فصل 5 دورة آمادگي براي دومين ظهور ناجي

 
دورة آمادگي براي دومين ظهور ناجي، دورة 400 سال از اصلاحات مذهبي در سال 1517 تا پايان جنگ جهاني اول در سال 1918 است. خلاصه‌اي از خصوصيات اين دوره قبلاً در بخش مقايسة آن با دورة آمادگي براي ظهور ناجي از ديد هويت زماني مورد بحث قرار گرفت، ولي در اينجا با تفصيل بيشتري مطالعه مي‌كنيم. از نقطه نظر مشيت بازسازي اين عصر به سه دوره تقسيم مي‌شود: دورة اصلاحات مذهبي، دورة كشمكش بين مذهب و ايدئولوژي‌، و دورة بلوغ سياسي، اقتصادي و ايدئولوژي.
بخش 1
دورة اصلاحات مذهبي (1648-1517)
 
130 سال دورة زماني از موقعي كه لوتر در سال 1517 پيشگام اصلاحات مذهبي در آلمان شد، تا وقتي كه جنگ بين دو فرقة مذهبي قديم و جديد با معاهدة وستفالي در سال 1648 خاتمه يافت، بنام "دورة اصلاحات مذهبي" خوانده مي‌شود. مشخصات اين دوره بوسيلة رنسانس و اصلاحات مذهبي بعنوان ثمرات جامعة فئودال قرون وسطي تشكيل شد. وقتي هدف مشيت الهي كه خدا قصد داشت آن را از طريق جامعة قرون وسطي تشكيل دهد، به شكست منجر شد، رنسانس و اصلاحات مذهبي مأموريت هدايت كنندة تأسيس پايه براي دومين ظهور ناجي را، با برگرداندن آن به مسير تازة تاريخ مشيت شده بعهده گرفتند. در نتيجه، ما نمي‌توانيم بدون آگاهي در اين مورد، نميتوانيم خصوصيات اين دوره را درك كنيم.  
اگر رنسانس و اصلاحات مذهبي ثمرات جامعة قرون وسطي هستند، جامعة قرون وسطي چه نوع تأثيري بر ذات اصيل مردم قرون وسطي، با به ارمغان آوردن دو توسعه و پيشرفت جديد، اعمال كرد؟
بواسطة محيط اجتماعي سيستم فئودالي و انحطاط و تنزل دنيوي كاتوليك روم در قرون وسطي، ذات اصيل انسان تحت فشار قرار گرفته و پيشرفت آزاد آن محدود شد. ايمان، يعني راهي كه هر كسي در جستجوي خدا بايد آن را طي نمايد، تنها از طريق رابطة عمودي بطور مستقيم بين فرد و خدا مي‌تواند به واقعيت درآيد. مداخلة پاپ، كشيش‌ها همراه با تشريفات و قوانين رسمي و خشك مذهبي، آزادي مذهبي آن عصر را در بند و زنجير قرار داده بود، در حاليكه سيستم خشك و شديد طبقات فئودال از فعاليتهاي مذهبي مستقل انسان جلوگيري مي‌كرد. علاوه بر اين، از طريق خريد و فروش مقام كشيش‌ها و استثمار مردم بوسيلة كشيش‌ها، زندگي كشيش‌ها به تجملات و لذت‌طلبي گرايش پيدا كرد. در نتيجه، اختيارات پاپي، بعنوان اختيار دار عمومي جامعه به مرحله‌اي رسيد كه ديگر هيچ اعتباري برايش باقي نماند و نتوانست هادي زندگي با‌ ايمان مردم باشد.
اينگونه محيط اجتماعي فئودالي قرون وسطي، راه بشر را بسوي بازسازي ذات اصيل انسان، اعطاء شده در زمان آفرينش، سد كرد. بدين‌جهت، مردم قرون وسطي كه در بند چنين محيطي بودند، با در هم شكستن محيط، بي‌اختيار در مسير بازسازي ذات اصيل انسان حركت كردند. ذات اصيل انسان خود را، با هر دو گرايش و صفات مشخصة دروني و بيروني، ارائه داد. اكنون اجازه دهيد تا در مورد چگونگي جايگاه آن در اصل آفرينش مطالعه كنيم.
بر اساس اصل آفرينش، انسان بعنوان مفعول واقعي خدا در پندار و تصور صفات مشخصة دوگانة او است، همانند شخصيت و شكل ذاتي او است. اين شخصيت و شكل با هم رابطة دروني و بيروني دارند. انسان آفريده شد تا با عمل داد و گرفت بين شخصيت دروني و شكل بيروني خود زندگي كند. از اينرو، ذات و ذات اصيل انسان هم آفريده شد تا دو ميل، يكي جنبة دروني و ديگري جنبة بيروني، را دنبال كند. خدا در اعمال مشيت خود براي بازسازي چنين انساني، مجبور است در همبستگي با اين دو پيگرد و حرفة ذات اصيل انسان كار و تلاش داشته باشد.
خدا كه در اصل، نخست بدن انسان (بيروني) و سپس روح (دروني) او را آفريد،[1] مشيت خود را در بازسازي براي باز‌آفريني انسان، نخست با بازسازي آنچه كه دروني است و سپس آنچه كه بيروني است، اعمال مي‌كند. همانطور كه قبلاً بحث شد،[2] انسان سقوط كرده قبل از اينكه بتواند يك قرباني واقعي دروني تقديم كند، اول مجبور بود قرباني سمبوليك بيروني پيشكش نمايد. فقط با موفقيت در ارائة پيشكش واقعي دورني بود كه پاية دروني بيشتري براي پذيرش ناجي مي‌توانست به واقعيت درآيد. بر اين اساس، در بازسازي انسان سقوط كرده خدا ابتدا به بشر اجازه داد تا مقام خود را بعنوان "بندة بنده" از طريق پيشكش‌ها در عصر ماقبل عهد قديم بازسازي نمايد.[3] آنگاه، در ايام عهد قديم، خدا به انسان اجازه داد تا مقام خود را بعنوان بنده از طريق قانون بازسازي كند.[4] در روزگار عهد جديد، خدا به انسان اجازه داد تا مقام خود را بعنوان يك پسرخوانده از طريق ايمان بازسازي كند.[5] در روزگار عهد تكميل شده، او بشر را براي بازسازي مقام خود بعنوان پسر راستين، از طريق قلب و غيرت با پيشرفت دائمي از آنچه كه بيروني است به آنچه كه دروني است، هدايت مي‌كند.[6]
به همين دليل، خدا به انسان اجازه داد تا نخست از طريق علم، محيط اجتماعي بيروني خود را بازسازي كند، در حاليكه مشيت خود را براي بازسازي دروني بشر، از طريق دين اعمال مي‌كرد. با مشاهدة نظم آفرينش بزرگ فرشته و انسان، درمي‌يابيم كه خدا ابتدا بزرگ فرشته را كه بيروني است آفريد، آنگاه انسان را كه دروني است، خلق كرد. به همين خاطر، براي بازسازي فرشته و انسان سقوط كرده، خدا مشيت خود را با نخست بازسازي دنياي واقعي بيروني متمركز بر بدن جسماني انسان، از طريق همكاري دنياي فرشتگان كه بيروني است، و سپس بازسازي دنياي دروني نامرئي متمركز بر روح انسان، اعمال كرده است.
انسانهاي قرون وسطي قرار بود از شيطان، كه بعلت انحطاط پاپ‌ها -با مأموريت دروني بازسازي پاية ايمان- آنها را تصاحب كرده بود، جدا شده و بدين‌ترتيب، ذات اصيل اعطاء شده در زمان آفرينش را بازسازي نمايند. در تلاش مردم قرون وسطي براي بازسازي دو جنبه از خصوصيات دروني و بيروني ذات اصيل خود، دو ايدئولوژي، يكي از نوع قابيل و ديگري از نوع هابيل شكل گرفت. نخست جنبش بازسازي هلنيسم، كه از نوع قابيل بود، بوجود آمد و سپس جنبش بازسازي عبرانيسم، كه از نوع هابيل بود، تشكيل شد. نهضت بازسازي هلنيسم باعث رنسانس شد كه بياني از انسان‌گرائي بود، در حاليكه نهضت بازسازي عبرانيسم اصلاحات مذهبي براي احياء خداشناسي برپا كرد. بدين‌جهت، اجازه دهيد تا دربارة چگونگي مبادلة جريانات هلنيسم و عبرانيسم از نظر تاريخي و سرانجام دستيابي به عصر حاضر، مطالعه كنيم.
در حدود 2000 سال پيش از ميلاد، تمدن "مينوأن" متمركز بر جزيرة كرت در درياي مديترانه تشكيل گرديد. اين تمدن با ترويج در يونان، قلمرو فرهنگي هلنيسم از نوع قابيل را در قرن يازدهم  قبل از ميلاد بوجود آورد كه روح ارشادي آن هلنيسم متمركز بر انسان گرائي بود. مقارن همين زمان در آسياي غربي، قلمرو فرهنگي عبراني از نوع هابيل تشكيل شد كه از روح ارشادي آن عبرانيسم متمركز بر توحيد بود. اين دورة پادشاهي متحده بود.
اگر شاهان بني‌اسرائيل آن عصر، پاية پذيرش ناجي را برپا كرده و بدين‌ترتيب، ناجي را در آن زمان دريافت مي‌كردند، قلمرو فرهنگي عبراني ميتوانست قلمرو فرهنگي هلنيسم را جذب كرده و بدين‌ترتيب، يك قلمرو فرهنگي جهاني را بوجود آورد. ولي شاهان در اتحاد با خواست خدا شكست خورده و آن را بدون انجام رها كردند. از اين قرار، دوره از زمان استيلاي يونان بر آنها كه در سال 333 قبل از ميلاد پس از بازگشت از اسارت خود در بابل تا ظهور عيسي در زمان استيلاي دوم بر آنها كه به قلمرو فرهنگي هلنيسم تعلق داشت، دوره‌‌اي بود كه در طول آن عبرانيسم در وضعيت قرار گرفت كه در آن تحت كنترل هلنيسم بود.
همانطور كه قبلاً، در فصل پيش، بحث شد اگر مردم يهود با ايمان به عيسي، با او متحد مي‌شدند، امپراطوري روم آن زمان مي‌توانست پادشاهي مسيحائي متمركز بر عيسي شود. در اين صورت، عبرانيسم مي‌توانست هلنيسم را جذب نموده و بدين‌ترتيب، در‌ آن زمان يك قلمرو فرهنگي عبرانيسم در سطح جهاني شكل مي‌گرفت. با وجود اين، بواسطة خيانت مردم يهود به عيسي، اين خواست خدا به انجام نرسيد و عبرانيسم تحت كنترل هلنيسم باقي ماند. پس از اينكه كنستانتين كبير در سال 313 رسماً مسيحيت را در شوراي حكومتي ميلان به رسميت شناخت، عبرانيسم بتدريج شروع به غلبه بر هلنيسم كرده و سرانجام در سال 700 ميلادي دو قلمرو فرهنگي بزرگ اورتودوكس يونان و مسيحيت اروپاي غربي را تشكيل داد.
اگر در جامعة قرون وسطي، پاپ‌ها و شاهان بعنوان اشخاص مركزي در بازسازي پاية ايمان، به فساد كشيده نمي‌شدند، پاية براي ناجي در ظهور دوم مي‌توانست در آن زمان بنا نهاده شده و عبرانيسم مي‌توانست بطور كامل هلنيسم را جذب كرده و يك حوزة فرهنگي براي تمام دنيا بسازد. ولي همانطور كه در بالا بحث شد، نزول و انحطاط آنها باعث هجوم و مداخلة شيطاني بر روح ارشادي بشر قرون وسطي، متمركز بر عبرانيسم، شد. از اينرو، خدا مجبور شد مشيت خود را براي جدائي مردم از شيطان اعمال كند. خدا همانطور كه آدم را، براي جدائي از شيطان، به دو صورت هابيل و قابيل تقسيم كرد، دوباره مشيت خود را براي جدائي روح ارشادي آن زمان به دو ايدئولوژي بكار برد. اينها جنبش‌ بازسازي هلنيسم نوع قابيل و عبرانيسم نوع هابيل بودند كه سرانجام خود را به شكل رنسانس و اصلاحات مذهبي آشكار كردند.
در اين زمان، چون رنسانس با انسان‌گرائي بعنوان ايدئولوژي ارشادي آن روي داد، هلنيسم در مقام كنترل بر عبرانيسم قرار گرفت. بدين‌ترتيب، اين دوره‌اي شد كه در آن بعنوان هويت زماني واقعي، دورة كنترل عبرانيسم توسط هلنيسم را، كه بواسطة استيلاي يونان بر مردم يهود در طول دورة آمادگي براي ظهور ناجي شكل گرفت، از طريق غرامت بازسازي شود. ما مي‌دانيم كه با تسليم قابيل در اطاعت از هابيل، و در نتيجه جدائي از شيطان كه آدم را تصاحب كرده بود، پاية واقعيت براي پذيرش ناجي مي‌تواند تأسيس شود. تنها با تسليم كامل هلنيسم نوع قابيل در برابر ايدئولوژي عبرانيسم نوع هابيل و همينطور جدائي از شيطان كه روح ارشادي بشر قرون وسطي را تسخير كرده بود، پاية واقعيت براي پذيرش سرور عهد دوم مي‌توانست در آن زمان به واقعيت درآيد.
1. رنسانس
با توجه به جستجوي بيروني ذات اصيل بشر جامعة قرون وسطي، جنبش بازسازي هلنيسم به پا خاست. با اين جنبش، رنسانس متولد شد. اجازه دهيد تا در باره اين نكته كه اين جستجوي بيروني ذات اصيل انسان چه بود، و چرا و چطور انسان به جستجوي اين دوره برآمد، مطالعه كنيم.
اصل آفرينش به ما مي‌گويد كه انسان آفريده شد تا با بكارگيري ارادة آزاد، سهم مسئوليت خود را به انجام رسانده و كامل شود، دوره‌اي كه در جريان آن حتي خدا نمي‌تواند دخالت كند. بدين‌جهت، اين ذات اصيل انسان است كه آزادي را دنبال مي‌كند. اين از ذات اصيل انسان است كه استقلال شخصيت در خود را خواستار مي‌شود. زيرا انسان آفريده شد تا از استقلال مطلق و شخصيت خود با اجراي سهم مسئوليت خود، با ارادة آزاد خود و بدين‌ترتيب با وحدت با خدا وبا نيل به كمال فردي خود، از لذت واقعي برخوردار شود. بشر بعنوان انساني با كمال فردي آفريده شد تا خواست خدا را از طريق هوش و عقل بشناسد و بر طبق آن  زندگي كند، حتي اگر او هيچ وحي و الهامي از طرف خدا دريافت نكند. بنابراين، اين ذات اصيل است كه از هوش و عقل پيروي كرده و آن را گسترش مي‌دهد. انسان همچنين آفريده شد تا بر دنياي طبيعي تسلط يابد. بدين‌جهت، او بايد از طريق علم، اصول نهفتة طبيعت بر محيط زندگي روزانة خود را كشف نمايد. به همين دليل، ذات اصيل انسان خواهان دنباله روي از طبيعت، واقعيت و علم است.
بشر قرون وسطي كه ذات اصيل او بوسيلة محيط اجتماعي سيستم فئودالي تحت فشار و تعدي قرار گرفته بود، بواسطة ميل بيروني ذات اصيل او با شوق بيشتري در پي موارد اشاره شدة بالا بود. مردم قرون وسطي، همينطور به مطالعة آثار كلاسيك هلنيسم كه از شرق وارد شده بود، پرداختند. روح قديمي هلاس، جستجوي بيروني ذات اصيل انسان بود: طلب آزادي بشري، استقلال شخصيت، متانت و عمق هوش و عقل بشري، نظرية طبيعت، تأكيد بر واقعيت و تجليل از علم. از اينرو، اين با اميال اصيل انسان موافقت دارد، نهضت براي بازسازي هلنيسم با شور و شوق بيشتري اتفاق افتاد و سرانجام آن را به فوريت انسان‌گرائي هدايت كرد.
رنسانس به زبان فرانسه يعني "تولد دوباره" يا احياي دوباره. رنسانس به همان سرعت در اوايل قرن چهاردهم كه در ايتاليا، بعنوان كعبة تحقيات ادبي و هنري در هلنيسم، توسعه يافت. اين جنبش انسان‌گرائي كه در ابتدا بعنوان بازگشت بشر قرون وسطي به يونان باستان در پيروي از روح هلينيك بود، تعالي يافت و با تولد دوبارة اين فرهنگ كلاسيك به جنبشي براي اصلاح اساسي زندگي جامعة قرون وسطي تبديل شد. با رفتن به ماوراي فرهنگ، گسترش يافت تا يك جنبش براي اصلاح اساسي شود و تمام مشكلات اجتماعي از قبيل سياست، اقتصاد و مذهب را در برگيرد. اين همينطور يك نيروي محركة بيروني شد كه باعث تشكيل اجتماع مدرن و متمدن گرديد. رنسانس پديده‌اي است كه به شكل جنبش اصلاح اساسي بيروني توسعه پيدا كرد و متمركز بر انسان‌گرائي، بعنوان ايدئولوژي جاري آن عصر در مسير انجام ميل ذات اصيل انسان، تمام جامعة فئودالي را تحت پوشش قرار داد.
 
