگي بوسيله غير كليمي‌ها به اسارت رفته و بدين‌ترتيب، سر‌انجام جامعة ‌استبدادي اسرائيل سقوط كرد. همينطور، در دورة پادشاهي تقسيم شدة شرق و غرب، قدرت پاپها بطور كامل اختيار و برتري خود را با شكست در جنگهاي صليبي از دست داد و روحية ملي نيز نقطة تمركز خود را از دست داد. علاوه بر اين، در نتيجة مرگ عده زيادي از سران فئودال‌ و شواليه‌ها كه جامعة فئودال حفظ ميكردند، مردم پايه‌هاي سياسي خود را از دست دادند. همينطور هزينه‌هاي هنگفت جنگي در نتيجة زيانهاي مكرر، شديداً آنها را به فقر و ناتواني مبتلا كرد. در اين نقطه، سرانجام فروشي جامعة استبدادي و مستقل مسيحي آغاز شد.
 
 
بخش 5
دورة اسارت و بازگشت يهوديان

و دورة اسارت و بازگشت پاپ‌ها

 
مردم يهود با سقوط به ورطة بي‌ايماني بدون اينكه توبه كنند، در بازسازي ايده‌آل معبد شكست خوردند. بدين جهت، خدا براي انجام دوبارة خواستش در اين مورد، گذاشت تا مردم يهود به بابل، دنياي شيطاني، به اسارت رفته تا در بردگي رنج ببرند، درست مثل آن زمان كه گذاشت بني‌اسرائيل به مصر، دنياي شيطاني، رفته و از طريق غرامت با تحمل بردگي شكست ابراهيم را در تقديم پيشكش بازسازي كنند.
به همين صورت، همانطور كه قبلاً در بالا تشريح شد، خدا براي تأسيس پادشاهي ناجي، دورة پادشاهي مسيحي را برقرار كرد. با تأسيس پاية پذيرش ناجي در دومين ظهور متمركز بر پاپ و شاه و با تحويل تاج و پادشاهي به شاه شاهان كه بر اساس اين پايه بعنوان ناجي دوباره ظهور مي‌كند، اين پادشاهي مي‌توانست ساخته شود.[12] ولي شاهان و پاپ‌ها كه قرار بود تا يك پاية روحي‌ تأسيس كرده كه بر اساس آن شاه بعنوان شخص مركزي پاية واقعيت تعيين شود، بدون هيچ‌ گونه توبه‌اي به فساد كشيده شدند. بدين‌جهت، آنها در تأسيس پايه براي پذيرش ناجي در ظهور دوم شكست خوردند. براي اينكه خدا مشيت خود را براي بازسازي اين پايه از نو آغاز نمايد، گذاشت تا پاپ به اسارت گرفته شده و در بردگي رنج ببرد.
در دورة اسارت يهوديان و بازگشت آنها يك دورة هفتاد ساله وجود داشت كه در آن شاه يهوياقيم و دانيال و ديگر اعضاي سلطنتي، همراه با وزيران حكومت، صاحب منصبان، بانكداران و عدة زيادي از مردم ديگر يهود بوسيلة بخت‌النصر شاه بابل به اسارت برده شدند.[13] همينطور، يك دورة 140ساله وجود داشت كه از زمان آزادي يهوديان بوسيلة فرمان همايوني كورش شاه ايران، پس از شكست بابليها، تا زمان بازگشت آنها به سرزمين خود، كه در آنجا توانستند متمركز بر ملاكي پيامبر براي سومين بار خود را بعنوان يك ملت تثبيت كرده و براي ناجي آماده شوند، طول كشيد. در دورة اسارت و بازگشت پاپ، بعنوان هويت زماني واقعي، كه اين دوره را از طريق غرامت بازسازي كرد، آنها مجبور به عبور از مسير مشابهي بودند.
پاپها و كشيش‌ها، بعلت فساد و ضعف اخلاقي به تدريج اعتماد به نفس خود را در مقابل مردم از دست دادند. شكست در جنگهاي صليبي هم باعث فروپاشي قدرت‌ پاپ‌ها شد. در همين حال، پس از جنگهاي صليبي با فروپاشي سيستم فئودالي، كشورهاي مدرن و پيشرفته تأسيس گرديد. با گسترش تدريجي قدرت سلطنتي، جدال بين پاپ و شاه شديدتر شد.  بدين‌ترتيب، پاپ باني فيس هشتم به جدال با فيليپ چهارم پادشاه فرانسه پرداخت و حتي براي مدتي توسط او زنداني شد. يك نسل بعد، كلمنت پنجم كه در سال 1305 بعنوان پاپ انتخاب شده بود، در سال 1309 واتيكان را از روم به آوينيون در جنوب فرانسه انتقال داد. در آنجا پاپ‌هاي جانشين او به مدت هفتاد سال بعنوان اسير در توقيف امپراطوران فرانسه زندگي كردند. پس از آن پاپ گريگوري يازدهم در سال 1377 به روم مراجعت كرد.
بعد از مرگ او كاردينال‌ها اوربان ششم، اسقف اعظم باري در ايتاليا را بعنوان پاپ انتخاب كردند. ولي كاردينال‌ها كه بيشتر فرانسوي بودند، طولي نكشيد كه اوربان ششم را خلع كرده و يك واتيكان ديگر را در آوينيون در جنوب فرانسه برپا كرده و كلمنت هفتم را بعنوان پاپ برگزيدند. اين جدائي تا قرن بعد كه اصلاحات مدني مسائل را حل و فصل كرد، ادامه يافت. كاردينال‌ها در سال 1409 كنفرانسي در پيزا واقع در ايتاليا تشكيل دادند و هر دو پاپ را خلع نموده و الكساندر پنجم را بعنوان پاپ قانوني تعيين كردند. ولي هر دو پاپ به خلع خود اعتراض كرده و براي مدتي سه‌ پاپ در سه مقام سه جانبه در مقابل هم قرار گرفتند، پس از آن با عدة زيادي از اعضاي حاضر مثل اسقف‌ها و اسقف اعظم‌ها از جمله روحانيون اعضاي خاندان سلطنتي با نمايندگان شوراي عمومي پايداري تشكيل دادند و يكباره هر سه پاپ را خلع كردند و مارتين پنجم را بعنوان پاپ برگزيدند.
بدين‌ترتيب كاردينال‌ها از حق انتخاب پاپ محروم شده و اين حق به آن كنفرانس كه در حفظ قدرت كليساي روم پافشاري مي‌كرد واگذار شد.[14] اين كنفرانس سپس در باسيل، سوئيس، به منظور سازماندهي كليساي روم به صورت هيئت حكومت مشروطه تشكيل شد. با اين وجود، پاپ كه از ايدة كنترل قدرت بدست كليسا استقبال نكرد، نه تنها در كنفرانس حاضر نشد، بلكه سعي كرد، جلسه را تكفير و تحريم كند. عليرغم اين حقيقت، اعضاي مجمع عمومي جلسه را تشكيل دادند، اما اين موضوع خود بخود در سال 1449 منفصل شد. بدين‌ترتيب، نقشه تأسيس هيئت حكومت مشروطة سلطنتي در كليساي رم خنثي شد و سلطنت مطلقة پاپ كه از سال 1309 قدرت خود را از دست داده بود، جايگاه خود را بازسازي كرد.
رهبران بسياري از كنفرانس‌هاي برپا شده در قرن چهاردهم، كوشيدند با تعيين اشخاص عامي و غير روحاني بعنوان نمايندگان، پاپها و كشيش‌هاي فاسد را دور كرده و به اين كنفرانس‌ها قدرت و اختيار عالي بدهند. معهذا، قدرت پاپ‌ها، به حالت قبل زنداني شدنشان بازسازي و از سر گرفته شد و آنها تمام رهبران اصلاحات مثل ويكليف و هاس را به مرگ محكوم كردند. از اين زمان بود كه اصلاحات مذهبي نهضت پروتستان توسعة خود را آغاز كرد. بدينسان، دورة تقريبي 210 سال، از زماني كه در سال 1309 پاپ براي اسارت به آوينيون برده شد، تا زماني كه اصلاحات مذهبي در سال 1517 متمركز بر مارتين لوتر اتفاق افتاد، دوره‌اي بود كه در آن بعنوان هويت زماني واقعي،210 سال دوره از زمان اسارت يهوديان به مدت 70 سال در بابل تا زماني كه آنها متمركز بر ملاكي هم براي اصلاح سياسي و هم براي اصلاح مذهبي به پا خواستند، از طريق غرامت بازسازي شد.
 