2. اصلاحات مذهبي
مشيت بازسازي متمركز بر پاپ‌‌هاي قرون وسطي بعلت انحطاط و نزول امور دنيوي پاپ‌ها و كشيش‌ها به شكست منجر شد. بشر قرون وسطي با طرفداري از انسان‌گرائي، در مقابل تشريفات و قوانين رسمي و خشك مذهب مقاومت كرد. آنها بر عليه سيستم فئودالي طبقاتي و اختيارات پاپ‌ها را كه استقلال فردي انسان را سركوب ميكرد، قد علم كردند. آنها همينطور، زندگي با ايمان سرسخت آن عصر را، كه در آن هوش و عقل بشر ناديده گرفته و مي‌انديشيد كه همه چيز تنها از طريق پاپ حل و فصل ميشود، قبول نكردند. مردم طرز تلقي انزواگرايانه و تارك دنياي ايمان را كه طبيعت، واقعيت و علم را انكار مي‌كرد، دفع كردند، و به اين شكل مسيحيان قرون وسطي سرانجام بر عليه قلمرو پاپ برخاستند.
از اين راه، همانطور كه انسان قرون وسطي تمايلات بيروني اصيل خود را دنبال مي‌كرد، از بازسازي روح مسيحيت اولية كه در آن مردم متمركز بر حواريون در پيروي از خواست خدا جدي و صميمي بودند، طرفداري كرد. اين در واقع، جنبش بازسازي عبرانيسم در قرون وسطي بود. در قرن چهاردهم، جان ويكليف پروفسور الهيات دانشگاه آكسفورد انگلستان، انجيل را به زبان انگليسي ترجمه كرد، و اصرار داشت كه معيار ايمان نه براساس پاپ و كشيش بلكه بايد متمركز بر خود انجيل درنظر گرفته شود. در همين زمان، او انحطاط و نزول حرفة كشيشي و استثمار و سوءاستفاده از قدرت را به مردم اعلام كرد و بر اين حقيقت شهادت داد كه سيستم، تشريفات و قوانين كليسا، هيچ زمينه و جائي در كتاب مقدس ندارند.
از اين راه، جنبش اصلاحات مذهبي در همان اوايل قرن چهاردهم، بدنبال سقوط و بي‌اعتبار اقتدار پاپي، بسرعت در انگلستان پيشرفت كرد. جنبش مشابهي نيز در ايتاليا هم روي داد ولي شكست خورد. بعداً در سال 1517، پاپ‌ لوئي دهم، براي جمع‌آوري پول براي احداث كليساي سن‌ پيتر باسيليكا، شروع به فروش "بليط ورود بهشت" كرد، و تبليغ مي‌كرد كه اينها بليط نجات و رستگاري پس از مرگ هستند. جنبش بر عليه نتيجة بيمار اين حركت، انگيزه و مشوق اقدام و اصلاحات مذهبي متمركز بر مارتين لوتر، استاد الهيات دانشگاه ويتنبرگ در آلمان، شد. آتش اين جنبش انقلابي فعالانه در فرانسه متمركز بر كالوين و در سوئيس متمركز بر زوينگلي گسترش و توسعه يافت و بتدريج به انگلستان و هلند و بسياري از كشورهاي ديگر سرايت كرد.
مجادلات بين‌المللي كه در اطراف جنبش پروتستان به مدت بيشتر از 100 سال ادامه يافت تا نزاع بين فرقه‌هاي قديمي و جديد كه با جنگ سي ساله فرو نشست، اين جنگ متمركز بر آلمان شعله‌ور شد و سرانجام در سال 1648 با معاهدة وستفالي به پايان رسيد. بعنوان يك نتيجه، مجادلات در شمال اروپا با پيروزي پروتستان‌هاي متمركز بر قوم ژرمن به پايان رسيد. اروپاي جنوبي، متمركز بر مردم لاتين، بعنوان قلمرو حكومتي كاتوليك روم باقي ماند.
جنگ سي ساله بين معتقدين پروتستان‌ و كاتوليك‌ متمركز بر آلمان به وقوع پيوست. بهر حال، اين جنگ بعنوان يك جنگ مذهبي ساده خاتمه نيافت، بلكه در مجموع يك جنگ داخلي سياسي بود كه حيات امپراطوري آلمان را تعيين كرد. بر اين اساس، معاهدة صلح وستفالي كه به اين جنگ خاتمه داد، يك كنفرانس مذهبي و در عين حال يك كنفرانس سياسي بين‌المللي بود كه مشكلات مرزي را بين كشورهاي زيادي مثل آلمان، فرانسه، اسپانيا و سوئد از ميان برداشت.
 
 
 
 
بخش 2
دورة كشمكش بين مذاهب و ايدئولوژي‌ها (1789-1648)
 
اين140 سال دورة زماني از موفقيت جنبش پروتستان‌ با معاهدة وستفالي در سال 1648 تا انقلاب فرانسه در سال 1789 مي‌باشد. انسان متمدن، كه راه پيروي از اميال دروني و بيروني ذات اصيل انساني پيشگام شد، نتوانست از جدائي اصول و تعاليم و جنگ بين فلسفه‌ها، كه از آزادي مذهب و ايدئولوژي ناشي شده بود، اجتناب كند.
همانطور كه مكرراً در قسمت دوم بحث شد، مشيت بازسازي در طول دورة طولاني تاريخ، با تلاش‌هائي براي تقسيم بندي نوع قابيلي و نوع هابيلي، از سطح فردي تا سطح جهاني، درگير بوده است. در نتيجه، در انتهاي تاريخ، اين دنياي فاسد به دو قسمت دنياي كمونيستي از نوع قابيل و دموكراسي از نوع هابيل تقسيم مي‌شود. درست همانطور كه پاية واقعيت، تنها در صورتي مي‌تواند بواقعيت درآيد كه قابيل در مقابل هابيل تسليم و تابع باشد، در اين زمان هم پاية واقعيت در سطح جهاني براي قبول سرور عهد دوم تنها با تسليم دنياي نوع قابيل در مقابل دنياي هابيل مي‌تواند به مرحلة واقعيت درآيد. اينچنين، يك دنيا بازسازي خواهد شد. براي اينكه دو نوع دنيا بوجود بيايد، دو نوع نظريه در مورد زندگي بايد بوجود بيايد، در واقع، اين دو نوع نظريه و ديد در مورد زندگي در همين دوره‌ تأسيس شده است.
 
 
 
1. نظرية نوع قابيل از زندگي
جستجوي بيروني ذات اصيل بشر نهضت بازسازي هلنيسم را بوجود آورد و به انسان‌گرائي تولد داد. جنبش ضد قرون وسطائي رنسانس، كه با انسان‌گرائي بعنوان تكيه‌گاه خود روي داد، تزلزلي براي بازگشت به خدا و اعتقادات محكم مذهبي بود و هر چيزي با طبيعت و انسان‌گرائي سنجيده مي‌شد. يعني اينكه نظرية قرون وسطي را در مورد زندگي كه تحت آن مردم در مقابل خدا بسيار مطيع بوده و طبيعت و بدن جسماني انسان را بعنوان چيزي فرومايه يا حتي گناهكار مورد توجه قرار مي‌گرفت، رد كرده و ديدگاهي از زندگي را كه از ارزش و مقام اين چيزها تجليل مي‌كرد، پايه‌گذاري كرد. انسان پيرو طبيعت، به مرحله‌اي رسيد كه از طريق انتقاد‌هاي معقول و گويا با دليل و تجربه و تجزيه و تحليل‌هاي با دليل به رسمت شناخته شد. اين ديدگاه از زندگي ،از طريق دو نوع روش شناسائي و تحقيقات نظري جريان عمل خود را طي كرد. اينها دو فلسفة بزرگ عصر حاضر را تشكيل مي‌دهند: "مكتب اصالت عقل" با روش قياسي يا استقرائي و "مكتب اصالت تجربه" با روش قياسي.
اصالت عقل، كه پدر آن دكارت فرانسوي[7] بود، مدعي بود كه تمام حقايق تنها مي‌توانند با "علت" كه از ابتداي تولد بشر به او اعطاء شده، مورد تحقيق و بررسي قرار گيرند. عقل‌گرائي، تاريخ سنتي را از هم پاشيد و قياس منطقي "چون من فكر مي‌كنم، پس هستم" را با روش استقراء بوجود آورد. با استنباط از اين نكته، اصالت عقل قصد داشت دنياي بيروني را تصديق كند. همينطور، آنها سعي كردند كه خدا و دنيا و خود را انكار كنند. از طرف ديگر، اصالت تجربه كه پدرآن فرانسيس بيكن انگليسي[8] بود، ميگفت كه تمامي حقايق تنها از طريق تجربه ميتوانند مورد بررسي و تحقيق قرار بگيرند. تجربه‌گرائي مطرح ميكند كه مغز بشر بايد مثل يك كاغذ سفيد، از هر نوع اشتغال و تمايلي دور بوده و هر حقيقت تازه‌اي را فقط از طريق آزمايش و تجربه ميتواند بپذيرد. بدين‌ترتيب، ايدئولوژي اصالت عقل، عقل بشري را جدا از خدا و ايدئولوژي واقع بينانه متمركز بر انسان ارزش‌يابي مي‌كند، در حاليكه بر اساس تجربه، هم عرفان و هم رؤيا رد شده است. آنها با تعقل و تمركز تنها بر زندگي انسان، هر دو انسان و طبيعت را از خدا جدا كردند.
بدينسان، رنسانس بر اين دو روش جاري شده از انسان‌گرائي، به يك نظريه از زندگي تولد داد كه با توجه به تمايل دروني انسان از رفتن انسان به راه خدا جلوگيري كرده، صرفاً با پيروي از تمايل بيروني راه را بسوي حوزة شيطاني باز كرد. اين در واقع نظرية زندگي از نوع قابيل بود. نظرية نوع قابيل از زندگي، با پا گذاشتن به قرن هجدهم، تاريخ و سنتها را در‌هم شكست. هر نوع كوشش و فعاليت بشري را با عقل و واقعيت مورد داوري قرار داد و به كلي تمام چيزهائي را كه قانع كننده و از روي واقع‌بيني نبودند، كنار گذاشت، خدا را انكار كرد و بر زندگي واقع‌بينانه از روي تعقل تأكيد كرد. اين انديشة روشن فكري بود. روشن فكري كه در جادة اصلي اصالت تجربه و اصالت عقل شكوفا شد، يك نيروي محرك براي انقلاب فرانسه شد.
با تأثير از اين نوع نظرية نوع قابيل دربارة زندگي، عقيدة دئيسم[9] در انگلستان بوسيلة ادوارد هربرت[10] بوجود آمد. در مقايسه با الهيات كه قبلاً از زمان توماس آكويناس توسعه يافته بود، بر اساس هماهنگي مكاشفه و عقل و دليل، دئيسم قصد داشت تا بشكلي ساده يك ايدئولوژي بر اساس علت بنا نهد. معتقدين دئيسم، ديدگاه خود را در مورد خدا به اهميت آفرينش انسان و جهان هستي از جانب خدا منحصر و محدود كرده و عقيده داشتند كه الهامات و معجزات خدا براي انسان ضروري نيستند.
در اوايل قرن نوزدهم، هگل[11] از آلمان، فلسفة ايده‌آل‌گرائي جامعي را گردآوري كرد. اما فلسفة هگل وقتي تحت تأثير بي‌خدائي و ماده‌گرائي كه بر اساس روشني فكر در فرانسه آغاز شده بود، قرار گرفت، به هگليسم چپ‌گرا تولد داد. پيروان هگليسم چپ‌گرا، منطق را در فلسفة او واژگون كردند و فلسفة ماترياليسم ديالكتيك را كه محرك دنياي كمونيست امروز است، تحت نظم و اسلوب معيني درآوردند. "د. ف. اشتراوس"، يكي از پيروان هگليسم چپ‌گرا، كتاب "بيوگرافي عيسي" را نوشت و در آن با عنوان "جعليات بعد از مرگ" منكر معجزات عيسي در انجيل شد، در حاليكه فويرباخ[12] در كتاب "مباني مسيحيت" در اين مورد بحث كرد كه شرايط اجتماعي و اقتصادي باعث ظهور اديان مي‌شود. اين تئوري تكيه‌گاهي براي ماترياليسم شد. كارل ماركس[13] و فرد‌ريك انگلس[14]  تحت تأثير عقايد اشتراوس و فويرباخ قرار گرفتند، ولي تأثير بيشتر را ايدئولوژي سوسياليستي فرانسه بر آنها گذاشت. با طرفداري ماترياليسم ديالكتيك آنها بي‌خدائي و ماده‌گرائي را كه در پي رنسانس شكوفا شده و بعنوان يك جريان دامنه‌داري از روشن فكري، توسعه يافته بود، با هم تركيب كردند. پس از آن نظرية نوع قابيل از زندگي بالغ شده و به دنياي كمونيست امروز شكل داد.
 