 
 
 
 
بخش 6
دورة آمادگي براي ظهور ناجي و

دورة آمادگي براي ظهور دوباره

 
بني‌اسرائيل تنها پس از 400 سال دورة آمادگي براي ظهور ناجي، بدنبال بازگشت آنها از بابل به اورشليم، عيسي را دريافت كردند. بدين‌جهت، براي اينكه اين دوره از طريق غرامت بازسازي شود، مسيحيان مي‌توانستند تنها پس از 400 سال دورة آمادگي براي دومين ظهور ناجي، كه بدنبال مراجعت پاپ از اسارت خود در آوينيون به رم شروع شد، سرور عهد دوم را دريافت كنند.
شرط عمودي غرامت براي 4000 سال تاريخ مشيت براي بازسازي از زمان آدم، كه در آن مشيت بازسازي پاية ايمان از طريق 40 روز جدائي از شيطان با دخالت مكرر شيطان بارها تكرار شد، قرار بود از طريق غرامت بطور افقي در اين آخرين دورة از تاريخ مشيت شده بازسازي شود. براي اين منظور، دورة آمادگي براي دومين ظهور ناجي بوجود آمد. بنابراين براي اينكه اين دوره بعنوان هويت زماني واقعي، از طريق غرامت بازسازي شود، مي‌بايست يك دورة آمادگي‌ براي ناجي وجود داشته باشد كه در آن با غرامت بطور افقي در آخرين دورة تاريخ مشيت شده، شرط غرامت عمودي براي 6000 سال تاريخ مشيت شده براي بازسازي از زمان آدم تجديد شود.
بني‌اسرائيل، بدنبال مراجعت از اسارت خود در بابل، با احداث معبد، كه بوسيلة شاه بخت‌النصر ويران شده بود، و با مطالعة قانون، پاية ايمان را بازسازي كرده، بدينسان با راهنمائي ملاكي پيامبر با توبه در مورد گناهان گذشته بخاطر پرستش ارواح پليد، براي اصلاحاتي در ايمانشان نهضتي برپا كردند. به همين شكل، مسيحيان پس از مراجعت پاپ به رم، با جنبش اصلاحات مذهبي متمركز بر لوتر پاية ايمان را بازسازي كرده و با پيشگامي در راه تازة ايمان برطبق كتاب مقدس درخششي به قرون سياه وسطي دادند.
دورة آمادگي براي ظهور ناجي، بعنوان هويت زماني فرضي دوره‌اي بود كه در آن 40 سال دورة تقريبي آمادگي از زمان بازگشت يعقوب از هران به كنعان تا ورود او به مصر از طريق غرامت بازسازي ‌شد. دورة آمادگي براي ظهور دوبارة ناجي، بعنوان هويت زماني واقعي، دوره‌اي است كه در آن اين دوره با غرامت بازسازي مي‌شود.
بر اين اساس، تمام مسيحيان اين عصر مي‌بايست از سختي‌ها و مشقات زيادي بگذرند، درست مثل خانوادة يعقوب تا موقعي كه يوسف را در كنعان ملاقات كردند، يا بني‌اسرائيل تا موقعي كه ناجي ظهور كرد. از آنجائي كه عصر مشيت شده براي بازسازي، عهدي تأسيس پاية ايمان در برابر خدا، از طريق شرطهاي بيروني قانون و پيشكش‌ها قرار بود، اولين اسرائيل در دورة آمادگي براي ظهور ناجي تحت حكومت ملتهاي غير كليمي مثل ايران، يونان، آسور و روم از راه محنت بار بيروني عبور كردند. ولي چون عصر مشيت شدة تمديد بازسازي دوره‌اي بود كه در آن ايمان به خدا بوسيلة شرطهاي دروني، دعا و ايمان متمركز بر كلام عيسي برپا شد، دومين اسرائيل در دورة آمادگي براي دومين ظهور ناجي، مجبور شد راهي پر از محنت و مشقت دروني را پشت سر بگذارد. در اين دوره، بعنوان نتيجة انسانگرائي، ايدئولوژي پيشرو رنسانس (ايدئولوژي روشني فكر را به دنبال داشت)، و آزادي ايمان پرورش يافته پس از اصلاحات مذهبي، دين و ايدئولوژي، هرج و مرج زيادي را تجربه كردند. همچنين مسيحيان مجبور شدند آزمايش‌هاي دروني رنج‌آور وصف ناپذيري را تحمل كنند.
بدينسان، براي اينكه بعنوان هويت زماني واقعي 400 سال دورة آمادگي براي ظهور ناجي از طريق غرامت بازسازي شود، 400 سال دورة آمادگي براي دومين ظهور ناجي پديد آمد. اكنون اجازه دهيد كه در اينجا در مورد چگونگي شكل گيري زمينة و محيط در هر دو دورة آمادگي براي قبول ناجي را بررسي كنيم.
در زمان اولين ظهور ناجي، خدا ملاكي پيامبر را براي مردم برگزيده، چهار صد و سي سال جلوتر فرستاد و ظهور ناجي را نويد داد. او با بوجود آوردن اصلاحاتي در يهوديان، آنها را بعنوان ملت برگزيده براي دريافت ناجي آماده كرد. در همين حال، در ميان غير كليمي‌ها تقريباً همزمان، خدا، گواتما بودا را به هند فرستاد،[15] تا با پيشرفت هندوئسيم در تأسيس يك پاية جديد براي بوديسم پيشگام باشد، و سقراط يونان[16] را واداشت تا فرهنگ هلنيسم را ترويج دهد. خدا در شرق دور كنفوسيوس را واداشت،[17] تا علم اخلاق را از طريق تعليمات خود رواج دهد و بدينسان، گذاشت كه آنها فرهنگ و مذهب مناسب براي مردم و مكان‌هاي مختلف بنا نهند تا آنها بتواند آمادگي‌هاي روحي لازم براي دريافت ناجي را بوجود آورند. عيسي با ظهور خودش بر اساس اين پاية آماده، قصد داشت تا يهود، هلنيسم، بوديسم، كنفوسيوسيزم و تمامي ديگر مذاهب را در حوزة فرهنگ مسيحي متحد سازد.
دورة رنسانس براي اين رويداد كه بعنوان هويت زماني واقعي، دورة آماده‌سازي محيط، كه خدا در عين قريب‌الوقوع بودن ظهور ناجي در مسير آمادگي براي ظهور او فراهم كرده بود، از طريق غرامت بازسازي شود. در نتيجه، دورة رنسانس به تأسيس زمينه و محيط براي دورة دومين ظهور ناجي بنا كمك كرد. بر اين اساس، پيشرفت سريع سياست، اقتصاد، فرهنگ، علم و تمام جنبه‌هاي ديگر كوشش بشري، آنطور كه ما امروزه مي‌بينيم، بطور ناگهاني در دورة رنسانس شروع شد. اين پيشرفت، زمينه و محيط دوره را آنچنان توسعه داد تا ما امروزه قادر به دريافت ناجي باشيم. در روزگار عيسي، قلمرو سياسي وسيعي، با طلوع امپراطوري روم و سهولت ارتباطات، در هر مسيري در اطراف درياي مديترانه تشكيل گرديد و قلمرو فرهنگي وسيع شكل گرفته متمركز بر زبان هلنيك (يوناني) توانست پايه‌اي هموار كه بر آن بتوان ايدة ناجي را بسرعت -از اسرائيل متمركز بر مسيح، تا روم متمركز بر اسرائيل، و سپس دنيا متمركز بر روم- منتشر كرد.
به همين شكل، چون امروز زمان دومين ظهور ناجي است، حوزة سياستهاي دموكراسي بر اساس آزادي، با طلوع قدرتهاي بزرگ، تقريباً هر گوشه‌اي از زمين خاكي ما را در برمي‌گيرد. فاصلة بين شرق و غرب بطور وسيعي در نتيجة پيشرفت سريع حمل و نقل و ارتباطات كوتاه شده است و به دليل تغيير دروني زبان‌ها و فرهنگ‌ها، ايدئولوژي براي دومين ظهور ناجي آزادانه و به آرامي به قلوب تمام بشريت جاري مي‌شود. تمام اينها، قلمروهائي هستند كه بطور كامل از جانب خدا آماده شدند. ديگر جاي هيچ سؤالي باقي نمي‌ماند كه اين موقعيت بهترين پايه‌ براي تأسيس و انتشار سريع حقيقت و ايدئولوژي جهاني ناجي، در زمان دومين ظهور سرور، در عرض كمترين فاصلة زماني ممكن، مي‌شود.
بخش 7