2. نظرية نوع هابيل از زندگي
اين تمايل وجود دارد كه جريان تاريخ را، از جامعة قرون وسطي تا نوع متمدن آن، بعنوان مسير جدائي بشر يا مستقل كردن او از خدا يا مذهب در نظر گرفته شود. علت اين است كه آنرا بر اساس نظرية نوع قابيل از زندگي كه طبق جستجوي بيروني از ذات اصيل انسان، توسط مردم قرون وسطي به وقوع پيوست، ديده‌ايم.
ولي، جستجوي ذات اصيل انسان توسط بشر قرون وسطي تنها منحصر به جنبة بيروني نبود، بلكه همچنين شامل آنچه بود كه بيشتر دروني محسوب ميشد. جستجوي دروني از ذات اصيل، جنبشي براي بازسازي عبرانيسم بوجود آورد كه باعث تحريك اصلاحات مذهبي شد. از طريق اين جنبش، فلسفه و مذهب يك ديدگاه عمودي از زندگي جهت گرفته بسوي ذات اصيل انسان اعطاء شده در زمان آفرينش را بنا نهند، و ما اين را نظرية نوع هابيل از زندگي خوانده مي‌شود. در نتيجه، اين نظرية نوع هابيل از زندگي بشر قرون وسطي را به پيشرفت بسوي خدا در سطحي بالاتر هدايت كرد، در حاليكة نظرية نوع قابيل از زندگي، آنها را در مسير جدائي هدايت كرد و آنها را از خدا يا ايمان داشتن به او مستقل ساخت.
كانت[15] از آلمان، با ادغام "اصالت عقل" و "اصالت تجربه" كه با هم در كشمكش بودند، "فلسفة انتقادي" را معرفي كرد. او از طريق فلسفة انتقادي،  ميل و طبيعت انسان را در پيروي از هر دو اهداف دروني و بيروني فيلسوفانه تجزيه و تحليل كرد و بدينسان، نظرية نوع هابيل از زندگي را از زاوية فلسفي پيشقدم شد. بر طبق نظرية كانت، احساسات متفاوت ما از تماس با اشياء بيروني روي مي‌دهد. اين به تنهائي ممكن است مفاد معرفت را به ما بدهد، اما نمي‌تواند به خود معرفت واقعيت دهد. براي اينكه معرفت به واقعيت درآيد، بايد يك شكل معيني براي اتحاد جنبه‌هاي متفاوت (با مقياس و متكي بر تجربه هستند) بر اساس يك رابطة محكم وجود داشته باشد. اين شكل بسيار فاعلي فرد ميباشد. بدين‌جهت، گفته مي‌شود وقتي معرفت به واقعيت در‌آيد، احساسات متفاوتي كه از مفعولها مي‌آيند، بوسيلة شكل فاعلي فرد (ارثي و نسبي)، بر حسب عمل ناخودآگاه قدرت فكري فرد يا آگاهي روحي او كامل و متحد مي‌شوند. بدين‌ترتيب، كانت، تئوري "تقليد" را كه مي‌گفت: حالت فاعلي از طريق مفعول تعيين مي‌شود، واژگون كرد، و يك تئوري تازه بنا نهاد كه مي‌گويد: حالت فاعلي، مفعول را تعيين مي‌كند. با موفقيت تئوري كانت، فيلسوف‌هاي زيادي مثل فيخته[16]، اولين جانشين او و هگل[17] بپا خاستند. مخصوصاً هگل يك نظرية تازه را در فلسفه پيشقدم شد. ايده‌آليسم آنها نظرية از نوع هابيل از زندگي را در حوزة فلسفه تشكيل داد.
در دنياي مذهبي، نظريه از نوع هابيل از زندگي با تمايل و جهت حركت آن زمان كه تحت تأثير اصالت عقل بود، مخالفت كرده و يك جنبش تازه متولد شد كه بر تجربيات عرفاني بيش از اصول و تشريفات تكيه مي‌كرد، احساسات مذهبي و زندگي باطني انسان را ضميمه كرده بود. براي نشان دادن يك نمونة بارز، نخست مي‌توانيم از پارسائي در مذهب نام ببريم كه متمركز بر فيليپ اسپنر[18] از آلمان، با يك تمايل محافظه كارانة شديد در پيروي از ايمان ارتدكس با تأكيد بر تجربيات عرفاني روي داد. اين جنبش پارسائي در انگلستان ترويج يافت و الهام بخش بيداري مذهبي مردم شد. و متمركز بر برادران وسلي به "متديست" تولد داد. اين فرقة مذهبي احياء عظيمي در دنياي مذهبي انگلستان كه در شرايط نگران كننده‌اي بود، بوجود آورد.
در انگلستان همينطور فرقة كويكر پديدار شد كه مؤسس آن جورج فوكس[19] صوفي بود. فوكس ادعا مي‌كرد كه عيسي نور ذاتي روشني‌بخش ارواح تمام معتقدين به او است. او همينطور اصرار داشت كه تا زمانيكه ما نور ذاتي را تجربه نكرده و روح‌القدس را دريافت نكنيم و در عرفان و تصوف با عيسي متحد نشويم، هرگز نمي‌توانيم مفهوم واقعي و درست انجيل را بفهميم. اين فرقة مذهبي، كارهاي تبليغاتي خود را در عين رنج و آزار، مخصوصاً در قارة آمريكا، ترويج داد. پس از آن، دانشمند مشهور روحي و حساس امانوئل سوئدنبرگ[20] با چشمان باز روحي خود ،اسرار بسياري از بهشت و ماوراء الطبيعه را آشكار كرد. اخبار و اطلاعاتي كه او ارائه داد، مدتها از جانب جهان الهيات مورد توجه قرار نگرفت، ولي اخيراً با افزايش ارتباط بشر با دنياي روح، ارزش او به تدريج شناخته مي‌شود.
به اين شكل، نظرية نوع هابيل از زندگي، به درجه‌اي از بلوغ رسيد كه دنياي دموكراسي امروز را تشكيل داد.
 
بخش 3
دورة بلوغ سياست، اقتصاد، و ايدئولوژي (1918- 1789)
 
كشمكش و مجادلات بين مذاهب و ايدئولوژي‌هاي دورة قبل باعث تأسيس نظرية نوع هابيلي و نوع قابيلي از زندگي شد. در بدو ورود به اين دوره، اين دو نوع نظريه از زندگي در مسير خود رشد كردند. همانطور كه آنها دورة بلوغ خود را طي مي‌كردند، دو نوع دنيا يكي هابيلي و ديگري قابيلي را تشكيل دادند، در حاليكه بناي جامعه، طوري ترتيب داده شد كه يك شكل اجتماعي بر اساس اين دو نظريه از زندگي داشته باشد. سياست، اقتصاد و ايدئولوژي همينطور به مرحلة ماقبل تبديل آنها به جامعة ايده‌آل توسعه يافتند. دورة آغاز شده پس از انقلاب فرانسه از طريق انقلاب صنعتي و ادامة آن تا خاتمة جنگ جهاني اول، دوره‌اي براي چنين مشيت الهي بود.
 
1. دموكراسي
در فصل قبل در مورد دموكراسي از نقطه نظر توسعة تاريخ بحث كرديم. ولي اين بحث فقط مقتضيات بيروني را كه باعث ظهور دموكراسي شد، مورد تجزيه و تحليل و بررسي قرار داد. اكنون در مورد مقتضيات دروني اينكه چگونه و تحت چه مسير ايدئولوژيكي در جريان كشمكش تاريخ، دموكراسي امروز بوجود آمد، مطالعه مي‌كنيم.
همانطور كه قبلاً بحث شد،[21] اگر در دورة پادشاهي متحده، پادشاهي روحي متمركز بر پاپ و پادشاهي واقعي ذاتي متمركز بر شاه، وحدت حاصل مي‌كردند و جامعة سلطنتي براي كسب شايستگي جهت پذيرش ناجي بواقعيت درآمده و بدين‌ترتيب، پاية پذيرش ناجي تأسيس مي‌شد، عمر جامعة فئودال در آن زمان به سر مي‌آمد. ولي، از آنجائي كه اين مشيت الهي با شكست روبرو شد، اين دوره به درازا كشيده شد، و تاريخ سياست، اقتصاد و مذهب از طريق مسيرهاي جداگانة مربوط به خود پيشرفت را از سر گرفت.
قدرت سياسي، بين ارباب‌هاي محلي دورة فئودالي قرون وسطي بعنوان حكومت محلي تقسيم شده و پس از جنگهاي صليبي، شروع به انحطاط كرد و با ورود به دورة روشني فكر، پس از گذشتن از رنسانس و اصلاحات مذهبي كاملاً ضعيف شد. سپس در اواسط قرن هفدهم، ارباب‌هاي فئودال با اقوام كوچك، بعنوان يك واحد، ايالتهاي متحده تأسيس كرده و با يكپارچه كردن آنها تحت فرمان يك شاه، با تمركز قدرت اداري، يك ايالت استبدادي تشكيل دادند. اين دورة سلطنت استبدادي بود، زمانيكه تحت تأثير عقيدة "قدرت الهي شاهان" به شاهان قدرت مطلق تفويض شده بود. از لحاظ اجتماعي، اكنون در مورد علتي كه اين دوره را بوجود آورد، مطالعه مي‌كنيم. اول، اين براي طبقة شهرنشين بود كه با شاه براي مقاومت در مقابل طبقة فئودال متحد شوند. دوم، به اين علت بود كه آنها به يك شناسائي قوي جدا از سيستم فئودالي احتياج داشتند تا در فعاليتهاي اقتصادي خود، بازرگاني را كنترل كنند. همينطور آنها به سياست اقتصادي تجاري تحت حمايت و همكاري شديد بوسيلة دولت براي رفاه مردم احتياج داشتند.
از طرف ديگر، اگر از نقطه نظر توسعة تاريخ مشيت بازسازي نگاه كنيم، جامعة سلطنتي در حوزة الهي مي‌بايست پس از جامعة فئودالي به مرحلة عمل دربيايد. ولي چون پاپها و ارباب‌ها در اين عصر در وحدت با هم شكست خوردند، جامعه‌اي در حوزة بهشتي به مرحلة واقعيت درنيامد. بر عكس، جامعة متمركز بر پاپ به جامعه‌اي با قدرت سلطنتي استبدادي در حوزة شيطان مبدل شد، بدنبال دوره‌اي كه شيطان پيشاپيش بنا نهاده بود.
دوباره، از نقطه نظر مشيت بازسازي بيائيم اصولي را در جامعة سلطنتي استبدادي مورد ملاحظه قرار دهيم. از آنجائي كه جامعة فئودال قرون وسطي بر ضد عبرانيسم و هلنيسم برخاست، اين دو ايدئولوژي براي درهم شكستن جامعه و تأسيس دو نقطه نظريه از نوع قابيل و هابيل با يكديگر كار كردند. به همين شكل، جامعة سلطنتي استبدادي از طريق دوره بعدي توسعه يافت. جامعة سلطنتي استبدادي كه از زمان اصلاحات مذهبي، پايبند به آزادي ايمان تحت دموكراسي مسيحي بود، در جهت مخالف نيل به هدف نظرية نوع هابيل از زندگي سير كرد. سيستم فئودالي كه هنوز در آن جامعه باقي مانده بود، مانعي براي توسعة طبقة شهري تحت حكومت بي‌خدائي و ماده‌گرائي شد و ازاينرو همچنين در نيل به اهداف نظرية نوع هابيلي از زندگي در تضاد بود. به اين دليل، هر دو نظرية زندگي به فروپاشي جامعه روي آورده و سرانجام دو نوع جامعه -يكي كمونيسم و ديگري دموكراسي، بر مبناي دو نوع دموكراسي قابيلي و هابيلي- را تشكيل دادند.
 
(1) دموكراسي نوع قابيل
دموكراسي نوع قابيل از انقلاب فرانسه رشد كرد. براي بحث در مورد اين مسئله، ابتدا بايد انقلاب فرانسه را مورد بررسي قرار دهيم. فرانسه در آن زمان در دوره‌اي بود كه با هدايت از جانب نظرية زندگي از نوع قابيل بسوي بي‌خدائي و ماده‌گرائي، گسترش عقيدة روشني فكر را كه ديد. مردم كه به اين ترتيب تحت تأثير عقيدة روشني فكر قرار گرفته بودند، در مخالفت با استبداد بيدار شدند و طبعاً خواست آنها به درهم شكستن بقاياي سيستم قديمي كه هنوز ريشة عميقي در جامعة تحت فشار استبداد داشت، به اوج خود رسيد. 
در سال 1789، با توجه به امواج بلند عقيدة روشني فكر، شهروندان طبقة فئودال حاكم در جامعة سلطنتي استبدادي را درهم شكستند و همزمان با آن، براي آزادي، برابري و آزادي طبقة سوم (شهر‌وندان) به طرفداري از دموكراسي برخاستند. اين در واقع، انقلاب فرانسه بود. بعنوان ثمرة اين انقلاب، "اعلامية حقوق بشر" بطور رسمي اعلام شد و بدينگونه دموكراسي در فرانسه تأسيس شد، ولي به علت اينكه دموكراسي متولد شده از انقلاب فرانسه زماني پديد آمد كه عقيدة روشني فكر، كه به ايدئولوژي ماده‌گرائي توسعه يافت، جامعة استبدادي را درهم شكست تا نظرية نوع قابيل از زندگي را پديد آورد، ما اين را دموكراسي از نوع قابيلي مي‌ناميم. بنابراين، دنيس ديدروت[22] و د-آلمبرت[23] متفكرين انقلاب فرانسه، استاداني در حوزة بي‌خدائي يا ماده‌گرائي بودند.
همانطور كه ممكن است از ويژه‌گيهاي‌ اين انقلاب ببينيم، اين درست است كه دموكراسي فرانسه، بجاي برابري و آزادي فردي، به حكومت ديكتاتوري تمايل نشان داد. از اين راه، نظرية نوع قابيل از زندگي با تأسيس عقيدة روشني فكر، دموكراسي از نوع قابيل را شكل داده و بدين‌ترتيب به انقلاب فرانسه تولد داد. اين كاملاً راه پيگيري دروني ذات اصيل انسان براي خدا را مسدود كرد و تنها بصورت بيروني بيشتر و بيشتر توسعه پيدا كرد. زمانيكه نظرية نوع قابيل از زندگي، از طريق ماركسيسم آلمان و لنينيسم روسيه تحت اسلوب و قواعد معيني قرار گرفت، سرانجام دنياي كمونيسم را بوجود آورد.
 