توسعة تاريخ از نقطه نظر مشيت بازسازي

 
همانطور كه قبلاً در "اصل آفرينش" بررسي شد، حكومت بهشتي بر روي زمين، دنيائي بنا شده در تصور انسان كامل است. در نتيجه، دنياي سقوط كرده ممكن است بعنوان تصوري از انسان سقوط كرده در نظر گرفته شود. به اين سبب، ما با مشاهدة زندگي انسان سقوط كرده مي‌توانيم جنبش و حركت موجود در تمام تاريخ گناه‌آلود بشري را بفهميم.
اين حقيقت را نمي‌توانيم انكار كنيم كه انسان سقوط كرده داراي ذات اصيل، با سمت و جهت بسوي خوبي، و ذات پليد، با سمت و جهت بسوي پليدي همراه با طغيان بر عليه دستورات ذات اصيل، ميباشد كه هر دو بطور مداوم با هم در جنگ هستند. همچنين، ما نمي‌توانيم انكار كنيم كه اعمال خوب با پيروي از فرمان ذات اصيل، و اعمال بد با پيروي از فرمان ذات پليد،  در يك وجود واحد با هم در حال كشمكش هستند. بدينسان، جامعة بشري، جائيكه وجودهاي منفرد با جدال تلخ و ناگواري در درون خود، به زندگي با روابط افقي فاقد هماهنگي ادامه مي‌دهند، يك جامعة كشمكش و هرج و مرج است. در همين حال، تاريخ بشري چيزي نيست جز زندگي اجتماعي گره خوردة بشر با كشمكش‌هاي در حال جريان بطور عمودي، و تجربة تغييرات دائمي در حين گذشت زمان. طبعاً اين تاريخ بايد بطور ضروري با جنگها و جدالها فاش و آشكار شود.
با اين وجود، بشر همواره در عمق درگيري بين ذات اصيل و ذات پليد در تلاش است تا با دفع پليدي از خوبي پيروي نمايد. بر اين اساس، اعمال او با مقاومت در برابر سلوك بد، بتدريج سلوك و رفتار خوب را پذيرا ميشود. حتي در انسان سقوط كرده، ذات اصيل در اعمال جهت گرفته بسوي خوبي، وجود دارد. بنابراين، او مي‌تواند در مشيت بازسازي شركت جسته و هدف خوبي را در درجات مختلف به انجام رساند.
در نتيجه، اين نكته واضح است كه تاريخ ساخته شده توسط چنين انساني حتي در گرداب آميخته از خوبي و بدي، با دفع و انكار بدي، بسوي خوبي سمت و جهت داشته است. بنابراين، دنياي نهائي كه تاريخ بسوي آن پيش مي‌رود، نمي‌تواند چيز جز پادشاهي بهشت باشد كه در آن هدف خوبي به واقعيت در مي‌آيد. پس ما بايد اين حقيقت را بفهميم كه كشمكش‌ها و جنگها همينطور پديده‌هائي در مسير جدائي خوبي از بدي، براي اجابت هدف خوبي، هستند. بنابراين، اگر چه ممكن است كه نتيجة جنگها پيروزي موقت پليدي باشد، اما تاريخ به مسير مشيت شدة انجام هدف خوبي بالاتري مبدل خواهد شد. از اين نقطه نظر، قادر به درك اين حقيقت هستيم كه تاريخ بشري با تكرار مداوم جدائي خوبي از بدي، بر اساس مشيت بازسازي، در جهت خوبي توسعه يافته است.
بواسطة رابطة نسب خوني انسان با شيطان، شيطان متمركز بر انسان‌هاي سقوط كرده پيشاپيش دنيائي را بوجود آورده است كه شبيه دنيائي است كه خدا قصد دارد در آينده آن را بواقعيت درآورد. به عنوان نتيجه، تاريخ بشري يك دنياي غير اصولي، در شكل و فرم كاذب اصل الهي تشكيل داده است. بعبارت ديگر در پايان تاريخ گناه‌آلود بشر قبل از اينكه خدا پادشاهي بهشت را بر روي زمين بازسازي نمايد، دنياي غير اصولي در شكل و فرم كاذب اصل الهي، متمركز بر شيطان، به واقعيت در مي‌آيد و آن دنياي كمونيسم است. بدين‌ترتيب، شيطان سعي كرده است تا در يك مسير غير اصولي مقدم بر خدا آنچه را بسازد كه خدا قصد دارد به واقعيت دربياورد. با توجه به اين نكته ميتوانيم بخوبي ببينيم كه در مسير مشيت الهي براي بازسازي چيزهاي كاذب و دروغين قبل از ظهور نوع حقيقي آنها، خود را بصورت حقيقي جلوه مي‌دهند. آيات كتاب مقدس، ظهور مسيح كاذب را قبل از آمدن مسيح حقيقي پيشگوئي كرده است كه اين نكته فقط با توجه به چنين اصلي ميتواند روشن شود.
 
1. توسعة تاريخ در عصر مشيت شدة بازسازي
جامعه‌اي كه اولين بار بوسيلة انسان سقوط كرده تشكيل شد، يك جامعة اشتراكي ابتدائي و بدوي بود، جامعه‌اي كه در آن بشر احتياجات خود را متمركز بر شيطان تأمين مي‌كرد. اين چيزي بود كه شيطان در يك مسير غير اصولي بواقعيت درآورد قبل از جامعة اشتراكي‌، كه خدا قصد داشت متمركز بر انسان كامل به واقعيت در‌آورد. اگر هيچ كشمكش و جدائي در چنين جامعة شيطاني وجود نمي‌داشت، تا ابد ادامه مي‌يافت و مشيت بازسازي هرگز به واقعيت در نمي‌آمد.
همانطور كه در بالا تشريح شد، دو ذات در حال جنگ در درون انسانهاي سقوط كرده وجود دارد و اين هرج و مرج بين دو ذات، ظاهر شده در اعمال انسان، كشمكش‌هاي بين افراد را بوجود مي‌آورد. به همين علت، جامعة اشتراكي بدوي نتوانست صلح را در درون خود حفظ نمايد. بعلاوه، در حين توسعة آن به جامعه‌اي كه منافع مالي مردم متقابلاً تفاوت دارد، كشمكش‌ها هم طبعاً به مقياس وسيعتري توسعه مي‌يابد. با توجه به اينكه ذات اصيل انسان قصد داشت در مشيت بازسازي مشاركت داشته باشد، جدائي از طريق جنگ از همان روزهاي آغازين جامعة اشتراكي بدوي متمركز بر شيطان آفريده شد.
با مشاهدة مسير توسعة تاريخ گناه‌آلود بشري متمركز بر شيطان، درمي‌يابيم كه بدنبال جامعة اشتراكي بدوي، جامعة قبيله‌اي تشكيل شد و در درون آن جامعة فئودالي رشد يافت. سرانجام، جامعة فئودالي براي شكل دادن به جامعة سلطنتي، قلمرو اختيارات خود را گسترش داد. چرا كه خدا قصد داشت تا افراد خوب را از دنياي گناه‌آلود صدا زده و متمركز بر آنها يك جامعة قبيله‌اي خوب تأسيس نموده سپس، يك جامعة فئودالي خوب تشكيل داده و بالاخره بدنبال آن، قلمرو پادشاهي خوبي همراه با قدرت و اختيارات خوبي، توانا در پذيرش ناجي، را تأسيس نمايد. شيطان با آگاهي از اين موضوع، چنين مسيري را پيش از خدا طي كرد.
در واقع خدا به ابراهيم از چنين دنياي گناه‌آلودي ندا داد تا بدينوسيله مركز خوبي شود. او با تكثير فرزنداني با ظرفيت خدمت به خواست خدا، جامعة قبيله‌اي اسرائيل را تأسيس كرد. بعداً، فرزندان و نسب ابراهيم به مصر رفتند و از سطح طايفه به شكل قوم توسعه يافتند. آنها پس از بازگشت به كنعان، دورة قضات را تشكيل دادند و آن جامعه متمركز بر قضات، جامعة فئودال اسرائيل بود. در اين صورت، چرا ما اين را جامعة فئودال مي‌ناميم؟ صفات مشخصة اولية جامعة فئودال، اول، سيستم سياسي آن با رابطة ارباب و رعيت، بر اساس ضرورت خدمت و متابعت دومي از اولي استوار ميباشد استوار ميباشد. دوم، سيستم اقتصادي آن با خودكفائي در داخل قلمرو خود محدود بود. دورة قضات، جامعه‌اي را با چنين خصوصيات تشكيل داد. به اين معنا كه سهمي از زمين (كنعان) به يك قبيله از بني‌اسرائيل، كه به كنعان بازگشته بودند، اختصاص يافت، و قبائل جامعة فئودال را متمركز بر قاضي، در مقام فئودال، تشكيل دادند. به اين جهت، ما اين را جامعة فئودال بني‌اسرائيل مي‌ناميم.
جامعة فئودال مردمش را مجبور ميسازد تا با فرمانبرداري مطلق، از ايدئولوژي و رهبري ارباب فئودال خود متابعت كنند. بر اين اساس، تا زماني كه ارباب آنها بر خواست خدا مي‌ايستاد، مردم طبعاً در حوزة خدا قرار مي‌گرفتند. بعلاوه، آنها با چنين رابطه‌اي، در مقتضياتي، بدون هيچ گونه رنجي از مداخلة شيطان، زندگي مي‌كردند. در نتيجه، اهميت جامعة قبيله‌اي در توسعه بسوي جامعة فئودال، اين بود كه با تصاحب مايملك شيطان به نفع حوزة بهشتي از دخالت شيطان جلوگيري كرده و قلمروي بزرگتر متعلق به سلطنت الهي تشكيل دهد. اين مشيت خدا است، اما شيطان براي حفظ و پايداري حكومت خود، پيشاپيش جامعة فئودال شيطاني را شكل داد، چرا كه او از مشيت الهي آگاهي داشت.
جامعة فئودال بوجود آمد تا پايه را براي حكومت و قلمرو بزرگتري براي جامعة سلطنتي تأسيس كند. يعني اينكه خدا با جامعة فئودال بني‌اسرائيل، واحدهاي كوچكتري از قلمرو را بوجود آورد كه آنها با مردم و اقتصادشان، متعلق به حوزة الهي، قادر بودند تا از مداخلة شيطان جلوگيري كنند. پس از آن، براي تقويت و گسترش بسوي يك قلمرو حكومتي بهشتي با شكوهتر براي مردمش، با متحد كردن واحدهاي كوچك حكومتي، جامعة سلطنتي بني‌اسرائيل بوجود آمد كه همان دورة پادشاهي متحدة آغاز شده با شاه شائول بود.
همانطور كه قبلاً اشاره شد، عيسي از هر لحاظ بعنوان شاه شاهان آمد[18] بنابراين، خدا جامعة سلطنتي اسرائيل را تشكيل داد تا پايه‌اي را فراهم كند كه بر اساس آن ناجي مي‌توانست بيايد و بعنوان شاه شاهان به سلطنت بنشيند.
خدا قصد داشت تا تحت اين مشيت، جامعة سلطنتي اسرائيل را تأسيس نمايد، به همين دليل شيطان پيشاپيش با تشكيل جامعة سلطنتي، متمركز بر خود، براي جلوگيري از مشيت الهي دست به كار شد. بدين‌جهت مي‌بينيم كه قبل از دورة پادشاهي متحده، امپراطوري مصر اولين سلسلة پادشاهي خود را، در حوزة شيطان، بيش از 20 قرن قبل از عيسي احداث كرد. اين امپراطوري تا 30 سلسلة پادشاهي طول كشيد. پادشاهي باستاني بابليان قبلاً تمام بين‌النهرين را در زمان شاه حمورابي در قرن هجدهم قبل از ميلاد متحد كرد و امپراطوري هي‌تيتي‌ها متمركز بر سوريه در قرن چهاردهم قبل از ميلاد، بزرگترين قدرت در شرق شد. بدين‌‌ترتيب، در دنياي شيطاني بر طبق ذات اصيل انسان در همبستگي با مشيت الهي، يك پادشاهي رفيع‌تر در استاندارد خوبي و ديگري پليد‌تر بطور مداوم جنگيدند و جدائي خوبي را از بدي باعث شدند. بنابراين، اگر در آن زمان شاه سليمان تا پايان به خواست خدا كمك مي‌كرد، مي‌توانست با نشان دادن توانائي سياسي عالي خود پس از جذب سه تمدن بزرگ مصر، بين‌النهرين و كرت (مينوأن)، تمام كشورهاي شرقي را متحد كند. علاوه بر اين، او مي‌توانست يك حكومت جهاني توانا در تحقق ايده‌آل مسيحائي را تشكيل دهد. ولي بعلت سقوط شاه سليمان، خدا مجبور شد مشيت خود را با پراكنده كردن اين جامعة سلطنتي اعمال كند.
بدين‌ترتيب، با شكست شاهان دورة پادشاهي متحده در آماده سازي پايه‌اي كه متمركز بر آن، با تأسيس پاية ايمان، بتوانند حكومت الهي را بازسازي كنند، سرانجام خدا پادشاهي را به دو قسمت شمال و جنوب تقسيم كرد. خدا گذاشت تا پادشاهي شمالي بوسيلة قوم غير كليمي آسور نابود شود (آسور با احداث اولين "امپراطوري جهاني" با فتح قسمت مركزي خاورميانه، از جمله مصر، در قرن هشتم قبل از ميلاد قوي‌ترين كشور آن زمان شد). پادشاهي جنوبي يهودا با اينكه به خواست خدا خدمت ميكردند، طولي نكشيد كه بر عليه خواست خدا سركشي كردند، آنگاه خدا اجازه داد تا آنها بدست بابل جديد سقوط كنند (پس از سقوط امپراطوري آسور، كلدانيان با انتخاب بابل بعنوان پايتخت خود، پادشاهي تازة بابل يا امپراطوري كلده را احداث كردند).
پس از سقوط امپراطوري يهودا، خدا با پراكنده كردن آنها بدست اقوام غير كليمي، تاج و تخت يهوديان را تا آمدن ناجي محفوظ نگه داشت. مخصوصاً گذاشت تا يهوديان با تعلق داشتن به حوزة تمدن هلنيك كه مي‌رفت تا پاية دموكراسي بشود، خدا جامعه‌اي از نوع دموكراتيك آماده كرد (در اطراف ملت برگزيدة خدا) تا بعدها، در صورت پذيرش ناجي از جانب مردم يهود، او (ناجي) بتواند بر طبق خواست مردم، شاه آنها بشود. ولي چون خواست مردم يهود به جاي بر تخت نشاندن عيسي، مصلوب كردن او بود، هدف 2000 سال مشيت الهي براي بازسازي، كه خدا قصد داشت متمركز بر اولاد نسبي ابراهيم به واقعيت درآورد، فقط بطور روح تحقق يافت.
 
2. توسعة تاريخ در عصر مشيت شدة تمديد بازسازي
1) مشيت بازسازي و تاريخ اروپائيان
امپراطوري روم كه مسيحيت را مورد آزار قرار مي‌داد، بالاخره در مقابل عيسي مصلوب شده تسليم شد و در پايان قرن چهارم ميلادي مسيحيت را بعنوان مذهب رسمي اعلام كرد. اما اگر در ابتدا، مردم يهود در ايمان و خدمت به عيسي بعنوان ناجي وحدت حاصل مي‌كردند، دنياي متحدة قديم در درياي مديترانه، متمركز بر امپراطوري روم در زمان زندگي عيسي بطور ضروري تحت تأثير او قرار مي‌گرفت و آنها يك فرمانروائي متمركز بر اورشليم احداث كرده و از عيسي بعنوان شاه خود، تجليل مي‌كردند. ولي بعلت بي‌ايماني بني‌اسرائيل، ملت يهود از ميان برداشته شد و امپراطوري روم، كه قرار بود پاية پادشاهي ناجي باشد، شروع به انحطاط كرد تا در سال 476 روم غربي بوسيلة اودوسر، رئيس قبيلة هرال منقرض شد. بدين‌ترتيب، مشيت بازسازي از يهودا، سرزمين اندوه تلخ، به اروپاي غربي كه قلمرو روم غربي بود، منتقل شد. بر اين اساس، مشيت روحي بازسازي توسط مسيحيت، پس از عيسي، از طريق اروپاي غربي بعنوان پايه خود به انجام رسيد. بنابراين، تاريخ مشيت شدة بازسازي اين عصر فقط در اروپاي غربي توسعه يافت. به اين دليل توسعة تاريخي مورد بحث ماترياليسم تاريخي، فقط در تاريخ اروپاي غربي كاربرد دارد. اينچنين، تاريخ مسيحيت متمركز بر اروپاي غربي منبع تاريخي مركزي براي تشكيل عصر مشيت شده در تمديد بازسازي شد.
 