(2) نظرية نوع هابيل از زندگي
دموكراسي تحقق يافته در انگلستان و ايالات متحده، حتي در مبناي آن، از دموكراسي‌ بوجود آمده از انقلاب كبير فرانسه، تفاوت دارد. اولي دموكراسي نوع هابيل شكل گرفته توسط مسيحيان مؤمن و پارسا بود كه ثمرة نظرية نوع هابيل از زندگي بودند، از طريق پيروزيشان بر استبداد، در مخالفت با آنچه كه آنها بخاطر آزادي ايمان با آن جنگيده بودند. دومي، دموكراسي نوع قابيل از زندگي بود كه با طرفداري از بي‌خدائي و ماده‌گرائي به واقعيت درآمد، كه محصول نظرية نوع قابيل از زندگي از طريق درهم شكستن جامعة استبدادي بود.
در اين صورت، اجازه دهيد تا در مورد چگونگي تأسيس دموكراسي نوع هابيل در انگلستان و ايالات متحده مطالعه كنيم. در انگلستان همانطور كه چارلز اول به استبداد و مذهب ملي قدرت مي‌داد، پيورتان‌ها  در جستجوي آزادي ايمان به كشورهاي اروپائي و قارة جديد رفتند. قبل از آن در اسكاتلند عده‌اي از پيورتان‌ها كه تحت آزار و اذيت بودند، با پيماني كه با مردم بستند، در مقابل شاه مقاومت كردند.[24] دوباره در انگلستان، پيورتان‌ها كه اعضاي مركزي پارلمان را تشكيل مي‌دادند، انقلاب پيورتان[25] را متمركز بر اوليور كرامول[26] آغاز كردند. علاوه بر اين، همانطور كه استبداد و تقويت مذهب ملي با جيمز دوم شديدتر مي‌شد، ويليام سوم[27]، داماد او كه در آن زمان فرماندار نروژ بود، با ارتش خود در سال 1688 در انگلستان پياده شد تا از آزادي ايمان و حقوق ملي دفاع كند و بدون خونريزي بر تخت نشست. ويليام با جلوس خود استقلال حقوق پارلمان را با اعلامية حقوق بشر كه بوسيلة پارلمان گزارش شده بود، برسميت شناخت. اين مبناي حكومت مشروطة انگلستان بود. از آنجائي كه اين انقلاب يك موفقيت بدون خونريزي بود، ما آن را انقلاب باشكوه مي‌ناميم. اين انقلاب در انگلستان، همينطور باعث شد كه طبقة شهر نشين براي نيل به آزادي و رهائي از طبقة زمينداران عمده مثل اعيان و كشيش‌ها، كوشش زيادي به عمل بياورند. اما علت اصلي از طريق چنين انقلابي، نيل به آزادي دروني و آزادي ايمان بود.
آنگاه پيورتان‌ها كه تحت رژيم سلطنت استبدادي انگلستان منكوب شده بودند، به قارة جديد آمريكا رفتند تا آزادي ايمان را در آنجا بدست بياورند و در سال 1776 آنها يك ملت مستقل را در آنجا تأسيس كردند. بدين‌ترتيب، آنها دموكراسي آمريكا را بنا گذاشتند. دموكراسي كه در انگلستان و آمريكا تأسيس شد، بنام دموكراسي نوع هابيل خوانده مي‌شود، زيرا از طريق انقلابي بوجود آمد كه جامعة استبدادي را براي نيل به آزادي ايمان متمركز بر نظرية نوع هابيل زندگي اصلاح نمايد. از اين راه، دموكراسي نوع هابيل دنياي دموكراسي امروز را شكل داده است.
 
 
2. مفهوم اصل جدائي قواي سه‌گانه
عقيدة جدائي قواي سه‌گانه از طرف منتسكيو كه يك صاحب نظر در مكتب روشني فكر بود، حمايت مي‌شد. تقسيم قوا براي اين بود كه به قدرت ملي عدم تمركز بدهد و ازمتمركز شدن در يك فرد يا سازمان معين آنطور كه در سيستم سياسي رژيم استبدادي انجام مي‌شد، جلوگيري كند.
در اين اصل، تقسيم قواي سه‌گانه، ساختار جامعة ايده‌آل طرح ريزي شده توسط حوزة بهشتي بود. اما همانطور كه هميشه در تمام مسيرهاي مشيت الهي وجود داشته است، اين روش همچنين پيشاپيش بوسيلة حوزة شيطاني در شكل كاذب و دروغين نسبت به اصل به واقعيت درآمد. اجازه دهيد بيائيم چگونگي ساختار جامعة ايده‌آل را مورد بررسي قرار دهيم.
همانطور كه در "اصل آفرينش" تعريف كرديم، دنياي آفرينش با ساختار يك انسان كامل بعنوان الگو بوجود آمده است. دنياي ايده‌آل تركيب شده از انسانهاي كامل، ساختار و وظيفه‌اي شبيه يك انسان كامل را دارا خواهد بود. بسان تمامي اندامهاي جسم انسان كه بر طبق فرمان مغز حركت مي‌كنند، تمام سازمانهاي دنياي ايده‌آل نيز بايد تنها تحت فرمان خدا كار كنند. درست همانطور كه تمام فرمانهاي صادره از مغز از طريق واسطة سيستم اعصاب مركزي متمركز بر ستون فقرات به تمام اعضاي بدن منتقل مي‌شود، فرمانهاي خدا بايد بدون غفلت، از طريق واسطه‌هائي مانند مقدسين در شباهت با سيستم اعصاب مركزي، متمركز بر مسيح، كه مشابه با ستون فقرات در بدن انسان است، به سرتاسر جامعه برسد. همينطور، سيستم اعصاب مركزي متمركز بر ستون فقرات در بدن انسان شبيه احزاب سياسي دولت مي‌باشد، از اينرو، وظيفة مشابه با احزاب سياسي در جامعة ايده‌آل بايد بوسيلة مقدسين متمركز بر مسيح اجرا شود.
درست همانطور كه ريه‌ها، قلب و معده، عمل داد و گرفت آرامي را بدون هيچ كشمكشي بر طبق دستورات مغز، منتقل شده از طريق سيستم اعصاب مركزي، حفظ مي‌كنند، سه قوة: مقننه، مجريه، و قضائيه در جامعة ايده‌آل كه مشابه با سه اندام بشر هستند، همينطور بايد قادر باشند تا يك رابطة داد و گرفت در اصل بر طبق فرمانهاي خدا، منتقل شده توسط مقدسين متمركز بر مسيح متشابه با احزاب سياسي، داشته باشند. درست مثل پاها از اندامهاي بدن انسان كه براي هدف زندگي بر طبق دستورات مغز حركت مي‌كنند، همانطور هم تشكيلات اقتصادي، مشابه با پاها، بايد براي تأسيس هدف جامعة ايده‌آل بر طبق فرمان خدا به حركت درآيد. مثل كبد در بدن انسان كه مواد غذائي را براي تمام بدن ذخيره مي‌كند، در جامعة ايده‌آل هم همينطور هميشه بايد ذخيره‌اي براي انجام هدف كلي وجود داشته باشد.  
از آنجائي كه هر كدام از پاها و تمام قسمتهاي بدن با مغز رابطة عمودي دارند، رابطة افقي نيز بين اعضاء خود بخود بوجود مي‌آيد و يك موجود زندة تجزيه‌ ناپذير را تشكيل مي‌دهد. به همين روش، از آنجائي كه در جامعة ايده‌آل بشر، يك رابطة عمودي با خدا وجود دارد، رابطة افقي بين آنها خود بخود شكل مي‌گيرد و يك اندام زنده بوجود مي‌آورند كه تمامي احساسات را سهيم مي‌شود. بنابراين، در اين جامعه كسي نمي‌تواند جنايت مرتكب شود، زيرا زيان رساندن به ديگران، باعث صدمه زدن به خود مي‌شود.
پس از اين، اجازه دهيد تا در مورد چگونگي بازسازي ساختار اجتماعي از طريق مشيت بازسازي، مطالعه مي‌كنيم. در مسير تاريخي پيشرفت اروپاي غربي، دوره‌اي وجود داشت كه در آن شاه تمام وظايف قواي سه‌گانة مقننه، مجريه، و قضائيه‌ و همچنين احزاب سياسي را بر دوش مي‌كشيد. ولي اين به دورة ديگري تبديل شد كه در آن، شاه قواي سه‌گانه و كليساها را متمركز بر پاپ نگه داشت و مسئوليت مأموريت احزاب سياسي را خود به عهده گرفت. سيستم سياسي اين عصر در نتيجة انقلاب فرانسه، دوباره به قواي سه‌گانة مقننه، مجريه و قضائيه تقسيم شد و احزاب سياسي مأموريت سياسي معيني را بعهده گرفتند. بدين‌ترتيب، با تأسيس سيستم سياسي حكومت مشروطه در دموكراسي، بالاخره توانستند حداقل الگوي سيستم جامعة ايده‌آل را به واقعيت درآورند.
بدين‌ترتيب، سيستم سياسي در طي دورة طولاني تاريخ عوض شد، زيرا با توجه به مشيت بازسازي، جامعة انسان سقوط كرده به يك جامعة ايده‌آل كه در انجام وظيفه و ساختار وجودي شبيه انسان كامل است، تجديد شده است. در اين وضعيت، حكومت دموكراسي امروز به سه قوه تقسيم شده و احزاب سياسي متعددي را بوجود ‌آورده و بدينگونه خود را سرانجام شبيه ساختار وجودي انسان ساخته است. اما با همة اينها، مثل انسان سقوط كرده‌اي است كه بازسازي نشده و طبعاً نمي‌تواند وظيفة اصيل اعطاء شده در آفرينش خود را به مرحلة اجرا درآورد.
منظور اين است كه احزاب سياسي بدون دانستن خواست خدا ممكن است با سيستم اعصاب مركزي متمركز بر ستون فقرات مقايسه شوند كه وظيفة انتقال فرمان مغز را از دست داده باشند. از آنجائي كه حكومت مشروطه بر اساس كلام خدا بوجود نيامده است، قواي سه‌گانة مقننه، مجريه و قضائيه، مثل سه ‌عضو مختلف جسم انسان مي‌باشد كه در نتيجة تفكيك سيستم اعصاب در احساس كردن و دادن پاسخ مساعد به دستورات صادره از مغز، نمي‌توانند وظيفة خود را انجام دهند. آنها نمي‌توانند از مخالفت و كشمكش با يكديگر اجتناب كرده و به اين دليل آنها فاقد هماهنگي و نظم هستند.
بنابراين، هدف ايده‌آل دومين ظهور ناجي اين است كه متمركز بر خواست خدا، كاري كند كه سيستم سياسي امروز كه شبيه ساختار وجودي انسان سقوط كرده است- از طريق ايجاد ارتباط با سيستم اعصاب مركزي كامل، وظيفة اصيل خود را بطور كامل به مرحلة اجرا درآورد.
 
3. مفهوم انقلاب صنعتي
ايده‌آل آفرينش خدا، منحصراً با تشكيل اجتماع بدون گناه نمي‌تواند به واقعيت درآيد. انسان براي تحقق بركت خدا در تسلط بر تمام آفرينش[28] بايد يك محيط اجتماعي متبرك را با كشف اصول نهفته در دنياي آفرينش و توسعة علم به حداكثر ظرفيت خود به مرحلة عمل در‌آورد. همانطور كه قبلاً در قسمت اول بحث شد، علم و مذهب در حوزة مربوط به خود در غلبه بر دو جنبة جهالت انسان سقوط كرده، يكي روحي و ديگري جسمي، مسئول هستند تا بدين‌ترتيب، اجتماع ايده‌آل را به تدريج بازسازي كنند. بنابراين، در انتهاي تاريخ، كلامي از حقيقت كه بتواند جهل روحي ما را بطور كامل برطرف سازد، بايد ظهور كند، در حيني كه علم بايد چنان پيشرفت كند كه توانائي برطرف‌سازي جهل جسمي را بطور كامل داشته و بدينسان، يك جامعة علمي مرحلة ماقبل جامعة ايده‌آل را به واقعيت در آورد. با توجه به اين، مي‌توانيم بفهميم كه انقلاب صنعتي انگلستان، از مشيت بازسازي محيط زندگي براي جامعة ايده‌آل ناشي شد.
سازماندهي اقتصادي جامعة ايده‌آل همينطور بايد شبيه ساختار وجودي انسان كامل باشد. بدين‌جهت، همانطور كه در قبل اشاره شد، توليد، توزيع و مصرف در آن جامعه بايد داراي يك رابطة سازمان يافته از عمل داد و گرفت باشد، مثل رابطه‌اي كه بين معده، قلب و ريه‌ها در بدن وجود دارد. در نتيجه، رقابت مخرب براي بازار-بواسطة توليد بيش از اندازه- چه در انباشتن و چه در مصرف، نبايد وجود داشته باشد، زيرا تمامي هدف زندگي با توجه به توزيع ناقص عقيم خواهد ماند. توليد كافي در برآورده كردن ضروريات مردم، توزيع عادلانه نه به حد افراط و نه غير كافي، و مصرف معقول براي هدف همگاني بايد در نظر گرفته شود.
در ضمن، ازدياد توليد پس از انقلاب صنعتي براي انگلستان انگيزه‌اي بود تا با سرعت در استقرار مستعمرات وسيع بعنوان بازارهاي خود و منابعي براي تهية مواد اوليه، پيشگام شود. از اين راه، انقلاب صنعتي نه تنها  در مأموريت بازسازي محيط بيروني براي جامعة ايده‌آل، بلكه همينطور براي مشيت دروني بازسازي با به دست آوردن قلمروهاي وسيع براي انتشار كلام كتاب آسماني بكار گرفته شد.
 