2) رابطة متقابل بين تاريخ مذهب، تاريخ اقتصاد و تاريخ سياست
قبلاً در "اصل آفرينش" مطالعه كرديم كه خدا انسان را با جنبة دوگانه وجود جسمي و وجود روحي آفريد تا بر دو دنيا، يعني دنياي مرئي و دنياي نامرئي، غالب آيد. بدينجهت، اگر انسان سقوط نمي‌كرد، وجود روحي و وجود جسمي او مي‌توانستند رشد كرده و با هم به كمال دست يابند و هوش او، هم روحي و هم جسمي، مي‌توانست در يك زمان هماهنگي كاملي در زندگي جسمي انسان بوجود آورد. ولي بعلت سقوط، انسان به ورطة جهالت روحي و جهالت جسمي افتاد. از اين نظر، همانطور كه قبلاً تشريح شد، جهل دروني انسان بوسيلة مذهب آشكار شد، در حاليكه جهل جسمي واقعي او مغلوب علم شد.[19]
همانطور كه اشاره شد، جهل روحي انسان با توجه به اينكه او از طريق مذهب به جستجوي "دنياي علت" نامرئي پرداخت، مغلوب شد. از آنجائي كه مذهب احتياجات فوري شخص را تأمين نمي‌كند، توسعه و پيشرفت در حوزة روحي از طريق اشخاص بخصوصي ممكن است فعال (همراه با جهش‌هايي‌) باشد، اما در مورد بقية افراد معمولاً خيلي كند است. ما مي‌توانيم اين موضوع را از اين حقيقت بفهميم كه حتي امروزه وقتي مذهب در سطح جهاني محبوبيت پيدا كند، عدة زيادي از مردم وجود دارند كه وضعيت روحي آنها بهتر از مردم زمان قديم نيست.
از طرف ديگر، جهل جسمي انسان با تحقيقات علمي در "دنياي معلول" دنياي طبيعي (يا جسمي) كه براي هر كسي آشنا است، به طرز وسيعي سركوب شد. علم يك نياز فوري براي هر كسي است زيرا باعث پيشرفت زندگي روزانة ما است. بنابراين، راه جدائي از جهل واقعيت جسمي سريع و گسترده و براي همه كس باز است. بدين‌ترتيب، ما در مذهب موضوعي را كه ما تحقيق مي‌كنيم، دنياي نامرئي علت است كه غيرقابل لمس (ماوراء الطبيعه) مي‌باشد، در حاليكه در علم، ما دربارة دنياي نتيجة مرئي تحقيق مي‌كنيم كه ملموس است. بدين‌جهت، تا اين زمان مذهب و علم بعنوان نيروهائي كه نميتوانند هيچ تعديل منطقي‌ را بپذيرند، با هم در حال كشمكش بوده‌اند. بعلاوه شيطان كه حكومت خود را در دنياي آفرينش گسترده است، بطور مداوم بر زندگي روزانة انسانها نفوذ داشته است. بدين‌جهت، مردم تا بحال فكر مي‌كرده‌اند كه راه مذهب چيزي است كه انسان نمي‌‌تواند بدون كنار گذاشتن زندگي روزانة خود، از آن عبور كند. طبعاً مذهب با علم، بعنوان ترغيب كنندة منافع دنياي جسمي، در هماهنگي نبوده است. خدا در اصل، نخست بدن جسمي انسان را كه بيروني است و سپس روح را كه دروني[20] است، خلق نمود. بدين‌جهت، همانطور كه در بخش اول فصل بعدي دقيقاً تشريح خواهيم كرد، مشيت الهي براي بازسازي بر طبق اصل بازآفريني، همچنين بايد جريان عمل مشيت الهي را از بيروني به دروني تحمل كند. با نگاه از چنين اصل مشيت شده، واضح است كه مذهب و علم در مسير توسعة ناهماهنگي با يكديگر گام برداشته‌اند.
اين نوع ناسازگاري همينطور در رابطة بين مذهب و اقتصاد يافت مي‌شود. علت اين است كه اقتصاد مثل علم به دنياي جسمي تعلق دارد، و مخصوصاً در رابطة نزديك با توسعة علم پيشرفت مي‌كند. با در نظر گرفتن اين رابطه، تاريخ مذهب بر طبق مشيت دروني خدا به پيش مي‌رود و تاريخ اقتصاد بر طبق مشيت بيروني خدا توسعه مي‌يابد. در نتيجه، مذهب و اقتصاد نمي‌توانند از تفاوت جهت‌ و ميزان پيشرفت و توسعة خود اجتناب كنند. بنابراين، ما براي فهم توسعة تاريخ در اروپاي غربي، كه مسير الگو مانندي را در پيروي از مشيت الهي در بازسازي طي كرده است، بايد تاريخ مسيحيت و تاريخ اقتصاد را بطور جداگانه مطالعه كنيم.
بسان مذهب و علم، مذهب و اقتصاد نيز نمي‌توانند بدون داشتن يك رابطه با يكديگر آزادانه پيشرفت كنند، زيرا اين دو مأموريت تقسيم شده براي بازسازي دروني و بيروني زندگي انسان سقوط كرده را به عهده دارند. بدين‌جهت، مثل مذهب و علم، مذهب و اقتصاد تاريخ‌هاي مسيحيت و اقتصاد مربوط به خود را با روابطي در زندگي اجتماعي ما تشكيل داده‌اند اگر چه آنها با هم جدال‌هائي در بعضي جنبه‌ها داشته‌اند. مذهب و اقتصاد از طريق سياست به زندگي اجتماعي ما مربوط مي‌شوند. اين بخصوص در اروپاي غربي كه شديداً مسيحي شد، صدق مي‌كند. سياست در اروپاي غربي مي‌بايست از طريق زندگي اجتماعي، توسعة اقتصادي بدنبال پيشرفت اصلاحات اساسي علم و نهضت مسيحيت، كه هنوز توانائي تعيين هيچ مسير روشني در مشيت بازسازي را بدست نياورده بود، هماهنگ شود. به اين علت، تاريخ سياسي اروپاي غربي بسوي يك مسير تازه سمت و جهت گرفت. در نتيجه، براي فهم دقيق توسعة تاريخي مشيت بازسازي، بايد جداگانه تاريخ سياسي را هم مطالعه كنيم. بعنوان مثال اجازه دهيد تا مسير توسعة تاريخ اروپاي غربي تا پايان قرن هفدهم را مطالعه ‌كنيم.
از ديد تاريخ مذهب، جامعة دموكراتيك مسيحي قبلاً در اين دوره تشكيل شد. با انقراض پادشاهي روحي تام‌الاختيار پاپ كه در نتيجة اصلاحات مذهبي در سال 1517 روي داد، مردم قرون وسطي از زندگي با ايمان و پيروي از پاپ آزاد شدند و هر كسي توانست زندگي با ايمان آزاد را متمركز بر انجيل پيش گيرد. ولي از نظر سياست ،اين دوره طلوع جامعة سلطنتي استبدادي را ديد، در حاليكه از نقطه نظر تاريخ اقتصاد، جامعة فئودالي تحت سيستم ارباب رعيتي قرار داشت. بدين‌ترتيب، جامعه در اين دوره از نظر مذهب يك جامعة دموكراتيك از لحاظ سياسي يك جامعة سلطنتي، و از نظر اقتصادي يك جامعة فئودالي بود. پس براي فهم اين عصر از نقطه نظر مشيت بازسازي، بايد مسيرهاي توسعة آنها را بطور جداگانه مورد توجه قرار دهيم.
سپس بايد بدانيم كه چرا پيشرفت تاريخي در دورة مشيت بازسازي (عهد قديم) چنين جريان عملي را طي نكرده بود. در جامعة قديم، به دليل وقفه و بي حركتي علم، توسعة اقتصادي راكد مانده بود. بني‌اسرائيل عهد قديم، در زمانيكه روش زندگي براي همه يكسان بود، تحت يك سيستم اجتماعي ارباب رعيتي كه در آن مي‌بايست به فرمان رهبرشان از قوانين خشك و شديد اطاعت كنند، يك زندگي ساده را مي‌گذراندند. بنابراين، زندگي مذهبي آنها درواقع زندگي اجتماعي آنها بود. بر اين اساس، در اين دوره مذهب، سياست و اقتصاد نمي‌توانستند بطور جداگانه‌ توسعه پيدا كنند.
 
3. جامعة خوان سالاري
اكنون اجازه دهيد تا در مورد چگونگي توسعه و پيشرفت تاريخ، از نقطه نظر مذهبي، سياسي و اقتصادي در عصر مشيت شدة تمديد بازسازي (روزگار عهد جديد) مطالعه كنيم.
قبلاً در بالا تشريح شد كه جامعة خوان سالاري در حوزة بهشتي از طريق تقسيم‌بندي جامعة اقتصادي اشتراكي بدوي شيطاني، با تمايل ذات اصيل انسان به مشيت بازسازي، تشكيل شد كه جدائي انسان از خواست خدا را به ارمغان آورد. به همين شكل، ملت برگزيدة خدا با مصلوب كردن عيسي، بدست شيطان افتاد و خدا نمي‌توانست مشيت خود را در يك چنين جامعه‌اي اعمال كند. در نتيجه، خدا جامعه را تقسيم كرد و با ندا دادن به مسيحيان پرهيزگار و مؤمن، جامعة خوان‌سالاري مسيحيت را تأسيس كرد.
درست همانطور كه در روزگار عهد قديم، 70 نفر متمركز بر 12 پسر يعقوب، مسير مشيت شدة خود را با تشكيل جامعة خوان سالاري اسرائيل شروع كردند، 70 پيرو و 12 حواري متمركز بر عيسي، مسير مشيت شدة خود را آغاز كردند. از آنجائي كه جامعة خوان سالاري مسيحي، يك جامعة مسيحي بدوي بود، در آن دوره هيچ نيازي به سيستم سازمان يافتة سياسي و اقتصادي احساس نمي‌شد. به همين‌ دليل، در اين دوره مذهب، سياست و اقتصاد نتوانستند از هيچگونه‌ توسعة جداگانه‌اي بهره‌مند شوند.
جامعة خوان سالاري مسيحي در حاليكه به تلخي تحت اذيت و آزار امپراطوري روم بود، بتدريج رونق گرفت و سرانجام جامعة قبيله‌اي مسيحي را بوجود آورد. سرانجام در نتيجة جنبش عظيم ملتها كه در نيمة دوم قرن چهارم شروع شده بود، در سال 476 ميلادي امپراطوري روم غربي سقوط كرد. وقتي مسيحيت در بين مردم ژرمن ترويج يافت، يك جامعة پهناور مسيحي تأسيس گرديد.
 