4. تقويت قدرتها و تقسيم مستعمرات
بعد از رنسانس، نظرية زندگي در دو نوع خود، يكي نوع هابيلي و ديگري نوع قابيلي دورة بلوغ را طي نموده، دو نوع انقلاب سياسي بپا كرد و دو نوع دموكراسي تأسيس نمود. اين دو نوع دموكراسي كه هر دو تحت تأثير انقلاب صنعتي انگلستان قرار گرفتند، هر دو به سرعت تقويت شدند و سرانجام دو دنيا با دو عمل متفاوت، دنياي دموكراسي و دنياي كمونيست را تشكيل دادند.
توسعة صنعتي كه به دنبال پيشرفت سريع انقلاب صنعتي بوجود آمد، با اضافة توليد، جامعة اقتصادي مشخصي را بوجود آورد. در نتيجه، احتياج شديد براي پيشقدم شدن در مناطق جديد براي بازاريابي جهت محصولات بيش از حد خود و براي منابع مواد صنعتي باعث شد تا قدرتهاي بزرگ براي دست و پا كردن مستعمرات بيشتري براي خود، سريعاً خود را تقويت كنند،. بنابراين، جريانات دو نوع نظرية زندگي ( نوع قابيل و نوع هابيل) و توسعة اقتصادي بدست آمده بدنبال پيشرفت علمي سرانجام دنيا را از لحاظ سياسي به دو دنيا: دنياي دموكراسي و دنياي كمونيست تقسيم كرد.
 
5. انقلاب مذهبي، سياسي، صنعتي بدنبال رنسانس
يك جنبش ضد قرون وسطي بازسازي هلنيسم كه از نوع قابيل بود، از طريق رنسانس به انسانگرائي تولد داده و با توسعة بيشتر در حوزة شيطاني، به روشني فكر نتيجه داد كه مي‌توان آن را بعنوان دومين رنسانس قلمداد كرد. سپس روشني فكر با رشد بيشتر در حوزة شيطاني، به ماترياليسم تاريخي تولد داد، كه ميتوان آن را سومين رنسانس ناميد. سرانجام، اين ايده ‌به ايدئولوژي كمونيست تكامل پيدا كرد.
از آنجائي كه حوزة شيطاني هميشه پيشاپيش مشيت خدا به واقعيت درمي‌آيد، سه دورة انقلاب مذهبي و سياسي و صنعتي يكي پس از ديگري بوجود آمدند. اولين اصلاحات مذهبي متمركز بر لوتر به دنبال اولين رنسانس آمد. در دنياي مذهبي، يك جنبش جديد روحي كه دومين جنبش اصلاحات مذهبي شد، متمركز بر وسلي، فوكس و سوئد‌نبرگ تحت اذيت و آزار وصف ناپذيري پس از رنسانس دوم بپا خاست. بدين‌جهت، با توجه به مسير توسعة تاريخ، اين طبيعي است كه سومين اصلاحات مذهبي بدنبال سومين رنسانس بيايد. در حقيقت، وضعيت مسيحيت امروز از يك نياز مبرم براي چنين اصلاحاتي مذهبي سخن ميگويد.
بعبارت ديگر، در زمينة سياسي نيز سه مرحلة اصلاحات روي داده است. جامعة فئودالي قرون وسطي، تحت تأثير اولين رنسانس و اولين اصلاحات مذهبي سقوط كرد. در حاليكه جامعة سلطنتي استبدادي تحت تأثير دومين رنسانس و دومين اصلاحات مذهبي از هم پاشيد آنگاه، جامعة كمونيست شكل گرفته از طريق انقلاب سياسي ارمغان سومين رنسانس بود. اكنون از طريق سومين اصلاحات مذهبي، دنياي دموكراسي در حوزة بهشتي ايدئولوژي دنياي كمونيست يعني حوزة شيطان را از پاي درخواهد آورد. اين دو دنيا الزاماً تحت يك پادشاهي بهشتي بر روي زمين متمركز بر خدا متحد خواهند شد.
ما همينطور مي‌توانيم متوجه اين حقيقت بشويم كه اصلاحات اقتصادي كه به دنبال اصلاحات مذهبي و سياسي آمد، همينطور از طريق مسير مراحل سه‌گانه توسعه يافته است. اولين انقلاب صنعتي در انگلستان بعنوان توسعة صنعتي از طريق قوة بخار تولد يافت. بلافاصله پس از آن، دومين انقلاب صنعتي از طريق قوة برق و بنزين در تعدادي از كشورهاي پيشرفته روي داد. اكنون سومين انقلاب صنعتي، بر اساس انرژي اتمي برپا خواهد شد و اين در سرتاسر دنيا يك محيط اجتماعي متبرك براي دنياي ايده‌آل بوجود خواهد آورد. اين سه مرحله انقلاب، سه رشتة مذهب، سياست و صنعت را بدنبال سه مرحلة رنسانس در دورة آمادگي براي دومين ظهور ناجي، مسيرهاي لازم براي درك واقعيت دنيا بر حسب سه مرحلة قانون توسعه و پيشرفت هستند، در بر مي‌گيرد.
 
بخش 4
جنگهاي بزرگ جهاني
 
1. علت جنگهاي بزرگ جهاني از نقطه نظر مشيت بازسازي از طريق غرامت
جنگها هميشه بعلت عوامل سياسي، اقتصادي و ايدئولوژي در مي‌گيرند. اما اينها تنها علتهاي بيروني هستند. ما بايد بدانيم كه علتهاي دروني نيز وجود دارند، درست همانطور كه علتهاي دروني و بيروني در اعمال انسان وجود دارند. يعني عمل انسانها نه فقط با ارادة آزاد بيروني انسان كه كمك مي‌كند تا از عهدة واقعيتي كه با آن روبرو است، برآيد تعيين مي‌شود، بلكه بوسيلة ارادة آزاد دروني انسان كه كمك مي‌كند تا با پيشروي بسوي هدف مشيت بازسازي، خود را با خواست خدا مطابقت بدهد. بدينجهت، اعمال خوب يا بد انسان نبايد تنها بوسيلة علتهاي بيروني مورد قضاوت قرار گيرند. مجادلات جهاني بين اعمال مخالف كه هر دو بر حسب ارادة آزاد انسان روي مي‌دهد، باعث جنگهاي بزرگ جهاني شدند. پس ما بايد اين را هم بدانيم كه در اين حالت، مي‌بايست هم علل دروني و هم علل بيروني وجود داشته باشند. در نتيجه، اگر ما فقط علتهاي بيروني مثل سياست، اقتصاد و ايدئولوژي را مورد توجه قرار بدهيم، هرگز نمي‌توانيم مفهوم مشيت شدة خدا را در جنگهاي بزرگ جهاني درك كنيم.
در اين صورت، علت دروني جنگهاي بزرگ جهاني آنطور كه در مشيت بازسازي از طريق غرامت تفسير شده، چه مي‌بايد باشد؟ اول، جنگهاي بزرگ جهاني بعلت آخرين تقلاي شيطان براي اينكه نگذارد كه حريفش حكومت را از دستش بگيرد، به وقوع پيوست. همانطور كه قبلاً ديديم، در نتيجة سقوط اولين اجداد بشري، شيطان همواره دنياي غير اصولي را در تقليد از الگوي اصيلي كه خدا مي‌خواهد به واقعيت در آورد، بوجود مي‌آورد. خدا با كار كردن به دنبال او، مشيت خود را اجرا نموده تا دنياي اصل خود را بازسازي كرده و بتدريج حكومت خوبي را در دنياي غير اصولي تحت تسلط شيطان، گسترش دهد. در مسير مشيت بازسازي، يك نوع كاذب هميشه قبل از ظهور نوع راستين آن، ظاهر مي‌شود. بعنوان مثال مستند، انجيل مي‌گويد كه ضد مسيح قبل از مسيح واقعي خواهد آمد.
تاريخ حكومت پليد متمركز بر شيطان با ظهور سرور عهد دوم به آخر خواهد رسيد و تاريخ حكومت پليد به تاريخ حكومت خوبي متمركز بر خدا تبديل خواهد شد. بدين‌جهت، شيطان در اين زمان آخرين تلاش و تقلاي خود را بكار خواهد گرفت. در مسير بازسازي بسوي كنعان در سطح قومي متمركز بر موسي، شيطان باعث شد كه فرعون آخرين تلاش و تقلاي خود را بر عليه ملت برگزيدة اسرائيل كه مي‌خواستند مصر را ترك كنند، بنمايش بگذارد. بدينجهت، حوزة بهشتي با سه معجزة بزرگ به او ضربه زد بدينسان او اجازه داد تا مردم اسرائيل مصر را ترك كنند.  به همين شكل، در انتهاي تاريخ، شيطان آخرين تقلاي خود را بر عليه حوزة بهشتي كه مي‌خواهند مسير بازسازي خود را در سطح جهاني بسوي كنعان شروع كنند، به نمايش خواهد گذاشت. بنابراين، عمل سه بار ضربه زدن به شيطان در سه جنگ بزرگ جهاني ظاهر شد.
دوم، همانطور كه شيطان نوع دنيائي را كه خدا مي‌خواست سه بركت بزرگ خود را به بشر بواقعيت درآورد، پيشاپيش در مسير غير اصولي بوجود آورد، جنگهاي بزرگ جهاني براي برپا كردن شرط غرامت در سطح جهاني براي بازسازي سه بركت بزرگ خدا غير قابل اجتناب هستند. خدا انسان را آفريد و با سه بركت بزرگ او را متبرك ساخت: اينكه بايد شخصيت خود را به كمال برساند، اينكه بايد تكثير كرده و بر دنياي آفرينش تسلط پيدا كند.[29] در نتيجه، انسان با انجام اين سه بركت مي‌بايست پادشاهي بهشتي را بر روي زمين به واقعيت در آورد.
از آنجائي كه خدا با آفرينش بشر، او را با چنين بركتهائي متبرك كرد، نمي‌توانست با وجود سقوط انسان، اين بركات را لغو كند. پس چاره‌اي نداشت جز اينكه به انسان سقوط كرده اجازه دهد تا پيشاپيش با الگوي بركتها، متمركز بر شيطان دنياي غير اصولي را بواقعيت در‌آورد. بر طبق همين، در پايان تاريخ بشري، يك دنياي غير اصولي مي‌بايد به وجود آيد تا از الگوي سه بركت بزرگ كامل شده پيروي كند. يعني فردگرائي متمركز بر شيطان، تكثير متمركز بر شيطان، تسلط بر دنياي آفرينش متمركز بر شيطان. بنابراين، براي اينكه شرط غرامت در سطح جهاني براي بازسازي سه بركت بزرگ، برقرار شود، سه جنگ جهاني بزرگ مي‌بايست روي دهد تا از طريق سه مرحلة تشكيل، رشد و كمال، به دنياي غير اصولي كه الگوي انجام سه بركت را متمركز بر شيطان دنبال مي‌كند، ضربه بزند.
سوم، براي انسان زميني كه مي‌خواهد بر سه وسوسة شيطان بر عيسي در سطح جهاني غلبه كند، جنگهاي بزرگ جهاني اجتناب‌ناپذير هستند. مسيحيان مي‌بايست بر سه وسوسة شيطان بر عيسي در بيابان كه در سطح فردي، خانوادگي، ملت و دنيا از آن رنج برد، غلبه كنند. بدينجهت، سه جنگ بزرگ جهاني براي اين روي داد تا بشر بتواند سه بار در سطح جهاني بر سه وسوسة شيطان بر عيسي غلبه كند.
چهارم، براي تأسيس شرط جهاني غرامت براي بازسازي حكومت بهشتي، جنگهاي بزرگ جهاني اجتناب ناپذير هستند. اگر انسان از طريق سه مرحلة دورة رشد خودش را بدون سقوط به كمال مي‌رساند، دنياي تحت حكومت خدا مي‌توانست در آن موقع بواقعيت درآيد. بنابراين، خدا مجبور است با برپا كردن آخرين جنگ، دنياي حكومت بهشتي را با تقسيم‌بندي اين دنياي سقوط كرده به دو نوع قابيلي و هابيلي، بازسازي كند و با ضربه زدن دنياي بهشتي از نوع هابيل به دنياي شيطاني از نوع قابيل، كشته شدن هابيل بدست قابيل را از طريق غرامت در سطح جهاني بازسازي نمايد. حتي براي انجام اين كار، سه مرحله مي‌بايد طي شود و ازاينرو، سه جنگ بزرگ جهاني غير قابل اجتناب هستند. بدين‌جهت، سه جنگ بزرگ، آخرين جنگهائي هستند كه در آنها، از طريق غرامت و به طور افقي، هدف تمام جنگهائي كه بخاطر بازسازي حكومت بهشتي در مسير عمودي مشيت خدا روي داده است، بازسازي مي‌شود.
 
2. اولين جنگ بزرگ جهاني
1) خلاصة مشيت خدا براي جنگ جهاني اول
دولت تحت حكومت سلطنتي استبدادي در نتيجة دو نوع انقلاب دموكراتيك: نوع هابيلي و نوع قابيلي كه بوسيلة دو نوع نظرية زندگي پديد آمده بود، درهم پاشيده شد. در انقلاب صنعتي كه به دنبال آن پديد آمد، جامعة فئودالي را بسوي نوع سرمايه‌داري هدايت كرد و سرانجام به جامعة امپرياليسم تولد داد. بدين‌جهت، اولين جنگ جهاني از لحاظ سياسي جنگي بود بين حكومت دموكراتيك، كه بر طبق دموكراسي نوع هابيلي بسوي مشيت بازسازي پيش مي‌رفت، و دولت ديكتاتور كه بر عليه هدف مشيت بازسازي بر طبق دموكراسي نوع قابيل بود.
از لحاظ اقتصادي، جنگي بود بين امپرياليسم حوزة بهشتي و امپرياليسم حوزة شيطاني. اين جنگ بزرگ جهاني، از نقطه نظر خاصي، جنگي بود بين ملتهاي سرمايه‌داري پيشرفته و ملتهاي متوسط براي بدست آوردن مستعمرات.
از ديدگاه مذهبي، اولين جنگ جهاني، جنگي بود بين ملتهاي نوع قابيل مثل تركيه، كشور مسلماني كه در آن زمان مسيحيان را تحت رنج و آزار قرار داده بود، همراه با آلمان و اتريش كه از تركيه حمايت مي‌كردند، كشورهاي نوع هابيلي مثل انگلستان، آمريكا و فرانسه كه به مسيحيت ايمان داشتند. بعلاوه، اولين جنگ جهاني، جنگي بود كه در آن قرار بود هدف نظرية نوع هابيل از زندگي تحقق يافته تا بتواند مبناي پيروزي را در مرحلة تشكيل بوجود آورد.
 