4. جامعة فئودال
بدنبال جامعة خوان سالاري در مسير توسعة تاريخ، جامعة فئودالي بوجود آمد. تولد جامعة فئودالي، مقارن زمان سقوط امپراطوري روم غربي، كاهش قدرت سلطنتي و ملتها به حالت بي‌نظمي دچار شدند. از اين زمان جامعة مسيحي اروپاي غربي فرق گذاشتن بين مذهب، سياست و اقتصاد خود را آغاز كرد تا هر كدام مسير توسعة جداگانة خود را پيش گيرند. جامعة فئودالي از يك سيستم سياسي، بر طبق رابطة ارباب رعيتي كه در بين ارباب‌هاي طبقة اكثريت، متوسط، و اقليت، و شواليه‌هاي فئودال تحت فرض بنيادين اطاعت و خدمت، و يك سيستم اقتصادي خودكفائي در ملك ارباب، ساخته شد. زمين بين ارباب‌ها تقسيم مي‌شد، پادشاه بعنوان يكي از ارباب‌هاي فئودال، قدرتي فاقد تمركز داشت. هر ارباب املاكي در زمين اختصاصي معين داشت، كه بوسيلة شاه او به او اعطاء مي‌شد، و با داشتن زميني مستقل حتي مي‌توانست حق قضاوت و داوري را بين مردم اعمال نمايد. در نتيجه، زمين تقريباً مثل يك ملك خصوصي جدا از تسلط قدرت ملي و حكومتي بر آن بود. چنين ملك خصوصي را ملك اربابي مي‌گفتند.
بعضي از اعيان طبقة پائين‌تر زمينهاي اختصاصي خود را به ارباب‌هاي فئودال خاصي يا به معابد بخشيدند تا تحت حمايت حاكم قرار گيرند و زمين دوباره بعنوان وام به آنها داده شد. اين نوع ديگري از ملك اربابي بود. بدين‌ترتيب، ملك اربابي در تمام كشور وجود داشت. به شواليه‌ها پائين‌ترين طبقه، با خدمت به ارباب خود بعنوان سرباز خصوصي، يك ملك اربابي  تخصيص يافت، در حاليكه، شاه يا ارباب داراي صدها و يا حتي هزاران ملك اربابي بودند.
جنبة مذهبي، متمركز بر مسيحيت هم همينطور در مسير مشابه جامعة فئودالي، (طبق بحث فوق) توسعه يافت، كه جامعة فئودال مسيحي خوانده مي‌شود. يعني، رئيس اسقف‌ها، اسقف اعظم‌ و كشيش، مقام‌هائي مشابه با مقام‌هاي ارباب بزرگ، ارباب متوسط و ارباب كوچك داشتند. درست همانطور كه شاه يكي از ارباب‌هاي فئودال بود، پاپ هم يكي از رؤساي اسقف‌ها بود. همينطور يك سيستم حكومتي از نوع مذهبي آن تحت يك رابطة مطلق ارباب و بنده وجود داشت. كشيشان، مالك زمينهاي فئودال‌ها، كه بوسيلة معتقدين بخشيده شده بود، شبيه ارباب‌هاي فئودال بودند، كه در ميان طبقات زياد فئودال از موقعيت قدرتمندي برخوردار بودند.
سپس، با مطالعه از ديدگاه اقتصادي، اين دوره دوره‌اي بود كه در آن سيستم بردگي قديمي به سيستم ملك اربابي تغيير يافته بود. در نتيجه، از اين زمان به بعد مردم معمولي تملك زمين آغاز كردند. موقعيت اجتماعي مردم تحت سيستم زمين در اين دوره بطور ناهنجاري به چهار طبقه جداگانه شد: نجبا، خرده مالكان، رعيت و برده.
از اين راه، خدا توانست پايه‌اي آماده كند كه بر اساس آن، در آينده، با تأسيس جامعة فئودال در اطراف مردم ژرمن، مردم برگزيدة او، و با تقويت واحدهاي كوچك قلمروهاي بهشتي در سه زمينة مذهب، سياست و اقتصاد بر اساس پاية اقتصادي روم غربي سقوط كرده، پادشاهي حوزة بهشتي را احداث كند.
 
5. جامعة سلطنتي و جامعة امپرياليست
بعد از جامعة فئودالي در مسير توسعة تاريخ جامعة سلطنتي بوجود آمد. در اين صورت، از ديدگاه سياسي اروپاي غربي، جامعة سلطنتي در چه مسيري شكل گرفت؟ تمامي حكومت‌هاي شكل گرفته توسط ژرمن‌ها، كه به اروپاي غربي نقل مكان كرده بودند، براي يك دوره كوتاهي موجوديت خود را حفظ كردند، بجز پادشاهي فرانك‌ها كه مدت زيادي دوام يافتند. فرانك‌ها يك قبيله از ژرمن‌هاي غرب بودند كه پس از پادشاهي مروينيان با مسيحيت متحد شدند. با جذب تمدن روم آنها در غرب اروپا، يك دنياي رومي با استفاده از ميراث ژرمني تشكيل دادند. پس از سقوط امپراطوري روم، شارل مارتل با اخراج مورها كه به جنوب غربي اروپا حمله برده بودند، قدرت خود را گسترش داد، در حاليكه پسر او پپين، پادشاهي كارولينيان را احداث كرد. شارلمان پسر پپين، كه عميقاً تحت تأثير تئوري حكومت خدائي آگوستين مقدس قرار گرفته بود، به محض اينكه شاه شد، بر آن بود كه يك ملت سلطنتي با آن تئوري، بعنوان ايدئولوژي ملي، تأسيس كند. شارلماني با اتحاد اروپاي مركزي تأسيس و تثبيت امنيت اروپاي غربي، كه بعلت جنبش عظيم اقوام در هرج و هرج و ناآرامي بود، يك امپراطوري قدرتمند از فرانك‌ها را بوجود آورد.
جامعة سلطنتي مسيحي كه بدنبال جامعة فئودال مسيحي بوجود آمد، از نقطه نظر مذهبي يك جامعة پادشاهي روحي بدون زمين بود كه متمركز بر پاپ، بر اساس پاية روحي پذيرش ناجي تأسيس شد. پاپ لوئي سوم، در سال 800 ميلادي شارلماني را بعنوان امپراطور تعيين و تاجگذاري كرد و به او حق الهي را تفويض نمود. بدين‌ترتيب، پادشاهي روحي كه متمركز بر پاپ تأسيس شده بود و امپراطوري فرانك‌ها كه از نظر سياسي احداث شده بود، با هم متحد شده و امپراطوري مسيحي را تشكيل دادند. 
دورة امپراطوري مسيحي  دورة هويت زماني با پادشاهي متحده در روزگار عهد قديم بود. مقصود از دورة سلطنتي كه در پي دورة فئودال آمد اين بود كه در اتحاد فئودال‌ها، يك حكومت بزرگي براي مردم و خاكش تشكيل دهد. از اينرو، اگر پاپ كه از نقطه نظر بزرگ فرشته، كه در حال تأسيس پايه براي بازسازي دنياي واقعي بود، پس از دادن بركت به پادشاه، در مقام قابيل از او مطابعت مي‌كرد، و اگر پادشاه ميتوانست با پيروي از ايدئولوژي پاپ، پادشاهي مسيحي را بطور كامل متمركز بر خواست خدا تأسيس كرده و براي تحقق ايده‌آل مسيحائي حكومت را اداره ميكرد، همين دوره مي‌توانست آخر زمان باشد، دوره‌اي كه در آن آنها مي‌توانستند ناجي را دريافت كنند. بدينگونه، اگر حقيقتي كه مي‌توانست مسائل پيچيدة علم و مذهب را بطور كامل از طريق يك ملودي و روش واحد حل و فصل كند، در آن زمان ظهور مي‌كرد، پاية پذيرش ناجي در دومين ظهور مي‌توانست تأسيس شده، آنگاه بر اساس آن پايه، در آن زمان، مذهب، سياست و اقتصاد در يك جهت، با يك توافق، و متمركز بر يك ايدئولوژي پيشرفت كرده و توسعه ميافتند.
بنابراين، جامعة فئودال مي‌بايست در آن زمان با آمدن دورة امپراطوري بطور كامل پايان مي‌يافت. با وجود اين، از آنجائي كه پاپها و شاهان برخلاف خواست خدا عمل مي‌كردند، ايده‌آل اصيل شارلماني به  واقعيت درنيامد و پاية قوي سيستم فئودالي درهم نريخت و تا مدتها بعد ادامه يافت. به همين دليل، مذهب، سياست و اقتصاد هنوز از هم جدا بودند. پادشاهي روحي متمركز بر پاپ و پادشاهي واقعي متمركز بر شاه، دو جبهة متضاد گرفته و از يكديگر جدا شدند.
شارلماني كه امپراطوري را براساس پاية بالغ فئودالي احداث كرده بود، نتوانست سدهاي فئوداليسم را درهم بشكند. بدين‌جهت، او در حقيقت چيزي جز يك ارباب بزرگ فئودال نبود. بدين‌ترتيب، با شكست پادشاهي مسيحي در تأسيس پادشاهي لايق براي دريافت سرور عهد دوم، سيستم فئودالي بيشتر و بيشتر قدرت گرفت. جامعة فئودالي طبقات زيادي از لحاظ سياسي تا طلوع جامعة سلطنت استبدادي بهترين دوران خود را (در اروپا) سر كردند. همانطور كه طبقات فئودال از نيمة قرن هفدهم شروع به انحطاط كرد، قدرت ارباب‌هاي فئودال كه با اصل عدم تمركز اداره مي‌شد، در اطراف شاه متمركز شد، و شاه كه با "حق الهي شاهان" در حكم ايدئولوژي سياسي او به تخت سلطنت نشسته بود، از قدرت استبدادي و مطلق برخوردار شد. اينطور انتظار مي‌رود كه بين نيمه‌هاي قرن هفدهم تا انقلاب كبير فرانسه در سال 1789 بود كه شاه در واقع از لحاظ سياسي، و جدا از مقام لرد فئودال، در جامعة طبقاتي فئودال، يك جامعة سلطنتي تشكيل داد.
در اين صورت از ديدگاه تاريخ مذهب، نتيجة جامعة سلطنتي چه بود؟  چون پاپ‌هاي با عدم توانائي در قرار گرفتن در مسير خواست خدا، به امور دنيوي پرداختند، بتدريج در مسير سقوط روحي قرار گرفتند. بعلاوه، متانت و وقار پاپ در نتيجة شكست در جنگهاي صليبي از بين رفت و با زنداني شدن پاپ در آوينيون در جنوب فرانسه، قلمرو پاپ سقوط كرده و فقط بصورت لقب باقي ماند. به اين ‌ترتيب، جامعة سلطنتي مسيحي، كه پادشاهي روحي متمركز بر پاپ بود، تا وقوع اصلاحات مذهبي در سال 1517 ادامه يافت.
در مسير توسعة اقتصادي در اين دوره، و حتي در جامعة سلطنت استبدادي، كه بدنبال نزول سيستم فئودالي سيستم سياسي متمركز شد، بر سيستم اقتصادي فئودالي پا فشاري مي‌شد. بدين‌ترتيب، نه تنها از لحاظ اقتصاد كشاورزي بلكه همينطور در حوزه‌هاي ديگر اقتصادي كه بسوي سرمايه‌داري برمي‌گشتند، سيستم اقتصادي تا انقلاب فرانسه نتوانست بر محدوديت‌هاي فئوداليسم غالب شود. يعني اينكه حتي كشاورزان مستقل (خرده مالكان) كه براي مقاومت در مقابل حكومت اربابان فئودالي، متكي بر قدرت شاه بودند، نمي‌توانستند خود را از محدوديت‌هاي سيستم فئودال رها كنند، در حاليكه كارخانه‌داران، با آگاهي از زيان‌هاي تقسيم فئودالي، در همدستي با شاه، خود سرانجام فئودالهاي تاجر و بازرگان شدند.
اگر جامعة فئودالي، از نظر ساختار سياسي، با جامعة سلطنتي دنبال ‌شد، از نظر اقتصادي با چه چيزي دنبال ميشد؟ اين جامعة سرمايه‌داري مي‌بود و جامعة امپرياليستي بدنبال آن مي‌آمد. تمركز سرمايه از مشخصات سرمايه‌داري، مخصوصاً امپرياليسم است، درست همانطور كه تمركز قدرت در سياست از مشخصات سيستم سلطنتي است. سرمايه داري از آغاز جامعة سلطنت استبدادي از اواسط قرن هفدهم شكوفائي خود را آغاز كرد و بتدريج پس از دورة انقلاب صنعتي در انگلستان به مرحلة بلوغ خود رسيد.
جامعه سرمايه‌داري اينچنين به پا خاست تا واحد اقتصادي كوچكي را كه از طريق سيستم اقتصادي فئودال در امان مانده بود، به واحد بزرگتري توسعه دهد. بعلاوه، براي اينكه يك پاية جهاني اقتصادي برپا شود، سرمايه‌داري به مرحلة امپرياليسم منتقل شد. آنچه كه ما بايد در اينجا بخاطر بياوريم اين است كه الگوي مشيت بازسازي متمركز بر اروپاي غربي تشكيل شد. بر اين اساس، امپرياليسم كه در اينجا مورد بحث قرار گرفت شامل توسعه‌اي است كه در غرب اروپا انجام شد.
عقيدة امپرياليستي كه در اروپاي غربي گسترش يافت، ملتهاي مسيحي غرب اروپا را برانگيخت تا قبل و بعد جنگ جهاني اول مستعمراتي در تمام نقاط دنيا بدست آورند. بدينسان، دنيا اساساً در قلمرو مسيحي پيشرفت كرد.
 
6. دموكراسي و سوسياليسم
عصر دموكراسي بدنبال عصر سلطنتي آمد. در عين حال، دليل بوجود آمدن عصر سلطنتي اين بود كه پادشاهي لايقي براي دريافت ناجي بعنوان شاه احداث شود. ولي با شكست اين عصر در انجام مأموريت، خدا اين جامعه را از ميان برداشت و دموكراسي را بوجود آورد، تا يك مشيت تازه را براي تجديد بناي پادشاهي مسيحائي اعمال نمايد.
دموكراسي، اصلي است كه تحت آن به مردم اختيار داده مي‌شود تا حكومت را طبق خواست خود اداره كنند. در نتيجه، مقصود از دموكراسي، از هم پاشيده ديكتاتوري شيطاني و بوجود آوردن سيستم سياسي جديد است كه بتواند مشيت بازسازي را براي دريافت ناجي بعنوان شاه به انجام برساند. همانطور كه تاريخ ادامه مي‌يابد، روح بشر تحت نفوذ خيرانديش از طريق مشيت بازسازي، درخشان‌تر و درخشان‌تر مي‌شود. بدين‌جهت، ذات اصيل انسان در همبستگي با آن مشيت، بي‌اختيار به جستجوي مذهب مي‌پردازد. اين ذات اصيل در جستجوي مذهب، سرانجام مسيحيت را، بعنوان مذهب مطلق و نهائي آماده شده از جانب خدا، جويا ميشود.
در واقع به اين دليل است كه دنياي امروز در راه تشكيل يك قلمرو فرهنگي مسيحي پيش مي‌رود. طبعاً همانطور كه تاريخ بسوي مقصود نهائي خود كشيده مي‌شود، خواست مردم بسوي مسيحيت متمايل شده و دولت‌هاي دموكراتيك با دنبال كردن خواست مردم، مجبورند كه طبق خواست آنها عوض شوند. بدين‌ترتيب وقتي ناجي دوباره به جامعه‌اي تحت حكومت دموكراسي، بالغ شده با روح مسيحيت، قادر خواهد بود كه با خواست مردم  سلطنت الهي را بر روي زمين برقرار نموده و به اين ترتيب پادشاهي بهشت را بر روي زمين بازسازي نمايد. ما بايد بدانيم كه دموكراسي در غايت اصل سياسي آخرين مشيت الهي براي معدوم كردن ديكتاتوري در حوزة شيطاني و بازسازي حكومت خدا متمركز بر سرور عهد دوم، بر طبق خواست مردم است. بدين‌جهت، روح دموكراسي كه در اواخر قرن هجدهم ميلادي بر عليه سلطنت استبدادي برخاست، انقلابات دموكراسي را در انگلستان، آمريكا و فرانسه برانگيخت و جامعة سلطنتي را از هم پاشيد و پاية جامعة دموكراسي را تأسيس كرد. ما دموكراسي را از نقطه نظر توسعة تاريخ مورد مطالعه قرار داديم، اما دموكراسي از ديدگاه پيشرفت مشيت شدة عقايد عبراني و هلنيك در فصل بعدي مورد بررسي قرار مي‌گيرد.
در بارة دورة توسعة تاريخ در قلمرو مذهبي ديده‌ايم كه آمدن عصر دموكراسي مسيحي پس از اصلاحات مذهبي در سال 1517 ميلادي باعث انحطاط پادشاهي روحي بدون زمين، متمركز بر پاپ شد. دموكراسي مسيحي از طريق اصلاحات مذهبي، باعث سقوط پادشاهي روحي‌ تحت ديكتاتوري پاپ شد. در اصل آن پادشاهي متمركز بر پاپ، همانطور كه در بالا تشريح شد، مي‌بايست با متحد شدن پاپ با شاه، يك پادشاهي لايق براي پذيرش ناجي عهد جديد را به واقعيت درآورد. ولي پاپ در انجام اين مأموريت شكست خورد. درست همانطور كه دموكراسي پديد آمد تا حكومت ديكتاتوري جامعة سلطنت استبدادي را درهم بشكند، دموكراسي مسيحي هم بوجود آمد تا حكومت ديكتاتوري پاپ را كه در حال انحراف از خواست خدا بود، منقرض كند. اين طبيعي بود كه پس از اصلاحات مذهبي، عصر دموكراسي مسيحي بوجود بيايد تا در آن هر كسي بتواند متمركز بر كتاب مقدس در جستجوي خدا برآيد، بدون اينكه مجبور باشد، از واسطه‌هائي همانند پاپ يا كشيش‌ها، استفاده كند. از لحاظ مذهبي، آنها وارد عصري شدند كه در آن معتقدين مي‌توانستند راه ايمان مذهبي خودشان را برطبق ارادة آزاد خود جستجو كنند، بدون اينكه آلت دست كسي يا چيزي قرار بگيرند. بدين‌ترتيب، دموكراسي مسيحي بوجود آمد تا محيط اجتماعي مسيحي بوجود آورد كه در آن مردم بتوانند آزادانه، در آينده، بسوي ناجي عهد دوم بروند، بدون اينكه حالت و شكل ظهور او برايشان مهم باشد.
از طرف ديگر در مسير توسعة تاريخ اقتصادي، سوسياليسم بوجود آمد، تا با فروپاشي امپرياليسم، يك جامعة اقتصادي دموكراتيك با قوانين مشابه توسعه و پيشرفت تأسيس كند. بدين‌ترتيب، جنگ اول جهاني ممكن است جنگي براي بدست آوردن مستعمرات بوسيلة كشور‌هاي امپرياليستي در نظر گرفته شود، در حالي كه در اواخر جنگ جهاني دوم، دموكراسي ملي براي فروپاشي سياست مستعمراتي امپرياليستي، خود را فاش كرد و قدرتهاي بزرگ را مجبور ساخت تا از سياست مستعمراتي خود دست كشيده و قدرتهاي كوچكتر را آزاد كنند. به همين دليل، عصر اقتصاد سرمايه‌داري با سقوط امپرياليسم بعنوان نقطة عطف، به عصر اقتصاد سوسياليستي مبدل شد.
براي دنياي شيطاني، با پيشروي بسوي جامعة كمونيست، بسيار طبيعي است كه از سوسياليسم حمايت و طرفداري كند. دليل آن اين است كه شيطان، پيشاپيش، براي تحقق مسير حوزة بهشتي در جهت سيستم اقتصاد سوسياليستي اقدام مي‌كند، اگر چه مسيرها و مندرجات اين دو شديداً با هم مغايرت دارد.
از ديد اصل آفرينش خدا، ارزش اصيل انسان كه در آفرينش به او اعطاء شده است، بايد بين همه يكسان باشد. در نتيجه، خدا قصد دارد درست مثل والدين در مقابل فرزندان، به هر كسي محيط يكسان و شرايط زندگي يكسان بدهد. بدين‌جهت، توليد، توزيع و مصرف بايد رابطة سازمان يافتة مساوي با يكديگر داشته باشند، همانطور كه بين معده، قلب و ريه‌ها در بدن انسان اينگونه است. ‌پس نبايد هيچ نوع رقابتي در بازار بعلت توليد بيش از حد وجود داشته باشد، و نه هيچ نوع ذخيره و اصراف در مصرف، در نتيجة توزيع غيرمنصفانه، كه در هدف زندگي همگان سدي خواهد شد. مقدار توليد، توزيع منصفانه، كيفيت مرغوب و مصرف قابل قبول براي هدف عمومي‌ مي‌بايست لازم و كافي باشد، همانطور كه بايد در كبد انسان اندوختة مناسبي براي اعمال بدون اشكال تمامي بدن وجود داشته باشد.
انسان آفريده شده با چنين ايده‌آلي، نمي‌تواند از تقاضا براي چنين سيستم اجتماعي زندگي خودداري كند، چرا كه او با كوشش و تقلاي زيادي پس از آزادي دموكراتيك، در تكميل تاريخ مشيت شده، كه بازسازي ايده‌آل اصيل را ممكن مي‌سازد، كمك كند، او بطور طبيعي در جستجوي طبيعت اصيل خود است. اگر خواست و ارادة مردم اين را طلب كند، سياست هم بر طبق خواست و ارادة مردم بايد به همان مسير برود. بنابراين، سرانجام جامعة سوسياليست متمركز بر خدا بوجود خواهد آمد. ما مي‌توانيم يك عقيدة سوسياليستي را حتي در جامعة مسيحي قديم پيدا كنيم، در حاليكه ايده‌آل "مدينة فاضله" بوسيلة توماس مور انگليسي در قرن شانزدهم همينطور سوسياليسم بود، و ايدئولوژي براساس انسانگرائي عون در دورة انقلاب صنعتي در انگلستان هم همينطور، روي هم با سوسياليسم كاتوليك و سوسياليسم پروتستان توسط عقيدة مسيحي كينگزلي انگليسي بوجود آمد. تمام اينها بايد بعنوان اظهار طبيعي طبيعت اصيل بشر، كه بسوي ايده‌آل آفرينش جهت گرفته است، در نظر گرفته ‌شود.
 