2) چه چيزي حوزة بهشتي و حوزة شيطاني را تعيين مي‌كند؟
حوزة بهشتي و حوزة شيطاني بر طبق معيار و استاندارد جهت مشيت الهي بازسازي تعيين مي‌شوند. جايگاه قرار گرفتن در مسير مشابه با مشيت بازسازي، و لااقل عمل كردن در هماهنگي با آن مسير، حتي در راهي غير مستقيم، "حوزة بهشتي" و موقعيت مخالف آن را "حوزة شيطاني" مي‌ناميم. بنابراين، قرار گرفتن در حوزة بهشتي يا حوزة شيطاني ممكن است كه با عقل سليم، وجدان يا قضاوت ما موافقت نداشته باشد. اين حقيقت كه موسي مرد مصري را كشت، ممكن است از جانب آنهائي كه  از مشيت الهي آگاهي ندارند، بعنوان يك عمل پليد مورد توجه قرار بگيرد. با وجود اين، وقتي از نقطه نظر مشيت خدا در بازسازي نگاه كنيم، اين كار عمل خوبي بود. بعلاوه با توجه به عدم آگاهي از مشيت الهي، ما مي‌بايست حملة بني‌اسرائيل به سرزمين كنعان را، كه در طي آن، آنها بدون هيچ دليلي غير يهوديان را كشتند، يك حركت پليد قلمداد كنيم. اما اين حركت نيز خوب بود وقتيكه از ديدگاه مشيت الهي به آن نظر بدوزيم. اگر چه در بين مردم كنعان كساني وجود داشتند كه از بني‌اسرائيل با وجدان‌تر باشند، با اين حال، اهالي كنعان در آن زمان بطور يكپارچه در حوزة شيطان بودند، در حاليكه بني‌اسرائيل بطور يكپارچه در حوزة بهشتي بودند.
علاوه بر اين، اكنون اجازه دهيد تا مثالي از نقطه نظر مذهبي در نظر بگيريم. تمام اديان با داشتن هدفي يكسان در خوبي در حوزة بهشتي هستند. ولي، وقتي يك مذهب مشخص، راه مذهب ديگري را براي نزديكي به خدا سد كند، از نقطه نظر مأموريتش، آن مذهب به حوزة شيطاني تعلق دارد. از آنجائي كه هر مذهبي در عصر خود يك مأموريت مخصوص دارد، پس از گذشت دورة مأموريتش، اگر وقتي بعنوان يك مانع در راه مذهبي قرار گيرد كه براي انجام يك مأموريت تازه در عصر بعدي ظهور مي‌كند، در حوزة شيطاني قرار دارد. قبل از ظهور عيسي، دين يهود و يهوديان همه در حوزة بهشتي بودند. اما وقتي عيسي را كه با يك مأموريت تازه براي انجام هدف يهود آمده بود، مورد اذيت و آزار قرار دادند، بدون در نظر گرفتن اينكه در گذشته چقدر بخوبي به خدا خدمت كردند، به حوزة شيطاني سقوط كردند.
بعد از عصر جديد، تمام بازماندگان نظرية زندگي از نوع هابيل، در حوزة بهشتي قرار دارند، در حاليكه بازماندگان نظرية نوع قابيل از زندگي، در حوزة شيطاني هستند. از اين نظر، ماده‌گراها بعنوان ثمرة نظرية زندگي از نوع قابيل، فارق از اينكه از ديد انساني چقدر با وجدان و پرهيزگار هستند، در حوزة شيطاني قرار دارند. با توجه به اين نكته، دنياي كمونيست به دنياي شيطاني تعلق دارد. از طرف ديگر، دنياي دموكراسي، جائي كه آزادي ايمان روا است، بعنوان دنيائي با نظرية زندگي از نوع هابيل، در حوزة بهشتي مي‌باشد.
همانطور كه در قسمت اول بحث شد، مسيحيت بعنوان مذهب مركزي با مأموريت نهائي، براي انجام اهداف تمامي مذاهب تعيين شد. بدين‌جهت، از ديدگاه مشيت بازسازي، هر چيز كه راه مسيحيت را در جهت انجام هدف اين مشيت الهي سد ‌كند، متعلق به حوزة شيطاني است. در نتيجه، هرملتي كه اين مذهب را مورد اذيت و آزار قرار داده، چه مستقيم يا غير مستقيم راه پيشرفت آنرا سد كند، متلعق به حوزة شيطاني است. بنابراين، در جنگ جهاني اول، كشورهاي مقدم جبهه در گروه متفقين، مثل انگلستان، آمريكا فرانسه و روسيه، نه تنها كشورهاي مسيحي بودند، بلكه ملتهائي بودند كه سعي داشتند مسيحيان تحت اذيت و آزار تركيه، كشور مسلمان، را آزاد نمايند. بدين‌جهت، تمامي آنها در حوزة بهشتي قرار گرفتند. ديگر كشورهاي خط مقدم جبهه مثل آلمان، اتريش و مجارستان، كشورهائي كه از تركيه، ملت مسلمان آزاردهندة مسيحيان، حمايت مي‌كردند، همگي همراه با خود تركيه به حوزة شيطاني تعلق داشتند.
 
3) علت جنگ جهاني اول از نقطه نظر مشيت خدا براي بازسازي
از ديد مشيت بازسازي، علت جنگ جهاني اول اين بود كه ابتدا، در سطح جهاني شرط غرامتي در سطح تشكيل براي بازسازي سه بركت بزرگ خدا به انسان برقرار نمايد. همانطور كه قبلاً در بالا بحث شد، شيطان پيشاپيش يك دنيا، شبيه آنچه كه خدا قصد داشت تا متمركز بر آدم و حوا بوجود بيآورد، به واقعيت در آورد. بدين‌جهت، در انتهاي تاريخ لازم است كه يك دنياي غير اصولي بدلي در مرحلة تشكيل براي انجام سه بركت بزرگ بر شخصيتي از نوع آدم در حوزة شيطان ظاهر شود. در نتيجه حوزة خدا بايد بتواند به اين دنيا ضربه زده و شرط غرامتي در مرحلة تشكيل در سطح جهاني بر پا نموده تا دنياي غير اصولي با تكميل سه بركت متمركز بر خدا بازسازي شود. اولين جنگ جهاني بدين منظور روي داد.
بنابراين، قيصر آلمان كه محرك جنگ جهاني اول بود، شخصيتي از مدل آدم با كمال فردي در مرحلة تشكيل در حوزة شيطاني بود و الگوي تكثير فرزندان را با طرفداري از "آلمان نژاد برتر" به انجام رساند. سپس او الگوي تسلط بر تمام آفرينش را با تعيين سياست فتح جهان به واقعيت درآورد، از اينرو، دنياي غير اصولي از نوع كمال در مرحلة تشكيل سه بركت بزرگ متمركز بر شيطان را بوجود آورد. بدين‌جهت، براي اينكه حوزة بهشتي با ضربه زدن به حوزة شيطاني پيروزي بدست بياورد و در سطح جهاني شرط غرامتي در مرحلة تشكيل براي بازسازي سه بركت بزرگ بر خدا برپا كند، اولين جنگ جهاني غير قابل اجتناب شد.
دوم، براي اينكه انسان زميني در حوزة بهشتي بر اولين وسوسة شيطان بر عيسي در سطح جهاني غلبه كند، مي‌بايد جنگ جهاني اول وجود داشته باشد. بنابراين، از ديدي متمركز بر وسوسه‌اي كه عيسي آن را طي كرده بود، حوزة خدا مي‌بايست يك شرط غرامت در سطح جهاني براي بازسازي اولين بركت خدا به بشر با پيروزي در جنگ جهاني اول برقرار نمايد. عيسي با غلبه بر اولين وسوسه در بيابان، پاية بازسازي كمال فردي خود را بنا نهاده و سنگ را بعنوان تجسم خودش، بازسازي نمود. به همين صورت، حوزة خدا مي‌بايست با شخص مركزي خود با پيروزي در اولين جنگ جهاني، دنياي شيطاني را نابود كرده و دنياي حوزة بهشتي را با سرور عهد دوم بعنوان مركز تأسيس نموده و بدين‌ترتيب پايه را براي او جهت بازسازي كمال فردي تأسيس كند.
سوم، براي اينكه پاية ايمان در مرحلة تشكيل براي بازسازي يك حكومت بهشتي تاسيس شود، جنگ جهاني اول غير قابل اجتناب بود. همانطور كه قبلاً بحث كرديم،[30] سيستم دموكراسي بعنوان آخرين نوع حكومت ظاهر شد تا پس از پاي درآوردن جامعة تحت رژيم استبدادي، حكومت خدائي را بازسازي كند. همانطور كه بعداً ثابت شد، ملتهاي حوزة بهشتي در جنگ اول جهاني پيروزي بدست آوردند و با گسترش قلمرو سياسي خود دنياي مسيحيت را توسعه دادند. بدين‌ترتيب، آنها پايه را در مرحلة تشكيل براي دموكراسي تأسيس نموده و همزمان پايه را در مرحلة تشكيل براي بازسازي حكومت بهشتي با تشكيل يك مبناي گسترده و محكم در سياست و اقتصاد در حوزة بهشتي بنا نهادند.
 
4) نتيجة جنگ جهاني اول از نظر مشيت بازسازي
در نتيجة پيروزي حوزة بهشتي در جنگ جهاني اول، شرط غرامتي در مرحلة تشكيل برپا شد تا سه بركت خدا را براي بشر در سطح جهاني بازسازي كند. از نقطه ‌نظر غلبه بر وسوسة شيطان بر عيسي در سطح جهاني، شرط غرامت براي بازسازي اولين بركت خدا به انسان در سطح جهاني تأسيس شد. سپس، از طريق پيروزي ملتهاي دموكراسي، پايه در سطح تشكيل براي بازسازي حكومت بهشتي گذاشته شد. با سقوط دنياي شيطاني و قيصر كه بر آن دنيا حكومت مي‌كردند، پاية پيروزي در مرحلة تشكيل در دنياي حوزة بهشتي بنا شد، (درواقع) پايه‌اي تأسيس شد كه بر اساس آن سرور عهد دوم بتواند بعنوان شاه دنيا در حوزة بهشتي متولد بشود.
بدنبال اين، دنياي كمونيست متمركز بر استالين، بعنوان نمايندة سمبوليكي سرور عهد دوم در حوزة شيطاني، قد علم كرد. حوزة شيطاني قصد داشت تا شكل كاذب پادشاهي بهشت بر روي زمين را متمركز بر شخصيتي در الگوي سرور عهد دوم در حوزة شيطاني به واقعيت در آورد تا پيشاپيش، ايده‌آل حوزة بهشتي را، قبل از اينكه سرور عهد دوم، ايده‌آل پادشاهي بهشت بر روي زمين را تحت اصول همزيستي، رفاه همگاني، و هدف مشترك بنا بگذارد، بوجود بياورد. بدين‌جهت، با پيروزي حوزة بهشتي در جنگ اول جهاني، پايه براي ظهور دوم ناجي گذاشته‌ شد. در آن زمان دورة تشكيل براي مأموريت ظهور دوم شروع شد.
 
3. دومين جنگ جهاني
1) نكات عمدة مشيت شده، متمركز بر جنگ جهاني دوم
همانطور كه قبلاً اشاره شد، در تاريخ پس از قرون وسطي، روح بنيادين دموكراسي تحقق هدف نظرية نوع هابيل از زندگي است. بنابراين، دموكراسي با پيروي از تمايل طبيعي از دو نوع صفات مشخصة دروني و بيروني ذات اصيل انسان، بطور ضروري در پي دنياي تحت ايده‌آل آفرينش  است. طبعاً دومين جنگ جهاني، جنگي بود كه در آن دموكراسي، پاية پيروزي خود را در مرحلة رشد، با غلبه بر تك حزب گرائي، كه راه ذات اصيل انسان را سد كرده بود، تأسيس كرد.
 
2) تك حزب گرائي چيست؟
وقتي ترس ناگهاني از اوضاع اقتصادي در سال 1930 تمام دنيا را در بر گرفت، كشورهائي مثل آلمان، ژاپن و ايتاليا كه تحت شرايط و مقتضيات انزوا بسر مي‌بردند، غلبه بر چنين بدبختيها و فلاكتها را مشكل يافتند، سعي كردند در تك حزب گرائي راهي براي درهم شكستن مشكلات خود پيدا كنند.
تك حزب گرائي چيست؟ تك حزب گرائي، يك ايدئولوژي سياسي است كه مقام و ارزش انفرادي انسان و آزادي بيان، مطبوعات، گردهمائي و اجتماعات را با حقوق اولية بشر در مقابل دولت و سيستم پارلماني كه بر اساس ايدئولوژي سياسي دموكراسي ملتهاي پيشرفته باشد، انكار مي‌كند و اصرار دارد كه هر فرد يا گروه بايد بخاطر منافع و پيشرفت تمام اقوام يا كشور وجود داشته باشد. بدين‌جهت، آزادي تحت اين سيستم، نه بعنوان حق تصاحب يا لذت بردن براي فرد، بلكه بعنوان وظيفه يا فداكاري ضروري فرد براي ديگران قلمداد ميشود.
اصل ارشادي تك حزب گرائي، هيچ اختياري به اكثريت نمي‌دهد، بلكه قدرت فقط در دست يك نفر، فرمانروا، است. در اين صورت، خواست فرمانروا عقيده و ايدئولوژي تمامي ملت يا دولت مي‌شود. براي ترسيم نمائي از سيستم‌هاي سياسي تك حزب گرائي، ميتوان از حكومتهاي موسيليني در ايتاليا، هيتلر در آلمان و حكومت ديكتاتوري نظامي ژاپن نام برد.
 
3) ملتهاي حوزة بهشتي و حوزة شيطاني در طول جنگ دوم جهاني
جنگ دوم جهاني، جنگي بود كه بين ملتهاي در حوزة بهشتي، يعني آمريكا، انگلستان و فرانسه، كشورهاي هم‌ پيمان تحت سيستم دموكراسي، و ملتهاي حوزة شيطاني آلمان، ژاپن، ايتاليا، كشورهاي هم پيمان تحت سيستم تك حزب گرائي روي داد. پس چرا اولي در حوزة بهشتي و دومي در حوزة شيطاني قرار دارند؟
گروه اول به اين علت در حوزة بهشتي بودند كه داراي دموكراسي‌ بعنوان ايدئولوژي بنيادي بودند، كه بعنوان ايدئولوژي سياسي آخرين مرحلة مشيت بازسازي متمركز بر نظرية نوع هابيل از زندگي بنا شده بود. گروه دوم، به اين علت در حوزة شيطاني بودند كه ملتهاي تك حزب گرائي ضد دموكراسي بودند و ايدئولوژي بنيادي سياسي آنها متمركز بر نظرية نوع قابيل از زندگي بود. علاوه بر اين، گروه اول ملتهائي بودند كه از مسيحيت حمايت مي‌كردند در حاليكه گروه دوم در مقام ضد مسيحي قرار گرفته بودند، و اينگونه بطور طبيعي خود را به دو حوزة بهشتي و شيطاني جدا كردند.
اكنون، اجازه دهيد تا جزئيات را بيشتر مورد بررسي قرار ‌دهيم. آلمان بعنوان نقطة مركزي كشورهاي محور در آن زمان، مردم را از آزاديهاي بنيادي خودشان محروم كرد و كنترل ايدئولوژيكي او تأثير خود را حتي در حوزة مذهبي اعمال كرد. به اين معنا كه، هيتلر با بستن پيماني با پاپ رم، ايدئولوژي مذهبي آلماني ابتدائي و شديد را تحميل كرد و بدين‌ترتيب يك مذهب ملي تأسيس نمود و سپس سعي كرد تمام پروتستانهاي تحت نظارت اسقف‌هاي سرتاسر كشور را كنترل كند. بدين‌جهت، كاتوليكها هم مثل پروتستانها، شديداً با هيتلر به مخالفت برخاستند، بعلاوه هيتلر، شش ميليون يهودي را قتل عام كرد.
نظاميان ژاپني در طول جنگ جهاني هر كليساي كره‌اي را واداشتند تا "كاميدانا"، قربانگاه خانگي شينتوئيسم[31] ژاپني، را برپا كرده و مسيحيان را مجبور ساختند تا در معابد ژاپني به عبادت بپردازند. هر كسي كه برخلاف اين كار مي‌كرد زنداني شده يا به قتل مي‌رسيد. آنها مخصوصاً مسيحيان كره‌اي را كه براي فرار از اسارت ژاپني‌ها و يافتن آزادي به منچوري فرار كرده بودند، قتل عام كردند. بدين‌ترتيب، سياست قتل عام مسيحيت كره‌اي، كه آنها آن را حتي در اواخر جنگ جهاني تحميل مي‌كردند، بي‌رحمانه‌ترين اقدام بود. ايتاليا نيز در هم پيمان شدن با آلمان، در حوزة شيطاني، يكي از كشورهاي محور شد. موسيليني عمداً مذهب كاتوليك را مذهب ملي قرار داد تا ايدئولوژي مردم را متحد ساخته و اينگونه بر عليه مشيت بازسازي اقدام كرد. در چنين وضعيت مي‌توانيم آلمان، ژاپن و ايتالياي آن زمان را  بعنوان كشورهاي حوزة شيطاني توصيف كنيم.
 
4) دليل مقابلة حوزة بهشتي و حوزة شيطاني با سه قدرت بزرگ در هر حوزه
جنگ جهاني دوم به وقوع پيوست تا در سطح جهاني شرط غرامت براي مرحلة رشد در بازسازي سه بركت بزرگ خدا را كه متمركز بر عيسي انجام نشده باقي مانده بود، برپا كند. در اصل، بواسطة سقوط سه موجود، آدم، حوا و بزرگ فرشته بود كه سه بركت بزرگ خدا به انجام نرسيد. بنابراين در بازسازي سه بركت باشكوه خدا، شركت و همكاري سه موجود براي بازسازي سه بركت از طريق غرامت الزامي است. پس خدا با تركيب سه موجود -عيسي كه بعنوان دومين آدم ظهور كرد، روح‌القدس كه بعنوان الوهيت حوا آمد[32] و بزرگ فرشته- مشيت روحي براي رستگاري را به انجام رساند. بر اين اساس، دومين جنگ جهاني كه قرار بود در سطح جهاني شرط غرامت در مرحلة رشد را با بازسازي سه بركت از طريق غرامت با پيروزي ملتهاي حوزة بهشتي كه سمبول آدم، حوا و بزرگ فرشته بودند، بر ملتهاي حوزة شيطاني، با الگوئي مشابه، برقرار نمايند. از اين‌ جهت، شيطان كه از اين موضع آگاه بود، پيشاپيش ملتهائي را در الگوي آدم، حوا و بزرگ فرشته در حوزة شيطان فرا خواند، و آنها را واداشت تا به ملتهائي با چنين الگوئي در حوزة بهشتي، حمله كنند.
ضمناً، ايالات متحده بعنوان يك ملت از جنس مرد، سمبول آدم در حوزة بهشتي، در حاليكه، انگلستان بعنوان ملتي از جنس زن، سمبول حوا در حوزه بهشتي و فرانسه بعنوان يك ملت از نوع ميانجي، سمبول بزرگ فرشته در حوزة بهشتي مي‌باشند. از طرف ديگر، آلمان بعنوان يك ملت از جنس مرد، سمبول آدم در حوزة شيطاني مي‌باشد، در حالي كه ژاپن ملتي از جنس زن سمبول حوا، در حوزة شيطاني و ايتاليا بعنوان يك ملت از نوع ميانجي، سمبول بزرگ فرشته در حوزة شيطاني هستند. قبل از اين، ايالات متحده، انگلستان، فرانسه و آلمان، اتريش، تركيه، در جنگ جهاني اول هم همينطور ملتهائي حوزة بهشتي يا حوزة شيطاني بودند بعنوان الگوهاي سمبوليكي در مرحلة تشكيل، گروههاي از نوع مشابه را تركيب داده بودند.
چرا روسية شوروي كه ملتي در حوزة شيطاني بود، به حوزة بهشتي ملحق شد؟ وقتي جامعة قرون وسطي در اروپاي غربي متمركز بر پاپ در مقامي قرار گرفت كه هرگز نتوانست به هدف مشيت بازسازي نائل آيد، خدا مجبور شد، مشيت خود را براي تحقق دو دنيا دنياي كمونيست و دنياي دموكراسي- با تقسيم جامعه به دو دنياي به ترتيب بر اساس نظرية زندگي از نوع قابيل و نظريه زندگي از نوع هابيل، اعمال نمايد. در همين حال، جامعة فئودالي، جامعة سلطنتي، يا جامعة امپرياليستي راه حوزة بهشتي را سد كردند، و در عين حال، راه نهائي حوزة شيطاني در انجام چنين مشيتي را بستند. بدين‌جهت، حوزة بهشتي و حوزة شيطاني با هم متحد شدند تا آن جامعه را در هم بشكنند. مشيت خدا در بازسازي با گذشت زمان توسعه مي‌يابد، بر اين اساس، حتي دنياي غير اصولي، كه پيشاپيش خدا نوع  كاذب مشيت الهي را به واقعيت در مي‌آورد، مجبور است با گذشت زمان بسوي هدف شيطاني پيشرفت نمايد. بنابراين حتي در دنياي شيطاني مي‌بايست كشمكشي براي تصفية جامعة قديم وجود داشته باشد، زيرا اين جامعه مانعي در راه جامعة پيشرفته است.
بر طبق چنين روش تاريخي، تك حزب گرائي هم در طول جنگ دوم جهاني، مانعي در راه حوزة شيطاني شد، همانطوريكه براي حوزة بهشتي نيز مانع بود. در اين حال، خدا مجبور شد، حتي بطور موقت هم كه شده، در مشيت خود براي بازسازي به حوزه شيطاني اجازه دهد تا دنياي كمونيست را به واقعيت درآورد. بدين‌جهت، خدا گذاشت تا دنياي كمونيست از طريق شكست ملتهاي تك حزب گرا بوسيلة روسية شوروي، در همكاري با ملتهاي حوزة بهشتي، بسرعت به ميوه بنشيند. ولي به محض پايان جنگ دوم جهاني، دو دنياي دموكراسي و كمونيست مثل آب و روغن از هم جدا شدند.
 
5) علت جنگ دوم جهاني از نقطه نظر مشيت بازسازي
از ديد مشيت بازسازي، اولين علت دروني در هدايت بسوي جنگ دوم جهاني اين بود كه در سطح جهاني، شرط غرامتي در مرحلة رشد براي بازسازي سه بركت با شكوه خدا برقرار نمايد. بعلت سقوط آدم، خدا با فرستادن عيسي، دومين آدم، سعي كرد با انجام سه بركت بزرگ خود متمركز بر عيسي، دنيا را بازسازي كند. با وجود اين، عيسي بخاطر مصلوب شدن خود، بواسطة بي‌ايماني مردم يهود، تنها بطور روحي اين را به انجام رسانيد. از طرف ديگر، شيطان هميشه پيشاپيش، دنيائي با الگوي مشابه با دنيائي كه عيسي قصد بوجود آوردن آن را داشت به واقعيت در مي‌آورد. بنابراين، در انتهاي تاريخ بدون هيچ شكي يك دنياي غير اصولي در الگوي سه بركت بزرگ انجام شده در سطح رشد، متمركز بر شخصيتي از نوع عيسي در حوزة شيطاني بوجود خواهد آمد. در نتيجه خدا مجبور شد، با ضربه زدن به دنياي شيطاني در سطح جهاني، شرط غرامتي در مرحلة رشد براي بازسازي دنيا بر طبق اصل، با تحقق بركت‌ها متمركز بر خدا برپا كند. به اين منظور جنگ دوم جهاني بوقوع پيوست.
شخصيت نوع عيسي در حوزة شيطاني هيتلر بود. بدين‌جهت، زندگي هيتلر از لحاظ طرز فكرش در مقياس جهاني، مجرد بودن او، مرگ همراه با تيره روزي او، جسد مفقود شدة او، بسيار شبيه عيسي بود، اگر چه، خواست او درست مخالف خواست عيسي بود. در نتيجه، هيتلر آلماني كه آتش جنگ دوم جهاني را شعله‌ور ساخت، شخصيتي از نوع آدم در حوزة شيطاني بود. در حالي كه الگوي تكثير فرزندان را با "آلمان نژاد پرست" بنا نهاد و الگوي تسلط بر تمام آفرينش را با تأسيس سياست برتري و استيلاي جهاني به واقعيت درآورد. بدينسان، او با الگوي تكميل سه بركت بزرگ در مرحلة رشد، دنياي غير اصولي را متمركز بر شيطان تشكيل داد. اكنون، حوزة بهشتي بايد با پيروزي در جنگ جهاني دوم، سه بركت بزرگ را تكميل كرده، براي بازسازي دنيا در سطح جهاني شرط غرامتي در مرحلة رشد برپا كند.
دوم، جنگ دوم جهاني براي اين به وقوع پيوست تا انسانهاي زميني حوزة بهشتي، در سطح جهاني با دومين وسوسة شيطان بر عيسي، روبرو شده و بر آن غلبه نمايند. بدين‌جهت، با مشاهده از نقطه نظر وسوسه‌اي كه عيسي آن را متحمل شد، حوزة بهشتي مي‌بايست در سطح جهاني با كسب پيروزي در جنگ دوم جهاني، شرط غرامتي براي بازسازي دومين بركت خدا به انسان برپا نمايد. درست مثل عيسي كه پاية ايمان را براي بازسازي فرزندان با غلبه بر دومين وسوسه در بيابان بنا گذاشت، دنيا در حوزة بهشتي مي‌بايست با توجه به تأسيس پايه در سطح جهاني از جانب انسانهاي حوزة بهشتي، با كسب پيروزي در جنگ دوم جهاني، پاية دموكراسي را در مرحلة رشد تأسيس نمايد.
سوم، جنگ دوم جهاني بوقوع پيوست تا براي بازسازي حكومت پايه‌اي در مرحلة رشد بنا نهد. به علت پيروزي حوزة بهشتي در جنگ جهاني اول، دنياي دموكراسي از پايه‌اي در مرحلة تشكيل برخوردار شد، در حاليكه به دنبال آن، حتي دنياي شيطاني كه دنياي نوع قابيل را بواقعيت درآورده بود، توانست امپرياليسم را از پاي درآورده و پايه را در مرحلة تشكيل براي دنياي كمونيسم بنا كند. بدين‌جهت، دومين جنگ جهاني، همانطور كه حقايق نتيجه شده آشكار كرد، بطور كامل دو دنياي دموكراسي و كمونيسم را جدا ساخت، با توجه به اينكه هر كدام از آنها پايه خود را در مرحلة رشد تأسيس كردند. همانطور كه دنياي دموكراسي از پاية خود در مرحلة رشد بهره‌مند شد، پايه براي بازسازي حكومت بهشتي در مرحلة رشد تأسيس شد.
 
6. نتيجة جنگ جهاني دوم از نقطه نظر مشيت بازسازي
پيروزي حوزة بهشتي در دومين جنگ جهاني، به انسان توانائي تأسيس شرط غرامت در سطح جهاني براي بازسازي سه بركت بزرگ خدا را داد. از نقطه نظر تحمل وسوسة شيطان بر عيسي در سطح جهاني، شرط غرامت براي بازسازي دومين بركت خدا در سطح جهاني تأسيس شد. در همين حال، پايه در مرحلة رشد براي بازسازي حكومت، همانطور كه دنياي دموكراسي توانست مبنا را در مرحلة رشد بنا كند، تأسيس گرديد.
سپس، از ديد اصل بازسازي از طريق غرامت، اين حقيقت كه هيتلر (شخصيت نوع عيسي در حوزة شيطاني) و كشورش نابود شدند، دنياي كمونيستي متمركز بر استالين (شخصي در الگوي سرور عهد دوم در حوزة شيطاني) بر اساس پايه در سطح جهاني ظاهر شد و نشان داد كه روزگاري كه در آن انسان پادشاهي روحي را متمركز بر عيسي رستاخيز شده برپا كرده بود، سپري شده است و زمان آن رسيده است كه يك بهشت تازه و يك زمين تازه[33] متمركز بر سرور عهد دوم احداث بشود.
بدينسان، چون ما پس از جنگ جهاني دوم براي حوزة كاري دومين ظهور به مرحلة رشد پا گذاشتيم، مردم بسياري در ارتباط با ظهور دوبارة مسيح وحي و الهام دريافت كرده و اعمال روحي بسياري در سرتاسر دنيا رخ مي‌دهد. بطور همزمان، تمام مذاهب شرعي و قانوني، در هرج و مرج و تفرقة روزافزوني به امور دنيوي پرداخته و قدرت مذهبي خود را از دست ميدهند. اين پديده‌هاي آخرزمان بواسطة مشيت نهائي خدا براي اتحاد تمام مذاهب از طريق يك حقيقت تازه و نهائي روي مي‌دهد.
 