7. اصل همزيستي، رفاه همگاني، هدف عمومي و كمونسيم
نفوذ مثبت عصر مشيت الهي در بازسازي كمك مي‌كند تا طبيعت اصيل انسان، كه در آغاز آفرينش به او اعطاء شد و با مداخلة شيطان از جلوة آن جلوگيري شد، توسعه يابد. بدين‌جهت، بر طبق چنين اميال بي‌اختيار، اعطاء شده در آغاز آفرينش، انسانها بدون اراده با اشتياق و حرارت فراواني در جستجوي دنياي ايده‌آل آغرينش خدا هستند. در نتيجه ‌ذات اصيل انسان در پيشروي براي جامعة سوسياليستي حوزة بهشتي، از اصل همزيستي، رفاه همگاني و هدف مشترك، طرفداري كند و سرانجام دنياي ايده‌آلي را كه در آن هدف آفرينش خدا به واقعيت درآمده، تحقق مي‌يابد. اين پادشاهي راستين بهشت بر روي زمين متمركز بر سرورعهد دوم است.
شيطان همواره تلاش دارد تا مشيت خدا را پيش از او بواقعيت درآورد و با طرفداري از به اصطلاح "سوسياليسم علمي" بر اساس ماده‌گرائي، راه خودش را بسوي دنياي كمونيسم بگشايد. كمونيست‌ها مي‌گويند كه تاريخ بشري با توسعه از يك جامعة كمونيست بدوي، اكنون بسوي يك جامعة كمونيستي بازمي‌گردد، بدون اينكه علت آن را بدانند. خدا با يكبار وعده دادن به انسان براي تحقق پادشاهي بهشت بر روي زمين پس از آفرينش انسان، به شيطان بعنوان اولين كسي كه با انسان رابطة خوني برقرار كرد، اجازه مي‌دهد تا دنياي غير اصولي خود را به شكل دروغين و كاذب متمركز بر انسان سقوط كرده به واقعيت درآورد. دنياي كمونيسم، چيزي نيست جز همين دنياي غير اصولي در شكل و فرم دروغين، كه در آن شيطان، پيشاپيش، نوع بدلي پادشاهي بهشتي را كه خدا مي‌خواهد بر روي زمين بازسازي نمايد، به واقعيت درآورده است.
دموكراسي براي اين بوجود آمد تا جاي سياست ديكتاتوري سلطنتي را بگيرد و حكومت را بدست مردم برگرداند. به همين شكل، حوزة بهشتي سعي‌ مي‌كند، اصل همزيستي، رفاه همگاني و هدف مشترك را از طريق سوسياليسم به واقعيت درآورد، تا سيستم امپرياليستي اقتصاد را، كه در آن اموال دولتي بوسيلة يك فرد يا يك طبقة معين در انحصار قرار گرفته است، در هم بشكند و يك سيستم اقتصادي كه در آن همة مردم بطور مساوي از ثروت بهره‌مند باشند، تأسيس نمايد. در عين حال، حوزة شيطاني سعي دارد تا كمونيسم را پيشاپيش خدا به واقعيت درآورد. از اينرو، سوسياليسم خود را براي تحقق يك جامعة اقتصادي از نوع دموكراتيك واقعي عرضه ميكند.
قبلاً اين حقيقت تشريح شد كه تاريخ مشيت بازسازي متمركز بر اروپاي غربي به سه‌ جنبة تاريخ مذهب، تاريخ سياست، و تاريخ اقتصاد تقسيم شده است كه هر كدام طبق يك مسير حساب شده توسعه مي‌يابد. در اين صورت، آنها چگونه ميتوانند براي ايده‌آل دومين ظهور ناجي، با تكميل تاريخ مشيت شده، پايه‌اي را آماده كنند، كه در آن آنها با هم در يك مسير يكسان يكي و متحد شوند؟ ما در بالا اين را تشريح كرديم كه توسعة تاريخ در سه قسمت انجام يافته است، زيرا مذهب و علم كه قرار بود بر جهل دروني و بيروني انسان غلبه كنند، بعنوان يك ملودي واحد متحد نشدند. ازاينرو، براي اينكه تاريخ، با توسعه تحت سه جنبة مختلف، بتواند براي تحقق يك ايده‌آل، حقيقت، در يك نقطة مركزي به نتيجه برسد، كه مي‌تواند مسائل و مشكلات مذهب را با يك ملودي واحد حل و فصل كند، بايد خود را آشكار سازد.
 آنگاه يك جامعة سياسي بوجود خواهد آمد كه در آن تمام انسانها، در اتحاد قلبي و آرميدن در آغوش خدا متمركز بر مذهب بر اساس حقيقت، ايده‌آل آفرينش بر اساس پاية اقتصادي متمركز بر ايده‌آل خدا را به واقعيت درخواهند آورد. اين پادشاهي راستين مسيحائي، بر اساس اصل همزيستي، رفاه همگاني و هدف مشترك است.
 

[1] 43 : 21 متي
[2] 8-6 : 9 روميان
[3] 25 : 4 خروج
[4] ‌3‌:‌5 خروج
[5] 23 : 16 خروج  )تعطيلي روز شنبه)
[6] 6 : 9 شاهان اول
[7] 24-1 : 10، 22-19 : 8 سموئل
[8] 23-15:1 سموئل
[9] 9-4 : 11 پادشاهان اول
[10] 40-19‌: 18 پادشاهان اول
[11] 23-17: 17 پادشاهان دوم
[12] 33 : 1 لوقا
[13] 10-1 : 39 ارمياء، 23-11 : 36 كتاب دوم تواريخ، 24 و 25 پادشاهان دوم
[14] در سال 1418
[15] 565- 485 قبل از ميلاد
[16] 470-399 قبل از ميلاد
[17] 552-479 قبل از ميلاد
[18] 15 : 11 مكاشفه‌
[19] قسمت1، فصل 3، بخش5
[20] 7 :2 پيدايش