 
 
 
 
4. جنگ جهاني سوم
  1. آيا جنگ جهاني سوم اجتناب ناپذير است؟
در آغاز خدا اولين اجداد بشري را آفريد و به آنها بركت داد تا بر تمامي دنيا تسلط يابند.[34] به همين سبب، خدا چاره‌اي نداشت جز اينكه به شيطان اجازه دهد تا با انسان سقوط كرده در مقام جلودار، دنياي غير اصولي در الگوي انجام شدة اين بركت را به واقعيت درآورد. از طرف ديگر، طبق مشيت بازسازي، خدا تلاش داسته است تا با تعقيب مداوم شيطان، انسان را به حوزة بهشتي برگرداند. در انتهاي تاريخ بشري، هم حوزة بهشتي و هم حوزة شيطاني مي‌بايد از راه مربوطه به خود بر دنيا تسلط بيابند، كه از اينرو دو دنياي دموكراسي و كمونيسم در برابر يكديگر خواهند ايستاد. براي جدائي نهائي و اتحاد اين دو دنيا، جنگهاي جهاني بايد رخ دهد. اولين و دومين جنگ جهاني، جنگهايي بوده‌اند براي اينكه دنيا به دو دنياي دموكراسي و كمونيسم تقسيم شود، و جنگ براي اتحاد اين دو دنياي جدا شده، مي‌بايد در مرحلة بعدي بيايد و اين سومين جنگ تمام عيار و واقعي جهاني است. بنابراين، وقوع سومين جنگ جهاني غير قابل اجتناب مي‌باشد، ولي دو راه براي مبارزه در اين جنگ وجود دارد:
نخست، راه از پاي درآوردن و اتحاد حوزة شيطاني با استفاده از اسلحه وجود دارد. ولي دنياي ايده‌آل پس از ايجاد اتحاد، كه در آن تمام انسانها مي‌بايد خوشحال باشند، هرگز نميتواند با از پا درآوردن دشمن به روش بيروني با استفاده از اسلحه، به واقعيت درآيد. در نتيجه دنياي شيطاني پس از آن مي‌بايست از نظر دروني مغلوب شده و به مرحله‌اي برسند كه از اعماق قلبشان احساس شادي كنند. براي انجام اين امر، مي‌بايد يك ايدئولوژي مطلقاً كامل وجود داشته باشد تا بتواند ميل ذات اصيل انسان را ارضاء نمايد.
دومين راه مبارزه در اين جنگ، براي غلبه و اتحاد دنياي شيطاني با جنگ مستقيم و تمام عيار دروني از طريق ايدئولوژي، بدون هيچ نوع جنگ بيروني با اسلحه مي‌باشد. انسانها موجودات معقولي هستند، بنابراين، دنياي يگانگي كامل تنها در صورتي به واقعيت درمي‌آيد كه آنها با دليل و برهان، مغلوب و متحد شوند. اين مسئله كه چه نوع جنگي اين دنيا را به واقعيت در مي‌آورد، بر حسب موفقيت يا شكست انسان در انجام سهم مسئوليتش تعيين خواهد شد. در اين صورت ايدئولوژي ضروري تازة جهاني براي تأسيس يك دنياي يگانه، از كجا خواهد آمد؟
نمي‌توان انتظار داشت كه ايدئولوژي هدايت كنندة تمامي انسانها بسوي يك دنياي ايده‌آل، از دنياي كمونيستي تأسيس شده با نظرية نوع قابيل از زندگي، بيايد، زيرا نظرية نوع قابيل از زندگي، راه توسعة دروني ذات اصيل انسان را مسدود مي‌كند. بدين ‌جهت، اين ايدئولوژي مي‌بايد از دنياي دموكراسي تأسيس شده بوسيلة نظرية نوع هابيل از زندگي ‌بيايد. ولي، اين حقيقت ثابت شدة تاريخي است كه حتي يك ايدئولوژي در كشورهاي دنياي دموكراسي وجود نداشته است كه بتواند ايدئولوژي كمونيست را مغلوب نمايد.
پس اين ايدئولوژي مي‌بايد از دنياي دموكراسي بشكلي نوين پديدار شود. براي پديدار شدن اين ايدئولوژي نوين، يك حقيقت تازه مي‌بايد ظاهر شود. اين حقيقت تازه، البته بايد پاية نظرية نوع هابيل از زندگي و طبعاً پاية دموكراسي باشد. درست همانطور كه در مسير توسعة تاريخي كه در آن بشر تا به حال به دنبال حقيقت تازه‌تري بوده است، چنين حقيقت تازه‌اي، در زمان ظهورش با نوع قديمي -كه عدة بسياري از مردم تا به حال آن را بعنوان حقيقت قبول دارند- ناسازگاري و تضاد خواهد داشت. از اينرو، حتي در دموكراسي امروز، مردم به دو گروه از نظرهاي مختلف قابيل و هابيل تقسيم خواهند شد و با هم مجادله خواهند كرد. معهذا، وقتي اين حقيقت تازه، مبناي پيروزي را در دنياي دموكراسي بنا كرده و ايدئولوژي كمونيست را نيز مغلوب سازد، سرانجام يك دنياي تحت تسلط اين حقيقت تحقق خواهد يافت.
شيطان پيشاپيش مشيت خدا را در دادن اين حقيقت تازه به انسان براي اتحاد آنها تحت يك ايدئولوژي مي‌داند و براي همين، يك ايدئولوژي كاذب در تقليد از نوع راستين آن، در اقدام براي اتحاد تمام بشريت متمركز بر خود برپا كرده است. اين ايدئولوژي شيطاني، "ماترياليسم ديالكتيك" است. ماترياليسم ديالكتيك، با برقرار كردن زمينة عقلي و منطق مخصوص به خود براي نابود كردن هر موجود روحي اقدام مي‌كند. موقعيت اين ماترياليسم، در تلاش براي ثابت كردن عدم وجود خدا، به حالت خود ويرانگري سقوط كرده و وجود شيطان را بطور منطقي انكار ميكند. بعلاوه، شيطان بخوبي مي‌داند كه در انتهاي تاريخ پليدي نابود خواهد شد. شيطان با درك اين پايان اجتناب‌ ناپذير خود، وقتي كه مي‌بيند كه ديگر كسي از او تجليل نمي‌كند، به قيمت به خطر انداختن وجود خود براي انكار خدا به پا مي‌خيزد. اين انكار، در واقع هستة "ماترياليسم ديالكتيك" است. بدين‌جهت، حوزة بهشتي هرگز توان فرار از حملات تئوري شيطان را نخواهد داشت، مگر اينكه دنياي دموكراسي بتواند حقيقتي را ارائه دهد كه بر ايدئولوژي او غلبه كند. زمينة تاريخي براي مشيت بازسازي كه حوزة بهشتي بايد حقيقت مطلق و كامل را اعلام نمايد، در اينجا نهفته است.
2) خلاصه‌اي از مشيت الهي براي جنگ جهاني سوم
جنگ جهاني سوم، جنگي مي‌شود كه در آن خدا قصد دارد بعنوان وزنة نهائي از زماني كه مشيت خود را براي بازسازي شروع كرد، دنياي ايده‌آل را با واداشتن دنياي دموكراسي به از پاي درآوردن دنياي كمونيست، بازسازي نمايد. از ديد مشيت بازسازي: از طريق جنگ جهاني اول، حوزة بهشتي يك پاية دموكراسي در دورة تشكيل با گسترش قلمرو سياسي، اقتصادي با تأمين مستعمراتي در سرتاسر دنيا تأسيس كرد، و از طريق جنگ دوم جهاني، حكومت دنياي دموكراسي با تأسيس پاية دموكراسي در دورة رشد در سطح جهاني تثبيت شد. اكنون از طريق جنگ سوم جهاني، آنها بايد پاية دموكراسي را در دورة كمال، با تأسيس نظرية كامل نوع هابيل از زندگي بر اساس حقيقت تازه بنا كنند و بر اساس اين پايه، بايد تمام بشريت را بسوي يك دنياي واحد هدايت كنند.
بنابراين، جنگ جهاني سوم جنگي است نهائي كه در آن حوزة بهشتي در انتهاي تاريخ، با برپا كردن سه مرحلة تمديد در مسير تاريخي مشيت بازسازي، بايد تمام چيزهائي كه اجباراً بدنبال سعي و تلاش در انجام خواست بهشتي به شيطان داده شد، را از طريق غرامت بطور افقي بازسازي نمايد.
 
3) علت جنگ جهاني سوم از نقطه نظر مشيت بازسازي
همانطور كه در بالا بحث شد، اين مسئله كه آيا سومين جنگ جهاني يك مبارزة تسليحاتي خواهد بود يا يك مبارزة ايدئولوژيكي و عقيدتي، با توجه به موفقيت يا شكست انسان در انجام سهم مسئوليت خود در مشيت بازسازي تعيين مي‌شود. ولي صرفنظر از نوع مبارزه، بدون شك يك جنگ ديگر در سطح جهاني وجود خواهد داشت.
در اينصورت، علت دروني جنگ جهاني سوم، از ديد مشيت بازسازي چيست؟ ابتدا، قرار است يك شرط غرامت در سطح جهاني در دورة كمال، براي بازسازي سه بركت بزرگ خدا به انسان تأسيس شود. بواسطة بي‌ايماني مردم يهود، مشيت بازسازي متمركز بر عيسي فقط روحي به انجام رسيد. بدين‌جهت، مسيح دوباره بايد بر روي زمين بيايد تا دنيا را هم از لحاظ روحي و هم از لحاظ جسمي بازسازي نمايد، جائيكه در آن سه بركت بزرگ خدا به انجام رسيده است. بنابراين شيطان براي تحقق دنياي غير اصولي بر اساس الگوي مشابه با دنيائي كه ناجي قرار است در زمان دومين ظهور به وجود آورد، اقدام مي‌كند. بر اين اساس، در انتهاي تاريخ، متمركز بر شخصيتي در الگوي سرور عهد دوم در حوزة شيطاني، يك دنياي غير اصولي همراه با الگوي بازسازي سه بركت بزرگ، تحقق خواهد يافت. بنابراين، حوزة بهشتي بايد با از پاي درآوردن دنياي متمركز بر شيطان، شرط غرامتي در دورة كمال در سطح جهاني براي بازسازي دنيائي متمركز بر خدا، كه در آن سه بركت بزرگ به انجام رسيده تأسيس كند. براي اين منظور، جنگ سوم جهاني بايد بوقوع بپيوندد.
استالين شخصيت واقعي در الگوي سرور عهد دوم در حوزة شيطاني بود. ازاينرو، استالين در الگوئي از نظر فردي كامل شده در حوزة شيطاني، الگوي تكثير فرزندان را با حمايت از الحاق تلاش‌هاي كشاورزان، ماهيگيران و كارگران در مقاومت در برابر دنياي دموكراسي به انجام رسانيد. او همينطور، الگوي تسلط بر تمام مخلوقات را با تأسيس سياست دنياي بلشويكي به واقعيت درآورد، و بدينترتيب، الگوي سه بركت بزرگ را برآورده كرد. ما بايد بدانيم كه دنياي كمونيست، دنياي غير اصولي است كه در آن شيطان براي تحقق دنياي همزيستي، رفاه همگاني، و هدف مشترك كه در آينده متمركز برخدا بوجود خواهد آمد، اقدام كرده است.
دوم، سومين جنگ جهاني بوقوع خواهد پيوست تا انسان در حوزه بهشتي را وادارد تا در سطح جهاني بر سومين وسوسة عيسي بوسيلة شيطان غلبه كند. بنابراين، متمركز بر وسوسه‌اي كه عيسي با آن رنج برد، حوزة بهشتي با كسب پيروزي در جنگ جهاني سوم بايد شرط غرامتي براي بازسازي تسلط بر همة مخلوقات، يا بركت سوم خدا، در سطح جهاني برپا كند. علت آن اين است كه همانطور كه عيسي پايه براي بازسازي تسلط بر همة مخلوقات را با غلبه بر سومين وسوسه در بيابان تأسيس كرد، حوزة بهشتي بايد سلطة بشر بر تمام دنياي آفرينش را با كسب پيروزي در جنگ سوم جهاني بازسازي نمايد. 
سوم، سومين جنگ جهاني بايد بوقوع بپيوندد تا براي بازسازي پادشاهي، پايه را در دورة كمال برپا كند. علت اين است كه حوزة بهشتي بايد دنياي ايده‌آل را تحت اصل جهاني، با ويران كردن دنياي كمونيست، و بازگرداندن تمامي حكومتها از طريق پيروزي در جنگ سوم جهاني بسوي خدا به واقعيت درآورد.
 
4. نتيجة جنگ جهاني سوم از نقطه نظر مشيت بازسازي
خدا در آغاز قصد داشت كه مشيت خود را در بازسازي با به وجود آوردن قابيل و هابيل در خانوادة آدم اعمال نمايد. با وجود اين، بواسطة قتل هابيل توسط قابيل، تاريخ گناه‌آلود بشري آغاز شد. كار خدا در جدائي خوب و بد براي بازسازي خانوادة آدم از طريق غرامت در سطح فردي شروع شد. پس از گسترش آن به سطح خانواده، قبيله، جامعه، نژاد و ملت، اكنون حوزة آن در سطح جهاني توسعه يافته است. خدا قصد دارد تا از طريق غرامت تمام مسير مشيت شده‌ را، كه به سه مرحله تمديد شده است، با كسب پيروزي در سه جنگ، كه كار نهائي مشيت بازسازي است، بازسازي نمايد.
در آغاز، اولين اجداد بشري با به دام افتادن از طريق كلام وسوسه‌آميز شيطان، قلب و احساس خود را نسبت به خدا از دست دادند و به علت سقوط روحي دروني و سقوط جسمي بيروني نسب شيطاني را به ارث بردند. بدين‌جهت، مشيت بازسازي وقتي به انجام خواهد رسيد كه انسانهاي سقوط كرده با بازسازي قلب و احساس خود بسوي خدا، از طريق كلام زندگي او و با دريافت هم رستگاري روحي و هم رستگاري جسمي، نسب خدا را به ارث برده و بازسازي شوند.[35]
پيروزي حوزة بهشتي در اين سه جنگ جهاني، وسيله را براي تحقق دنياي ايده‌آل، طرحريزي شده در آغاز آفرينش، فراهم ميكند، چيزي كه خدا كوشيده است تا در طي دورة بسيار طولاني تاريخ از زمان سقوط بشر تا كنون، با بازسازي كامل تمامي پايه‌ها براي مشيت بازسازي، از طريق غرامت، به انجام برساند.
 

[1] 7 : 2 پيدايش
[2] قسمت دوم، فصل اول
[3] 25 : 9 پيدايش
[4] 55 : 25 لاويان
[5] 23 : 8 روميان
[6] قسمت2، فصل2، بخش3
[7] 1650-1596
[8]  1626-1561
[9] خداگرائي بدون پذيرش پيامبر و ديگر مسائل مربوط به آن
[10]  1648- 1583
[11] 1831- 1770
[12] 1872- 1804
[13] 1883- 1818
[14] 1895- 1820
[15] 1804- 1724
[16] 1814- 1762
[17]  1831-1770
[18] 1705- 1635
[19] 1690- 1624
[20]  1772- 1688
[21] قسمت2، فصل4، بخش7
[22] 1784- 1713
[23] 1783- 1717
[24] 1640
[25] 1642
[26] 1958-1599
[27] 1702-1650
[28]  28‌: 1 پيدايش
[29] 28: 1 پيدايش
[30] قسمت2، فصل4، بخش7
[31] مذهب پرستش ارواح در ژاپن
[32] قسمت 1، فصل7، بخش4
[33] 7-1: 21 مكاشفه
[34] 28 : 1 پيدايش
[35]  قسمت 2، فصل 2، بخش 3